مرگ پاي ديوار برلين
مرتضي ميرحسيني
نامش گونتر ليتفين بود. او نخستين كسي است كه پاي ديوار برلين كشته شد، به سال 1961 در چنين روزي. آن زمان ديوار را تازه ساخته بودند و بسياري از موانعي را كه بعدها به آن اضافه كردند اطرافش وجود نداشت. ليتفين آن روزها بيستوچهار ساله بود. از ديوار بالا رفت، عرض رودخانه شپري را شنا كرد، اما نرسيده به آن سوي آب، گلوله خورد و جان باخت. به روايت ديويد رينولندز «يك يادبود سنگي ساده با عنوان نخستين قرباني ديوار براي او ساخته شد. اين يادبود، خاطره آزادي را به تلخي در ذهنها زنده نگه داشت، و گرچه نمادي كليشهاي از جنگ سرد به شمار ميرفت، هرگز شعاري توخالي نبود.» قهرمان اين تراژدي نيز براي هميشه بيستوچهار ساله باقي ماند. اما ديوار برلين پس از او چندده قرباني ديگر هم گرفت و حداقل 120 نفر، در سالهاي بعد در تلاش براي عبور از آن جانشان را از دست دادند. مقامات آلمان شرقي اين ديوار را براي بستن مرزشان با آلمان غربي ساختند و مصمم بودند با آن، راه فرار اتباع ناراضي خود را به آن سوي برلين ببندند. شمار اين ناراضيان مدام بيشتر و بيشتر ميشد، چون حكومت آلمان شرقي از آن دسته حكومتها بود كه مشكلات اقتصادي را - كه سال به سال بدتر و عميقتر ميشدند - با جعل آمار و ارقام ناديده ميگرفت، از هر آنچه رنگ و بوي آزادي داشت متنفر بود و نمونهاي عالي از تماميتخواهي محسوب ميشد، دستش تا شخصيترين مسائل زندگي شهروندان دراز بود و مردم را به جاسوسي و خبرچيني ضد يكديگر وادار ميكرد. تا اواخر دهه 1950 نزديك به بيست ميليون نفر در اين كشور زندگي ميكردند، اما در گذر از سالهاي پاياني آن دهه و شروع دهه بعدي، متاثر از مهاجرت (فرار) گسترده مردم به آلمان غربي، جمعيت آلمان شرقي به هفده ميليون نفر رسيد. كار به جايي رسيده بود كه هر هفته بيشتر از سي هزار نفر از آلمان شرقي به غربي پناه ميبردند و حكومت آلمان غربي هم - كه جمهوري فدرال آلمان خوانده ميشد و جمهوري دموكراتيك آلمان (آلمان شرقي) را اصلا به رسميت نميشناخت - بدون معطلي و بيدردسر براي اين پناهندگان كارت تابعيت صادر ميكرد. نوشتهاند كه بيشتر از نصف اين فراريان، جواناني در سومين دهه عمرشان با مدرك دانشگاهي بودند، ذهنشان چندان درگير رويارويي سرمايهداري و كمونيست نميشد و فقط زندگي انسانيتري را، جايي بيرون زادگاهشان جستوجو ميكردند. مقامات آلمان شرقي كه از بياعتنايي مردم به شعارهاي آرمانشهريشان خشمگين بودند و شكستشان در رقابت با همسايه همنام غربي را به چشم ميديدند، به جاي پذيرش واقعيت و تن دادن به تغييراتي در خود، به همان مسيري رفتند كه ديكتاتوريهاي تماميتخواه ميروند: از يك طرف بيشتر از قبل به مردم سخت گرفتند و روز به روز تماميتخواهتر شدند و از طرف ديگر، صداي تبليغات رسمي را بلندتر كردند. در سازمان امنيت و اطلاعات اين كشور، كه اشتازي نام داشت، نشستهاي پياپي ميگذاشتند تا درباره روشهاي جديد نظارت بر جامعه فكر كنند و هر از چندي نقشههايي پرهزينه براي تنگتر كردن زندگي مردم و دخالت بيشتر در حريم خصوصي شهروندان ميكشيدند. البته نقشههاي آنان -مثل همين ديوار برلين - چندان هم هوشمندانه نبود و درنهايت با زور و سركوب به اجرا درميآمد. اساسا آلمان شرقي از آن دسته حكومتهايي بود كه آدمهاي باهوش را طرد ميكرد و كارهاي بزرگ و تصميمهاي اصلي را به آدمهاي متوسط - كه سرسپرده ايدئولوژي حاكم بودند - ميسپرد. به قول ولفگانگ لئونهارت كه خودش زماني از اعضاي كادر رهبري آلمان شرقي بود «در يك حزب كمونيست شكلگرفته بر اساس الگوي استالينيستي، شما بايد حافظه قوي و توانايي كافي براي هضم انبوهي از قطعنامهها و تبديل آن به آييننامه اجرايي را ميداشتي و بنابراين به هوشي متوسط نياز داشتي. شما نميتوانستيد احمق و كودن باشيد، آنچنان كه در حكومت نازيها نياز بود، زيرا ايدئولوژي كمونيستي خيلي پيچيدهتر است. اما شما نميتوانستيد خيلي هم باهوش باشيد، زيرا آدمهايي كه ضريب هوشيشان بالاتر از متوسط است، تمايل دارند پنهانكاريها را رو و نقاط ضعف و خطاها را شناسايي كنند و همين باعث نافرماني آنها ميشود.» براي بحث بيشتر در اين باره، روايت ديگري نياز است، فقط همينقدر ميشود گفت كه سرنوشت آلمان شرقي با تصميم و لجاجت همين آدمهاي با هوش متوسط، به سرنوشت ديوار برلين گره خورد و كمتر از سه دهه بعد - همراه با تخريب ديوار - سرنگون شد.