نقد فيلم «تصور» به كارگرداني علي بهراد
شبه فیلم !
محسن بدرقه
پيشرفت و توسعه زندگي شهري كه براي انسان و توسط انسان است، در رابطه با انسان ناگزير و گاهي غمانگيز و رعبآور است. تكنولوژي مختصات زندگي انسانها را از فرد به جمع بدل كرده و اين جمع فرديت را از آنها ميستاند و افرادي كه ياراي مقاومت در اين تغيير ندارند، استحاله ميشوند. خلوت فردي جايش را به همهمه جمعي داده است. در اين وضعيت انسان تنهاتر و تكيدهتر شده و تمركز حسي و عاطفياش را نسبت به خود و ديگران از دست ميدهد. بالطبع در اين وضعيت، اعتماد به ديگري راهي براي ورود به وجود انسان ندارد. توسعه حملونقل يكي از دستاوردهاي زندگي شهري است. با گسترش شبهشهر در حاشيه شهرها و ارتباط متنوع آدمها به يكديگر، حملونقل وسعت بيشتري پيدا ميكند. شبهشهر بالطبع شبهزندگي ميسازد. هر كنشي در شبهشهر شبيه به كنش ديگري در عالم مثل افلاطوني شهر ميشود. در اين ميان، آرمان زندگي و آرزوهاي افراد رنگ تقليد ميگيرد. فرهنگ نيز رنگ باخته و الگوهاي زمخت و بتنگونه ملاك و مولفه زندگي ميشوند. انسان هر چه با سرعت پيش ميرود، شبيه رنگهاي روي بوم كه در معرض نمناكي هواست، كممايه شده و مرزهاي هويتي رنگ ميبازند. اين انسان در جستوجوي فرد مورد اعتمادي است تا بار حسي خود را با او در ميان بگذارد. در اين ماراتن زندگي شهري، در اين استعمار خويشتن براي پيشرفت و در اين حلقآويز كردن خود براي سبقت گرفتن از ديگران شايد فرد مورد نظر ديرياب يا حتي ناياب است؛ بنابراين فرد مجددا به شبهفرد پناه ميبرد. يكي از مهمترين وسيلههاي حملونقل تاكسي است كه راننده آن ميتواند يكشبه فرد مورد اعتماد باشد. يك خودرو با يك راننده كه كولهباري از احساسات مختلف انسانها را به دوش كشيده و از اين سر شهر به آن سر شهر ميبرد. حس مسافر به راننده حس بيگانهاي آشناست. خود ميزانسن و موقعيت تاكسي اين حس را پرداخت و البته تشديد ميكند. فردي كه رو به جانب ديگري داشته و ما فقط از پشت يا كنار او را ميبينيم. فردي كه شايد در اين بحبوحه شهر يكبار و براي هميشه او را ديديم و تمام. نه صورتش در ذهنمان نقش ميبندد و نه صدايش در خاطرات گوش ما طنين ميافكند. يك ديدار حيرتانگيز. از ميان روايتي ناشناخته آغاز شده و در ميان همان روايت پايان ميپذيرد. اين موقعيت انساني براي بسياري از هنرمندان فرصت مغتنمي است تا روايت انسانهايي كه بديل اين موقعيت هستند را طراحي كنند. موقعيتي شبيه موقعيت فيلم «اعتراف ميكنم» اثر آلفرد هيچكاك. دو اتاق كنار يكديگر. بيرون اتاق ارتباطي ميان اين دو آدم نيست. ارتباطي هم اگر باشد به درون اتاق ارتباطي ندارد. فردي سفره دل باز ميكند و فرد ديگري گوش ميسپارد. به نظر ميرسد كنشهاي فرد در اين زندگي گاهي با مولفههاي اخلاقي تناسبي ندارد. فرد دقيقا قدرت تمييز نيكي از زشتي را نداشته و حس گناه بدل به حس تضاد و حس عدم شناخت نيكي از پليدي ميشود. حالا اين فرد نياز به اعتراف دارد تا در همين واگويههاي ذهن آشفته توان نظم بخشيدن به ذهن گسيخته و درهم خود را پيدا كند. موقعيتهاي ديگري هم وجود دارد كه شباهتهايي با اين وضعيت انساني - اعتراف - دارند. البته بحث مطولي است و در حوصله اين يادداشت نيست. شايد اتاق درمان را بتوان در زمره اين موقعيت آورد؛ ولي در اتاق درمان داوري و قضاوت ناگزير است، زيرا مراجع بايد از نقطه الف به نقطه ب رهسپار شود و درمانگر ناگزير به داوري است. فرد مورد نظر هم توان مورد داوري گرفتن نداشته و از نصيحت گريزان است. او زير بار پند و اندرز ديگري عنان از كف داده و به فروپاشي ميرسد. به نظر ميرسد فقدان داوري در اين نوع ارتباط آن را بدل به موقعيت منحصربهفرد كرده است. مارتين اسكورسيزي با اثر زيباي خود به نام «رانندهتاكسي» تجربه حسي زيباييشناسانهاي را خلق كرده است. دنيرو مردي كه در هياهوي شهر و منجلابي كه هر روز به چشم ميبيند، هويتش رنگ باخته و براي اثبات هويتش دست به عملي قهرمانانه با خشونتي افسارگسيخته ميزند.
شغلي كه در كشور امريكا انتخاب كرده، بيتاثير در اين استحاله نيست. خود مارتين اسكورسيزي در يكي از سفرهاي دنيرو در نقش مردي كه از سوي زنش خيانت ديده، مسافر تاكسي ميشود. بدون واهمه و خودداري راز زندگي دردناكش را براي دنيرو شرح ميدهد يا رانندهتاكسي در فيلم رشكبرانگيز «روزي روزگاري در امريكا». نودل دست به خشونتي افسارگسيخته ميزند. او يا هر نقش سينمايي ديگر درون تاكسي وجود راننده را احساس نميكنند. اين فقدان احساس وجود راننده را ميتوان به اعتماد يا بيگانگي آشنا تعبير كرد. انساني كه پس از پياده شدن از خودرو ديگر ما را نميشناسد و ما هم ديگر يادي از او نخواهيم كرد. مردي كه از داوري تهي است و لطمهاي به زندگي ما نخواهد زد. اين حس به هزار و يك مساله ديگر ارتباط دارد؛ ولي مساله من در اينجا اعتماد و بيگانهاي آشناست. علي بهراد، نويسنده و كارگردان فيلم «تصور» اين موقعيت را دستاويز رابطهاي عاشقانه از دو انسان بيهويت ميكند. به نظر ميرسد ايده شباهت تمام مسافران خانم كه نقش آنها را خانم ليلا حاتمي بازي ميكند، به همين خاطر است. عاشقانهاي ميان دو انسان درون وضعيتي كه هويتشان رنگ باخته و مثل بيد بر سر حس انساني خود ميلرزند. انسانهايي كه هنوز تبديل به هيولا نشده و ميتوانند در اين بلبشو خوددار انسانيت خود باشند. اما مساله اينجاست كه ايده در نطفه خفه شده است. تصور را ميتوان انبوهي از ايدههاي خوب دانست كه به دست حرفهاي انبوه فيلمساز از بين رفتهاند. سوبژكتيو ذهني راننده كه ما را از درون تاكسي به جهان تو در توي ذهن فانتزي او ميبرد، ايده جذابي است؛ ولي تكرار و بيارتباطي با انبوهي از حرفهاي كاراكترها آن را از بين ميبرد. راننده دلباخته يك دختر شيرينيفروش است. البته نه از آن عشقهاي افلاطوني. عشقي از جنس اثبات خود. ديگري مرا دوست داشته باشد تا من بتوانم خودم را بغل بگيرم. عشقي از جنس قهر با خويشتن. انتظار فردي فرشتهگون كه از جهان بيرون بيايد و دل ما را ببرد و من انساني ما را جشن بگيرد. البته كه فيلمساز با انتخاب يك صورت براي تمام دخترهاي فيلم منظورش را با لكنت ميرساند؛ ولي انبوه دغدغه اجتماعي او حس تجربه شخصيتها را از درون فرو ميريزد. مخاطب دچار دوگانگي است. او همزيست با يك راننده تاكسي اينترنتي است كه دلباخته دختري شيرينيفروش است. البته هر لحظه امكان دارد به يكي از دخترهاي مسافر هم دل ببازد يا اينكه ما در بستر تاكسي اينترنتي شنونده انبوهي از اطلاعات تلخ اجتماعي خود هستيم. ليست بلندبالايي از مسائل اجتماعي زنان كه به صورت طوطيوار از دهان آدمهاي شخصيتپردازي نشده فيلم به گوش ميرسد. پرسشي ذهن مخاطب را درگير ميكند. اگر اين فيلم به صورت نمايش راديويي توليد ميشد يا به صورت مقالهاي مبسوط به رشته نگارش درميآمد، چه تفاوتي با اكنون داشت؟ به نظر ميرسد دغدغههاي اجتماعي گوناگون فيلمساز، مانع از پرداخت ايده فيلم شده است. فيلمساز قصد دارد آگاهي مخاطب درباره سيكل رابطه بانوان با آقايان را افزايش دهد. ارتباط يك زن با چندين مرد به صورت موازي و همزمان، به دام انداختن يكي از آنها، عروسي قلابي، حامله شدن ناخواسته. اين يك دور باطل و تلخ نيست. اين گزينش فيلمساز از معضلات اجتماعي كه هر يك را از جايي برداشته و با نخ تسبيحي نخنما به يكديگر متصل كرده است. مبتني بر اين نه فانتزيهاي پسر قابل باور است، نه داستان دختر ميتواند ما را همراه كند؛ زيرا مساله يك انسان به خصوص نيست، فيلمساز قصه دو آدم كه در موقعيتي كنار يكديگر قرار گرفتهاند را نقل نميكند، بلكه اين دو قرار است به عنوان نماينده خيل عظيمي از انسانها، مورد داوري قرار بگيرند. تيغ تيز داوري واپسگرا در ظاهري نقشنگاري شده روح مخاطب را ميآزارد. ايدهها به سرانجام نميرسند. ايدهها در نطفه خفه شدهاند. دلبريهاي عاشقانه در بازي حدس زدن ايموجي وسط گفتوگويي حوصلهسربر اتفاق ميافتد. دلبريها از يك معصوميتي كودكانه كه در گيرودار بزرگسالي است، رقم نميخورد؛ بلكه از يك زنانگي متهورانه و جنسيتزده ناشي ميشوند. ديالوگ از جايي آغاز نشده و سرانجامي ندارد. البته كه گفتوگو درون تاكسي شروع، اوج و فرود دراماتيك ندارد و از هر جايي سخن به ميان ميآيد. جنس گفتوگوهاي تصور رها و بيقيدوبند نيست. پازلها به هم ريخته از ذهن آشفته انسان امروزي نيست تا مخاطب تكهتكه آنها را كنار يكديگر گذاشته و روايت ذهني خود را تكميل كند. ديالوگها دستوري و خواندن از روي متن است. بيحس، بدون پيشبرد روايت يا حتي حس زيباييشناسانه. اين دخالتهاي بيشمار در روند قصه موقعيت دو انسان درون تاكسي را هم از بين ميبرد. لوكيشن، هويت و تشخص خود را از دست داده است. اين گفتوگوها ميتواند هر جايي غيرتاكسي باشد؛ بنابراين موقعيت انساني در تصور صرفا انتخاب لوكيشني است كه بر داستان منگنه شده و هويت ندارد. زمان روايي هم از هويت موقعيت تبعيت نميكند. راوي سردرگم با زمانهايي كه ارتباطي با يكديگر ندارند، سفر قهرمان درون تاكسي را از بين برده و ما شاهد داستانكهاي پندآموزي هستيم كه كنار يكديگر قطار شدهاند. ايدههاي متنوع كنار يكديگر تصوير انساني و زيباييشناسانهاي از موقعيت انسان طراحي نكردهاند؛ بلكه هر ايده منجر به از خط بيرون زدن و تباه كردن ايده ديگر شده است. ايده شباهت ريختي تمام بانوان با ايده عشق راننده، به ضد يكديگر بدل شدهاند. پسر عاشق نيست. او كنجكاو رابطه با جنس مخالف است. او ماجراجويي مهارناپذير نسبت به جنس مخالف است كه تمايل به ارتباط دارد. ارتباط با هر يك از جنس مخالف، الف و ب آن فرقي نميكند. حجاب دغدغهها، حس تجربه مخاطب را از اين موقعيت انساني ناكام ميكند. هر بار مخاطب در تصور راننده غرق ميشود تا در اين همزيستي، عشقي ميانتهي كه از دل وضعيت جامعه برخاسته را تجربه كند، فيلمساز با دخالت مشهود وارد فيلم شده و اطلاعات بيشمار اجتماعي نسبت به بانوان را به سر حس مخاطب فرو ريخته و تلنبار ميكند. دغدغههاي بانوان مختلف كه همه به يكريخت درآمدهاند، نهتنها كمكي به پرداخت و بسط ايده نكرده، بلكه اثر را دوپاره ميكند. تركيب روايت عشقي ميانتهي با ليست طولاني مسالههاي اجتماعي بانوان.