ضحاك (3)
علي نيكويي
گرانمايه فرزند در پيش اوي/ از ايوان برون شد خروشان به كوي
كاوه با فرزندش از دربار ضحاك بيرون رفت و به بازار درآمد و لباس سفيد آهنگري خود را بركند و سر سرنيزه كرد و فرياد زد: كيست كه براي نجات از دست ضحاك به درگاه فريدون بيايد؟
پس مردمان همه به زير درفشش جمع شدند و بعدها اين درفش كه لباس ساده و سفيد آهنگري بود، درفش كياني شد و هر كس خسرو شد بر آن زر و ياقوت و زمرد افزود و چنان شد كه وقتي كسي اين درفش را در شب ميديد از تشعشع نورهاي سنگهايش گمان مينمود خورشيد است.
آري مردمان با كاوه آهنگر همراه شدند و برفتند به درگاه فريدون، چون به درگاه فريدون رسيدند؛ فريدون آن درفش و مردم گردآمده در زيرش را بديد شادمان شد، پس درفش ساده را با زمردهاي رومي بياراست و آن را درفش كياني ناميد و آماده شد تا براي نبرد ضحاك حركت نمايد؛ اما پيش از حركت براي جنگ به ديدار مادر شتافت درحالي كه كلاه كياني بر سر داشت و كمر زرين بسته بود؛ به مادرش فرمود جز پرستش يزدان كار دگر ننمايد و مادر به اشك چشم او را به يزدان پاك سپرد.
فريدون دو برادر كوچكتر با نامهاي كيانوش و پرمايه داشت، به آنها دستور داد تا همراهش شوند و آن دو نيز در التزام ركاب پشت فريدون به حركت درآمدند؛ پيش از كار و زار فريدون و سپاهيانش به بازار آهنگران درآمدند و فريدون دستور ساخت گرزي گران داد كه سرش به شكل سر گاوميش باشد و آهنگران آن كردند كه شاه خواست.
فريدون سپاهيان را بياراست و همراه دو برادر خود كيانوش و پرمايه، پيشاپيش سپاه ايستاد و بار و بنه سپاهيان را بر فيلان و گاوميشان نهادند و با سري پر از كينه پدر منزل به منزل چون باد به حركت درآمدند تا به كنار درياي اروندرود رسيدند؛ فريدون سپاه را در پشت اين رود بياراست و منزل گه شاه جوان اروندرود گشت؛ پس ميبايست از اروند بگذرند؛ به رودباناني كه در آنجا كشتي داشتند دستور داد تا خود و سپاهش را از اروند گذراندند اما رودبانان گفتند تا مجوز از ضحاك نداشته باشد ايشان و سپاهيانش را به كشتي نميماند!
فريدون چون اين شنيد خشمناك شد و در دل ترس از اروندرود را بكشت و بر اسبش گلرنگ محكم نشست و به رودخانه زد و سپاهي مردانش نيز چنان كردند و همگي از آنسوي اروند بهسلامت بيرون آمدند و به سمت كاخ ضحاك در بيتالمقدس به راه افتادند، چون نزديك شهر رسيدند فريدون از دور شهر را نگريست؛ ديد كاخي در ميان شهر است كه چون ستاره مشتري در شب ميدرخشد و ايوانش بسيار بزرگ است پس يقين كرد آن كاخ، جايگاه ضحاك است! انديشيد كه گر در بيرون شهر بسيار بايستيم ممكن است دشمن لشكرش را نظم دهد و به ما حمله نمايد پس بهتر است آنها را غافلگير نماييم و به شهر بتازيم، فريدون و سپاهش با اسبان بسان باد به شهر تاختند و شهر را در غافلگيري فتح نمودند، فريدون با اسب به داخل كاخ درآمد و ديواني را كه در كاخ نگهبان بودند را با گرز سرشان را متلاشي نمود و پا در پلكان تخت شاهي گذاشت و بالا رفت تاج كياني خواست و بر سر نهاد سپس از حرمسراي ضحاك دختران زيباروي را كه جادوي ضحاك گشته بودند بيرون آورد و امر نمود تا جادويشان را باطل نمايند و از ميان آن دختران دو دختر جمشيد نيز آزاد شدند و طلسم جادويشان باطل گشت و چون فريدون ديدند و فرهايزدياش گفتند چون تويي در جهان پهلوان نيست، چه چيزي تو آزادمرد را واداشت تا از ايرانزمين بدينجا لشكر بكشي! در سر سوداي شاهي داري؟
فريدون در جوابش گفت كه ضحاك پدر من آپتين را بكشت و دايه من كه گاوي بود از پا در آورد و من براي انتقام بدينجا صف كشيدم وگرنه شاهي براي كسي جاودانه نماند. ارنواز چون اين پاسخ شنيد دل در مهر فريدون داد و گفت: آن كسي كه ميتواند انتقام ما را از اين ديو بستاند تويي و ما دو خواهر از تخمه كياني هستيم و با جادو و ترس ضحاك ما را به حرمسراي خود برد و ما را جفت خود ساخت و ما از غم اين داستان ديگر توان زندگي نداريم.
فريدون چو اين بشنيد گفت اگر جهان به من بخت و اقبال دهد چنان اين ديووش را از زمين نابود سازم كه هم او از بين برود و هرچه بدي است و همگان در حيرت مانند پس شما دختران را يك كار است كه بايد راست پاسخ دهيد و آن اين است كه ضحاك در كجا مخفي شده؟!
ارنواز گفت ضحاك براي باطل شدن طلسم نابودياش به دست تو به هندوستان رفته كه در آنجا سر و تن خويش به خون بشويد كه فكر تو و انتقام تو زندگي را بدو سياه نموده...
مگر كو سر و تن بشويد به خون
شود فال اخترشناسان نگون