لوستر، قفل، سگ خانگي
محمد خيرآبادي
شروع كرد به سوت زدن. دلش ميخواست يك جوري سر و صدا ايجاد كند، در اين اولين شبي كه در خانه خودش ميگذراند. سوت زدن كه چيزي نبود، ميتوانست هر كاري دلش ميخواست انجام بدهد. صداي تلويزيون را بلند كند، توپ تنيس را بردارد و بكوبد به ديوار و پس بگيرد، بكوبد و پس بگيرد، يا اينكه بزند زير آوازي آنقدر بلند كه همه سالهاي مستاجري و آپارتماننشيني را به كمك آن تلافي كند. به هيچكس مربوط نبود. هيچكس نميتوانست او را بيرون كند. چون خانه خودش بود. مال خودش بود. تا رسيدن به 45 سالگي هيچوقت مثل آن شب احساس آزادي نكرده بود. هر چقدر هم كه آدم، خودش را عزيز بدارد و در برابر كسي سر خم نكند و دست پيش كسي دراز نكند، باز هم اگر سقفي از آنِ خودش، بالاي سرش نباشد، در نهايت نميتواند آزادي واقعياش را به دست بياورد. اينطور فكر كرد و از جا بلند شد و توي خانه چرخي زد. به ستونهاي نقش برجسته بين پذيرايي و هال دست كشيد. انگار ميخواست اين واقعيت را، اين خانه متعلق به خودش را، قشنگ لمس كند و بچشد. به گچكاري دايرهاي شكل سقف نگاه كرد. گفت «فقط يه لوستر كم داره. يادم باشه فردا برم سفارش بدم». آن طرف پنجره، حياط تاريك و سرد نشسته بود. درختهاي انگور و انجير كه همسن خانه 20ساله او بودند، لخت شده بودند و اسكلت خود را نمايش ميدادند. ترس خفيفي به جانش افتاد. گفت «فكر بد نكن. موقع خواب چراغهاي حياط رو روشن بذار». رفت به آشپزخانه. دكمه چايساز را داد پايين. ديد در كوچك بين آشپزخانه و حياط پشتي، باز مانده. قفل در خراب شده بود. لرزيد. موقع خريدن خانه به اين فكر نكرده بود كه خانه دو در، ميتواند وهم و خيال آدم را زياد كند. گفت «فردا يكي رو ميارم و درستش ميكنم. پس يادم باشه: لوستر و قفل».
صداي قلقل آب بلند شد. دكمه كتري پريد بالا. چاي دم كرد و برگشت به هال. دلش ميخواست به يكي زنگ بزند. يكي كه بتواند بدون توضيح اضافه به او بگويد «پاشو امشب بيا اينجا». يكي كه بيايد و از او يهريز بپرسد اين خانه اولش چه شكلي بوده و چه كارها و چه خرجهايي براي بازسازياش انجام شده؟ از ميان اقوام، رفقا، همكارها. اما چه كسي؟ هر چقدر گشت، كسي را پيدا نكرد كه در اين حد با او راحت باشد. پدر و مادرش از توي قاب عكس نگاهش ميكردند. خواهر و برادرش هر كدام سر زندگي خودشان بودند و گرفتار خانواده. دوستان دوران دانشجويياش را خيلي وقت ميشد كه نديده بود و با جمعشان رفت و آمد نداشت. رفيق صميمي نداشت، اصلا 20 سالي ميشد كه وقت براي رفيقبازي و دوست پيدا كردن نداشت. همكارهايش هم فقط همكار بودند و نه بيشتر. خريدن خانه به كار و پول نياز داشت، نه چيز ديگر. براي رسيدن به اين چهارديواري اختياري و تجربه رهايي در چنين شبي، بايد خيلي چيزها را قرباني ميكرد. حتي بايد يك جاهايي پا كج ميگذاشت. با خودش اينطور فكر كرد كه هر كاري كرده درست و لازم بوده. «شده كسي بدون اين كارها خونهدار بشه؟ يه نفرو نشونم بديد كه همه رو، دور و بر خودش نگه داشته باشه و معصوم و پاك زندگي كرده باشه و خونهدار هم شده باشه!» اينها را گفت و خاطرجمع شد كه هر چيزي هزينهاي دارد. «مفت و مجاني كه به كسي چيزي نميدن».
صداي ناله جيغمانند گربهاي از توي حياط بلند شد. پشت گردنش مورمور شد. زنگ به صدا درآمد. در صفحه آيفون كسي را نديد. گوشي را برداشت: «بله؟» جوابي نيامد. «كيه؟» باز هم چيزي نشنيد. رفت توي راهرو تا از روي جالباسي، كاپشنش را بردارد و برود ببيند چه خبر است؟ پشيمان شد. كاش يكي اينجا بود. حتي شده يك بچه. يك مرغ عشق توي قفس يا يك سگ. «آها آره ... يادم باشه فردا برم يه سگ خونگي بخرم... پس شد تا اينجا: لوستر، قفل، سگ خونگي». برگشت به آشپزخانه يك ليوان چاي براي خودش ريخت. رفت توي پذيرايي و روي مبل نشست. كانالها را بالا و پايين كرد. هيچ برنامه به دردبخوري نداشت. از توي كمد اتاق، دو تا پتو آورد. يكي براي زير، يكي براي رو. همانجا جلوي تلويزيون جا انداخت. دراز كشيد كه بخوابد. يك فيلم كوتاه بر اساس داستاني از شرلي جكسون داشت پخش ميشد. باد شروع كرد به وزيدن و از لاي درز پنجرهها زوزه ميكشيد. گربه توي حياط به جنگ يك گربه ديگر رفته بود و ميغريد. در فيلم، دو پيرزن از خانه همسايه جديدشان بيرون آمدند و يكي از آنها با بدجنسي به ديگري گفت: «گمون نكنم از اينجا خوشش بياد. شايد نمونه».