• ۱۴۰۳ شنبه ۶ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5571 -
  • ۱۴۰۲ شنبه ۱۱ شهريور

مروري بر فيلم‌هاي كلاسيك با نگاهي به فيلم «بانوي زيباي من» ساخته جرج كيوكر (1964)

مردسالاري كلاسيك، يا فمنيسم در اسب ترواي فيلم موزيكال؟

 

اول لازم است بدانيم در مورد كدام دوره حرف مي‌زنيم، فيلم تحسين‌شده و دوست‌داشتني «بانوي زيباي من» هر چند محصول دهه هفتاد ميلادي در هاليوود است، در اصل بر پايه نمايشنامه‌اي نوشته شده است كه در 1913 به چاپ رسيده است. داستان نمايش و همين‌طور داستان فيلم در دوران ادوارد هفتم، يعني بين 1901 تا 1910 رخ داده است. گرچه در فيلم روشن نمي‌شود كه دقيقا در چه سالي و چه روزي قرار داريم، اما ماه عسل بريتانياي دوران ادوارد، پس از پيشرفت‌هاي حكومت در دوران ملكه ويكتوريا و پيش از آغاز جنگ جهاني اول، كاملا روشن است.
دوره ادوارد، عصر مهماني‌هاي بعدازظهر در باغ‌هاي گل و روزگاري است كه آفتاب واقعا در سراسر سرزمين زير پرچم بريتانيا غروب نمي‌كند، ثروت به كشور روان است، نيروي دريايي در حال پيشرفت است، آغاز قرن بيستم و بلندپروازي‌هاي تكنولوژيك آن است پيش از سر رسيدن شب جنگ جهاني اول و مصيبت طولاني و دامنگير حين و بعد از آن. عصر شكوفايي و اميد! اما علاوه بر اين، بيش از نيم قرن است كه جنبش‌هاي زنان در بريتانيا هم شروع شده است. اتحاديه معلمان زن، با 170 هزار عضو درخواست حقوق برابر دارد، تعداد كارگران زن رو به افزايش است، زنان براي حق طلاق عادلانه و ارزان مبارزه مي‌كنند، زنان براي حقوق خود اعتراضات گسترده مي‌كنند، تضاهرات مي‌كنند، اعتصاب غذا مي‌كنند، حتي يك زن براي رساندن صدايش به گوش مردم خودش را جلوي كالسكه پادشاه انداخته و زير دست و پاي اسب‌ها له شده است و كشور را در بهت و حيرت فرو برده است. 
در چنين دوره‌اي است كه نمايشنامه « پيگماليون» كه داستان «بانوي زيباي من» از روي آن ساخته شده، نوشته مي‌شود. انتخاب نام پيگماليون براي نمايشنامه، در مورد داستان حرف‌هايي دارد كه پيش از پرداختن به فيلم بد نيست آنها را هم بشنويم، پيگماليون، در اساطير يونان، مجسمه‌سازي است مشهور به بيزاري از زنان كه تصميم مي‌گيرد براي ثابت كردن اينكه زنان ارزش عشق او را ندارند، مجسمه‌اي از «زن ايده‌آل» خلق كند. تراشيدن مجسمه البته طولاني مي‌شود اما سنگ سرد آن قدر در دستان سازنده پرداخته مي‌شود كه سرانجام مجسمه‌ساز عاشق مجسمه‌اش مي‌شود. بيزاري از زنان، جاي خود را به عشق به موجودي بي‌جان مي‌دهد و افروديت الهه عشق يونان باستان براي عاشق خسته، دل مي‌سوزاند و مجسمه را به زني زنده تبديل مي‌كند تا عشق بي‌ثمر نماند. 

داستان بانوي زيباي من درباره چيست؟
حالا نوبت داستان بانوي زيباي من است. در شروع داستان، دو دانشمند زبانشناس را مي‌بينيم كه از نابود شدن زبان گلايه مي‌كنند، آنها به وضوح در برابر جمعيت كثيري كه در محله رفت و آمد مي‌كنند و به خصوص در برابر «دستفروش‌هاي لندني» در جايگاه طبقاتي بالاتري قرار دارند، اريستوكراسي حاكم در برابر طبقه كارگر، يا تنها كساني كه خود را به دليل آموزش و ثروتي كه از آن برخوردار بوده‌اند، «انسان» و ديگران را «چيز» مي‌پندارند. با اين حال، باور به اينكه «آموزش» همه‌چيز است، باعث يك شرط‌بندي به ظاهر غير معقول مي‌شود، دو زبانشناس كه يكي قرار است در خانه ديگري ميهمان باشد، شرط مي‌بندد كه پروفسور هگينز، مي‌تواند از يك دختر بي‌ سر و پاي لندني، با آموزش فنوتيك و بيان، پرنسسي «بسازد» كه هيچ‌كس نتواند اصالت او را تشخيص دهد. 
داستان تازه آغاز شده، ادري هپبورن نازنين، دخترك پر سر و صدا و ساده، جسور اما متواضعي كه مي‌خواهد به هر طريقي كه شده زندگي‌اش را تغيير دهد، به عنوان يك «شي»، يك توله سگ كثيف خياباني كه بايد شسته شود، لباسش عوض شود، رفتارش تغيير كند و كلماتش و آوا و صدايش را عوض كند، وارد خانه هگينز مي‌شود. فارغ از ريتم پرشور و موسيقي جذاب فيلم، يعني همان چيزهايي كه از هر فيلم موزيكال خوبي انتظار داريم، با استانداردهاي امروزي، هگينز يك مردسالار به تمام معني است كه از هيچ تحقيري در برابر اين زن و زنان ديگر داستان به غير از مادرش خودداري ندارد، سوال او از اينكه چرا زنان نمي‌توانند اندكي شبيه مرد‌ها باشند، در كنار رابطه احتمالا افلاطوني‌اش با كلنل پيكلينگ كه در مورد «تربيت» دختر با او شرط بسته، تنها گوشه و كنايه‌هايي از مردانگي سمي (كه در اين دوره به تمامه پذيرفته و مقبول است) نيست، بلكه نشانه‌هايي از فرهنگ مسلط به روابط طبقاتي آغاز قرن بيستم در انگلستان دارد. جاي شكر اينكه اليزا، آدري هپبورن، دختر گل‌فروشي كه قرار است تربيت شود، جوان و بلندپرواز و البته زيباست و به اين واسطه است كه حضور او در اين صحنه‌آرايي معني مي‌شود، بهره‌بندي از «كمال طبيعي زنانگي» و نه زن بودن معمولي. در مقابل او، پدر دختر كه خصوصيات مرجح را ندارد، احمق، الكلي، بي‌اخلاق، رند و احتمالا نماينده آن چيزي است كه به آن لومپن پرولتاريا مي‌گوييم، تصوير بي‌اخلاقي و باري به هر جهتي، مردي كه از داشته‌هاي ديگران سوءاستفاده مي‌كند، با بي‌رحمي دخترش را به كار وا مي‌دارد تا از دست رنج او الكل بنوشد و با دوستانش خوشگذراني كند، مردي بي‌ارزش كه دخترش را به مرد ديگري كه پول و امكانات دارد «واگذار مي‌كند»، تحقير مي‌شود. يك بار ديگر، نگاه آشكارا طبقاتي فيلم است كه بيرون مي‌زند، نگاهي كه البته تا همين امروز در سينماي جريان اصلي و سريال‌هاي آبكي ادامه دارد.
به هر حال، دختر اين شانس را دارد كه مورد توجه قرار بگيرد، همين‌طور اين شانس را دارد كه آموزش ببيند، به‌گزيني معمول دوراني كه فيلم در آن ساخته شده است در اينجا آشكار است، طبقه مسلط نمي‌خواهد از خودش تصويري هيولاوار ارايه كند، اما بايد بيننده را قانع كند كه به هر حال «همه برابر نيستند»، هر چند با «آموزش» مي‌توان ديگران را به سطحي از تبادلات اجتماعي كه «قابل قبول» باشد ارتقا داد. با اين حال، همانطور كه در سكانس مهماني اول فيلم ديده مي‌شود، اين ارتقا، ساختگي و بي‌دوام است، اليزا تنها مي‌تواند يك جمله را درست ادا كند و نه بيشتر از آن، اگر با لهجه و شكل معمول زندگي خودش، در مورد علاقه‌ها و روزهاي معمولي‌اش حرف بزند، همه‌چيز به باد مي‌رود. بايد از او مراقبت كرد تا كاري به دست خودش ندهد و اين كاري به دست خود دادن، شامل قرار گذاشتن با يك مرد غريبه هم هست!
به‌رغم اضطراب اين سكانس، هگينز و كلنل پيكلينگ بعد از پايان ميهماني به يكديگر تبريك مي‌گويند. آنها توانسته‌اند غير ممكن را ممكن كنند، يك دختر گلفروش لندني را در مجمعي از نجبا جا كنند بدون اينكه كسي به آنها شك كرده باشد. جاي تبريك هم دارد، منتها نه براي آن «چيز»، اليزا كه سوژه اين آموزش بوده است، نقشي بيش از سگ و موش‌هاي آزمايش‌هاي شرطي‌سازي ندارد، همانطور كه سنگ سردي كه پيگماليون براي تراشيدن زن آرماني‌اش از آن استفاده كرده بود، اراده‌اي در مجسمه‌اي كه از دل او بيرون آمده است، ندارد.
از اينجا به بعد، نيمه دوم فيلم آغاز مي‌شود. اليزا از آنچه در حال رخ دادن است، از ناديده گرفته شدن و تقدير نشدن، دلخور مي‌شود و قهر مي‌كند. او تصميم دارد به مردي كه به تازگي شناخته نزديك شود اما اين را هم عملي نمي‌داند، از طرفي در بازارچه‌اي كه در آن كار مي‌كرد هم ديگر جايي ندارد. او حالا مثل يك پرنسس حرف مي‌زند و كسي يك پرنسس تقلبي را در خانه‌اش يا در بازار شهر نمي‌خواهد. اين جاي داستان با داستان عشق پيگماليون فرق مي‌كند. در حالي كه اسطوره در عشق خود غرق است، هگينز تازه فهميده است كه زن جوان چقدر در خانه او پررنگ و حاضر بوده است و چقدر دلش براي او تنگ شده است. پيگماليون در اينجا به سراغ افروديت الهه عشق مي‌رود تا مشكل را حل كند، هگينز به سراغ مادرش مي‌رود تا گم شدن دختر را به اطلاع او برساند، پيگماليون در برابر افروديت به اشتباهش اعتراف مي‌كند و هگينز در برابر مادرش مي‌پذيرد كه دختر را رنجانده است. حالا وقت رستاخيز است، همانطور كه افروديت از سنگ سردي كه مجسمه شده، زني زنده مي‌آفريند و عشق پيگماليون را ممكن مي‌كند، مادر هگينز هم او را بابت بد رفتاري با اليزا سرزنش مي‌كند اما بالاخره به او خبر مي‌دهد كه اليزا همين جاست.سنگ وقتي تبديل به مجسمه مي‌شود و اليزا وقتي آموزش ديده و مثل يك پرنسس حرف مي‌زند، بالاخره اين سعادت را پيدا مي‌كنند كه سوژه عشق مردان داستان باشند. تا پيش از آن، هيچ زني ارزش عشق پيگماليون را ندارد و مساله هگينز اين است كه چرا زن‌ها نمي‌توانند اندكي شبيه مردها، عاقل، منطقي و شايسته باشند، مردان بايد زن‌هايي كه مي‌خواهند دوست داشته باشند را خودشان «خلق» كنند، وگرنه اين موجودات درجه دوم، جايي در دنياي آنها نخواهند داشت. اين همان چيزي است كه از ابتداي جنبش‌هاي زنان، فمنيسم عليه آن ايجاد شده و عليه آن مقاومت كرده است. داستان پيگماليون البته همان داستان هگينز نيست  سنگ سرد و بي‌اراده پيگماليون، در داستان هگينز دختري جسور است كه مقاومت مي‌كند، قهر مي‌كند، خانه را ترك مي‌كند و براي تبديل شدن به چيزي ديگر تلاش مي‌كند. بنابراين از يونان باستان تا دوران ادوارد، اقلا اندكي پيشرفت حاصل شده است! هرچند سرعت آن ممكن است بسياري را قانع نكرده باشد.افروديت داستان پيگماليون، همانطوركه مادر و گاهي كلنل پيكلينگ در داستان هگينز، تلاش مي‌كنند مانند يك تسهيل‌گر عمل كنند، خشونت مرد سالاري را با عشق تلطيف كنند تا جلوي ايجاد شكاف‌هاي غير قابل جبران بين دو جنس گرفته شود و در نهايت موجوديت جامعه بر جا باقي بماند. در حالي كه پيگماليون در نهايت تنها به زنده شدن معشوقش احتياج دارد تا به وصال برسد، هگينز در آغاز قرن جديد، به چيزي بيش از اين نياز دارد. او حالا ناچار است براي داشتن زني كه دوست مي‌دارد، بخشي از كنترل اوضاع را به او واگذار كند و در خانه سراغ كفش‌هايش را از او بگيرد. 

سه ساعته با آب  و رنگ 
و موسيقي دوست‌داشتني
بانوي زيباي من، فيلمي سه ساعته با آب و رنگ و موسيقي دوست‌داشتني است كه در 1965، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ عليه جنگ، نابرابري طبقاتي و نابرابري جنسيتي، براي دوازده اسكار، پنج جايزه گلدن گلوب و دو جايزه بافتا كانديدا شده است. اين همه جايزه تنها براي يك اقتباس خوب، لباس‌هاي زيبا و موسيقي به ياد ماندني نيست، بلكه به نظر مي‌رسد علت آن بيشتر در ارايه يك راه‌حل ميانجي براي جلوگيري از تقابل و كوتاه آمدن از استانداردهاي غيرمعقول سال‌هاي آغازين قرن بيستم نهفته باشد.

  داستان نمايش و همين‌طور داستان فيلم در دوران ادوارد هفتم، يعني بين 1901 تا 1910 رخ داده است. گرچه در فيلم روشن نمي‌شود كه دقيقا در چه سالي و چه روزي قرار داريم، اما ماه عسل بريتانياي دوران ادوارد، پس از پيشرفت‌هاي حكومت در دوران ملكه ويكتوريا و پيش از آغاز جنگ جهاني اول، كاملا روشن است.
  دوره ادوارد، عصر مهماني‌هاي بعدازظهر در باغ‌هاي گل و روزگاري است كه آفتاب واقعا در سراسر سرزمين زير پرچم بريتانيا غروب نمي‌كند، ثروت به كشور روان است، نيروي دريايي در حال پيشرفت است، آغاز قرن بيستم و بلندپروازي‌هاي تكنولوژيك آن است پيش از سر رسيدن شب جنگ جهاني اول و مصيبت طولاني و دامنگير حين و بعد از آن. عصر شكوفايي و اميد! اما علاوه بر اين، بيش از نيم قرن است كه جنبش‌هاي زنان در بريتانيا هم شروع شده است.
  بانوي زيباي من، فيلمي سه ساعته با آب و رنگ و موسيقي دوست‌داشتني است كه در 1965، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ عليه جنگ، نابرابري طبقاتي و نابرابري جنسيتي، براي دوازده اسكار، پنج جايزه گلدن گلوب و دو جايزه بافتا كانديدا شده است. اين همه جايزه تنها براي يك اقتباس خوب، لباس‌هاي زيبا و موسيقي به ياد ماندني نيست، بلكه به نظر مي‌رسد علت آن بيشتر در ارايه يك راه‌حل ميانجي براي جلوگيري از تقابل و كوتاه آمدن از استانداردهاي غيرمعقول سال‌هاي آغازين قرن بيستم نهفته باشد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها