داستان داستانها- 2
هوشنگ
علي نيكويي
جهاندار هوشنگ با راي و داد به جاي نيا تاج بر سر نهاد
با مرگ كيومرث تخت هفتاقليم براي هوشنگ شد و چهل سال بر شاهي بماند؛ هنگامهاي كه بر تخت شاهي نشست با خود عهد بست كه جز فرمان يزدان پاك را اطاعت نكند و آن كند كه از ايزد به او شادباش رسد، چون نيت به پاكي گمارد كشورش آباد گرديد و جهان پر از داد و عدل شد، او بود كه اول بار گوهر را از سنگ تمييز داد.
روزي هوشنگ شاه، با سران و افسران به سمت كوه رهسپار بود، در دامنههاي كوه از دور چيزي به چشمش آمد سياهرنگ و تيره تن و چابك كه دو چشمش چون دو كاسه خون بود و از دهانش دود برميخاست و مانند مار بود اما اژدهاپيكر؛ هوشنگ با چالاكي سنگي برداشت و با تمام قوا سنگ را به سوي اژدها پرتافت، مار اژدهاپيكر خزيد و از تيررس سنگ شاه جان به سلامت برد؛ اما سنگ رهانيده شده به سنگ بزرگي برخورد و جرقهاي زد و بوتهاي كه در كنار سنگ بود آتش گرفت و چنين براي
اول بار آتش پديد آمد؛ شاه با ديدن آتش و فروغ تابناكش سر سجده بر خداوندگار نهاد از اين نعمت فروزنده و فرمود اين نوري است كه مقدس است و
هر كس كه خرد و دانش دارد بايد اين نور را حرمت كند.
آن روز به شبهنگام رسيد و شاه جهان دستور داد تا آتشي بزرگ بسازند و آتشي افروخته شد؛ چون كوه، شاه و مردم همه در گرداگرد آتش حلقه زدند و هوشنگ دستور داد آن شب را جشن گيرند؛ خود باده نوشيد و آن جشن را سده ناميد.
سپس آهنگري را به مردمان آموخت و از آهن، اره و تيشه ساخت و براي كشاورزي آب را به سمت مزارع كشيد و چراگاهها و كشت مردم بسيار شد؛ حيوانات سودمند را بر مردم شناسانيد و مردم از آنها كار گرفتند؛ جانوراني چون روبه و قاقم و سنجاب و سمور كه پوست نيكو داشتند را كشت و از پوستشان لباس ساخت. هوشنگ اولينبار از چرم براي مردمان جامه بافي آموخت؛ او كارهاي نيك بسيار بر مردمان كرد و صنعتها آموخت تا زمان زندگياش سرآمد و چشم از جهان بست.
طهمورث
هوشنگ كه از دنيا برفت، حكومت جهان به فرزندش طهمورث رسيد؛ طهمورث چون به تخت شاهي تكيه زد همه بزرگانِ لشكر را خواست و چنين گفت: براي من هنگامهاي اين تخت و تاج و سپاه زيبنده است كه جهان را بتوانم از بدي بشويم و دست ديوان(1) را از هر سو كوتاه نمايم و هر چه براي مردمان مفيد است برايشان هويدا سازم.
پس از پشم ميش و بره جامه ساخت و بر مردمان پوشانيد و چهارپايان را براي خدمت به مردم آموزش داد و پرندگان سودرسان چون مرغ و خروس را براي خدمت خلايق پروريد؛ سپس فرمود مردمان را كه تنها خداي را ستايش نمايند؛ شاه را مشاوري بود نيك كه خداباور بود و خداي جوي؛ نام او شهرسپ بود، وي چنان شاه را به خوبي واداشت كه از شاه فرايزدي(2) تابيد و نماد پاكي و خوبي شد و از هر چه بدي بود پالوده گشت؛ شاه اهريمن را فريفت و بر پشتش نشست، ديوان كه اين حال و روز را ديدند، گردن از اطاعت طهمورث برداشتند و با هم به شور نشستند كه چگونه تاج شاهي از طهمورث بگيرند. طهمورث كه از داستان ديوان آگهي يافت برآشفت و گرز خود را كشيد و به جنگ ايشان شتافت؛ ديوان همگي به سپهسالاري ديو سياه به جنگ طهمورث آمدند، طهمورث نيمي از ديوان به فريب شكست داد و نيم ديگر را به جنگ، چون ديوان شكست خوردند و به اسارت نزد شاه آمدند امان خواستند تا زنده بمانند و بهازاي جانشان هر كدامشان هنري به شاه بياموزند؛ طهمورث شرط ديوان را پذيرفت و ديوان به شاه نوشتن آموختند كه نه يك زبان بلكه نزديك سي زبان! رومي و تركي و پارسي و سغدي و چيني و پهلوي و...
طهمورث سي سال شاه جهان بود و پس از سي سال عمرش به پايان آمد؛ او هنرها و صنعتها به مردمان جهان آموخت...
برفت و سرآمد بر او روزگار
همه رنج او ماند ازو يادگار
1- ديوها خدايان هندواروپايي بودند كه پس از جدا شدن ايرانيان، نزد آنها اهريمن شناخته شدند و از دايره خدايان خارج شدند.
2- فر يا فرّه مفهومي در اساطير ايراني است. فر موهبت يا فروغي ايزدي است كه شخص با انجام خويشكاري (function) خود و رسيدن به درجهاي از كمال به دست ميآورد. عضو هر طبقه اجتماعي ميتواند فر مربوط به خود را داشته باشد؛ مشروعيت شاهان وابسته به فرهمندي ايشان بود. شاه مشروع شاهي بود كه داراي فرشاهي باشد كه گاه به صورت فر ايزدي هم ذكر گرديده است. فر تنها متعلق به افراد/ايرانيان پاك است و با بدي كردن و غرور و امثال آن هم از دست تواند رفت. مواردي هست كه به سبب غرور يا خطاهاي بزرگِ شاه فره از وي گسسته و مشروعيت ازدست رفته است. (كاووس و جمشيد)