فلاكس و فلاسك
محمد خيرآبادي
مادربزرگ گفت: «ببخشيد دخترم. من ديگه چون بيشتر وقتا تنهام و پا ندارم پاشم برم دم سماور، به خاطر همين يه فلاكس چاي پر ميكنم صبح ميارم ميذارم كنار دستم، يك فلاكس هم عصر... پذيرايي من از مهمونا شده اينطوري... البته شما كه مهمون نيستين صاحبخونهاين... گلي قشنگم اومده... دلم براش تنگ شده بود ... قربونش برم.» چاي را توي استكانها ريخت و با يك نعلبكي پر از نقل و آبنبات گذاشت روي ميز كوچك جلوي عروس و نوهاش. يك دفعه انگار چيزي به ذهنش رسيده باشد، فلاسك را روي همان ميز گذاشت، عصايش را برداشت و لنگان لنگان به سمت اتاق رفت.
- مادرجون اگه كاري هست بگيد من انجام ميدم.
- نه فدات شم، الان ميام الان ميام.
مادر و دختر در كنار كاناپهاي كه مادربزرگ روزها و شبها روي آن استراحت ميكرد، نشسته بودند. گلي 12 ساله، از پنجره به گلهاي حياط نگاه ميكرد. مادرش به عكس پدربزرگ روي ديوار خيره شده بود. قطره اشكي چكيد. گلي گفت: «مامان به نظرت بهتر نيست به مادرجون بگيم درستش فلاسكه نه فلاكس؟» مادر گفت: «نه نه، اصلا نيازي نيست... ما كه ميفهميم منظورشو ... بقيه هم ميفهمن... لازم نيست به چيزي كه اين همه سال باهاش بوده بيخود دست بزنيم.» مادر گلي دست دراز كرد تا استكان چاي را بردارد. ناگهان فلاسك از روي ميز افتاد پايين، جايي بيرون از فرش روي سراميك كف سالن. «شتلق» تركيد. بخار چاي داغ بلند شد. گلي با چشمهاي درشت و وحشتزده به مادرش نگاه كرد. هيچ كدام به فلاسك دست نزده بودند.
حتي دستشان به ميز هم نخورده بود. مادربزرگ با عجله از اتاق آمد بيرون با كادويي در دستش براي گلي و گفت: «واي... چي شد؟» وقتي ديد كه فقط فلاسك بوده و براي نوهاش اتفاقي نيفتاده خيالش راحت شد. گفت: «چيزي نيست. اصلا مهم نيست. الان ميام جمعش ميكنم... خدا رو شكر... ترسيدم يه لحظه... گفتم نكنه واسه دخترم اتفاقي افتاد.» مادر گلي گفت: «نه مادرجون من حواسم نبود دستم خورد ... شما وايسيد من الان ميرم وسيله ميارم جمعش ميكنم.» و به سرعت رفت به آشپزخانه و آمد تكههاي فلاسك را جمع كرد و كف زمين را دستمال كشيد. وقتي به خانه برگشتند، گلي از مادرش پرسيد:
- مامان تو واقعا دستت خورد به فلاسك؟
- نه! ولي خب روي ميز جلوي ما بود.
- آخه من ديدم اصلا دستت نه به فلاسك خورد نه به ميز.
مادر خنديد و گفت:
- پس واسه چي افتاد؟
- فكر كنم مادرجون كه داشت فلاسك رو اونجا ميذاشت تعادل نداشت، فقط اون موقع نيفتاده بود. بعد كه رفت افتاد.
- اشكالي نداره عزيزم .. من كه گفتم دستم خورد مادرجون خيالش بيشتر راحت شد. نيازي نبود بخوام دليل بيارم و توجيه كنم.
- مامان! راستش اين رو قبول دارم ولي اون قضيه فلاكس و فلاسك رو نه!