اسلام در حدود سال 570 ميلادي در شبهجزيره عربستان ظهور كرد و طي گسترش آن به سرزمينهاي ديگر در عهد خلفاي راشدين يعني از حدود سال 633 ميلادي (12 هجري) تا 711 ميلادي (60 هجري) سرزمينهاي زيادي از جمله شام و ماوراءالنهر و ايران و ليبي و مصر و مراكش و شمال آفريقا و اسپانيا (اندلس) به دست مسلمانان افتاد. در پي اين فتوحات و نيز روحيه مثبت و جديد اعراب در كشش به سمت ديگر ملتها و آشنايي با فرهنگ و علوم آنها و مهمتر از همه تشويق اسلام و پيامبر (ص) به تعقل و تفكر و كسب علم و دانش و علل ديگر سبب شد تا يك نهضت پوياي علمي در سرزمينهاي نوظهور اسلام از شرق تا غرب يعني از عربستان تا اندلس و ديگر سرزمينهاي الحاقي شكل بگيرد.
مراكز علمي جهان و فتوحات اسلام
سرزمينهاي الحاقي در ذيل چندين تمدن بزرگ از جمله ايران و مصر قرار داشت و بهواسطه حملات اسكندر در پيش از ميلاد مسيح (ع) فرهنگ و زبان يوناني نيز در اين سرزمينها و بعدا در قلمرو روم شرقي گسترش يافته بود و بعد از فرمان يوستينيانوس در 629 ميلادي كه منجر به تعطيلي آكادمي افلاطون شد، مدارس اسكندريه، رها (ادسا)، نصيبين، انطاكيه و حرّان مهمترين مراكز علمي بودند كه اكنون در ذيل قلمرو اسلامي به فعاليت خود ادامه ميدادند و بعدا در زمان عباسيان بغداد نيز به آنها اضافه شد. نكته مهمي كه در پس اين فتوحات وجود داشت اين بود كه سرزمينهايي كه در تحت سيطره زبان و فرهنگ يوناني قرار داشتند بهواسطه ادغام شدن با سرزمينهاي جديد از جمله شرق جهان اسلام كه فرهنگ غيريوناني بر آنها حاكم بود به ديگر فرهنگها و زبانها نيز گرايش يافتند و نكته مهمتر اينكه در خود قلمرو اسلام نيز آشنايي با فرهنگهاي غيرعربي همچون يونان و ايران سبب كشش و علاقه برخي به علوم غيرعرب و غيراسلامي شد. تاريخ اين كشش و علايق ثبت و ضبط شده و دوراني در حدود دو قرن از زمان خليفه دوم تا انتهاي خلافت مامون عباسي (218-198 هجري) را دربرگرفته است.
نخستين ترجمهها در جهان اسلام
پيشينه اولين ترجمهها به همان زمان خليفه دوم بازميگردد كه بابت پيشنهاد ترجمه كنّاش اهرن القس (پزشك نامدار اسكندراني) چنان دچار ترديد بود كه گفته شده چهل روز استغاثه كرد تا تصميم بگيرد. اين بدان دليل بود كه به زعم آنها علوم اسلامي و علوم رايج در خود اعراب كه اغلب مبتني بر فرهنگ شفاهي بود براي هميشه كفايت ميكرد و نيازي به علوم بيگانه نبود. با اين حال جريان نسبتا جديتري از زمان خالد بن يزيد بن معاويه (وفات: 85 هجري) شكل گرفته بود كه گروهي را ملزم به ترجمه عربي برخي متون يوناني و قبطي در زمينه كيميا و نجوم و پزشكي كرد.
اوج نهضت ترجمه در زمان مامون عباسي
در عهد مروانيان نيز ترجمههايي پراكنده صورت گرفت، اما اوج اين نهضت در زمان هارون و به خصوص مامون عباسي بود كه پيشتر با خلافت منصور عباسي و ساختن شهر بغداد، اين شهر به مرور زمان به مركز بزرگ علم و دانش در قلمرو اسلامي تبديل شد و آثار بسياري از دانشهاي متنوع ديگر فرهنگها به خصوص از يوناني و ايراني و هندي به زبان عربي ترجمه شد و علوم بيگانه را وارد قلمرو اسلام كرد.
تنوع ديني در قلمروي يكپارچه جهان اسلام
جالب است بدانيم كه قلمروي يكپارچه جهان اسلام در عهد عباسي داراي تنوعي از مذاهب و فرقههاي مختلف ديني اعم از نسطوري و مسيحي و صابئي و زرتشتي و ملحد و ... با مليتهاي متنوع بود و بغداد به عنوان مركز علمي آن روز پذيراي اين همه تكثر و چندپارگي بود و ترجمه متون مختلف به عربي به نوعي وحدتبخش اين تكثرات ميتوانست باشد، چه اينكه متون بسياري از يوناني و پهلوي و هندي و سرياني به عربي ترجمه شدند. تاريخ اين ترجمهها و مشخصات مترجمان و اسامي متون و فهرستهاي مرتبط ديگر همگي در كتب مربوطه ضبط شدهاند و بحث بسيار مفصلي است، اما آنچه از ذكر اين مقدمه بسيار كوتاه به كار اين نوشته ميآيد، اين است كه اين جريان پوياي علمي چالشي جديد را در جهان اسلام و به خصوص در حوزه تفكر و انديشه به بار آورد. اين چالش مخصوصا در حوزه فلسفه بسيار چشمگير بود. فلسفه كه معرب واژه يوناني فيلوسوفيا (philosophia) است نوعي دانش عقلي است كه پيرامون وجود بما هو موجود بحث ميكند و تاريخ رسمي آغاز آن از حدود شش قرن قبل از ميلاد مسيح و اولين متفكران ملطي از جمله تالس رياضيدان و شاگردش آناكسيمندر و شاگرد وي آناكسيمنس تعيين شده و درنهايت به فيلسوفان بزرگي همچون افلاطون و ارسطو ختم شده است.
نوافلاطونيان و نزاع عقل و دين
بايد توجه كنيم كه فرهنگ الحادي در يونان رايج بود و بعد از ظهور مسيحيت همواره چالش جدي بين فرهنگ شرك دوره يوناني و هلنيك كه منادي فلسفه بود و فرهنگ ديني كه مشتمل بر تعاليم مسيحي بود، وجود داشت. از اين جهت فيلسوفان دوران متاخر عهد باستان كه عمدتا متاثر از افلاطون و ارسطو بودند و عموم آنها به نوافلاطونيان اشتهار داشتند از حدود قرون سوم ميلادي به بعد تصميم گرفتند به منازعه فلسفه و مذهب يا عقل و ايمان پايان داده و اين دو را باهم آشتي دهند. در اين مقصود به خصوص فلسفه افلاطون كه صبغه الهياتي داشت بيشتر مورد توجه بود ولي در نوافلاطونيان متاخر و حتي در اوايل قرون وسطي توجه به آراي ارسطو با عطف توجه به ديدگاههاي فوق زميني افلاطون بيشتر شد تا بتواند پيوندي بين مسيحيت و فلسفه ايجاد كند و فيلسوفاني همچون اسكات اريژن در قرن نهم ميلادي به دنبال چنين مقصودي بودند.
ورود فلسفه و آرامش قبل از توفان
پس جنگ بين فلسفه و دين در دوران مسيحيت شكل گرفته بود و ورود فلسفه به عنوان يكي از دانشهاي بيگانه از طريق ترجمه به جهان اسلام به نوعي آرامشي قبل از يك توفان بزرگ به نظر ميرسيد. اينكه اسلام به تعقل و تامل دعوت كرده و هرگز با عقل بيگانه نبوده و بنابراين لزومي نداشت اسلام نيز همچون مسيحيت با فلسفه درگير شود، سخن ديگري است؛ ولو اينكه بپذيريم مسيحيت و اسلام اختلافات بنيادين داشتند و به همين دليل احتمالا در مواجهه با فلسفه واكنشهاي مشابه نداشتهاند. ما در اين نوشته در پي اين مطلب نيستيم، بلكه بحث اين است كه فلسفه به عنوان يكي از علوم اوايل يا به بيان بهتر علوم غيراسلامي و غيرديني و بيگانه در بدو ورود با چالش جدي مواجه شد؛ اول به دليل همين بيگانه بودن و در ثاني، با توسعه آن به لحاظ روشي و محتوايي نيز چالشي ديگر آغاز كه بعدا در قرن پنجم هجري به تكفير فلاسفه منجر شد. حتي از منظري ديگر، ميتوان بين مواجهه اسلام و مواجهه مسلمانان با فلسفه تمايز گذاشت؛ از آن جهت كه جهان اسلام در اين خصوص دو يا سه پاره شد و برخي به مقابله افراطي با فلسفه پرداختند و اصلا آن را نپذيرفتند كه اينها خود دو دسته بودند؛ كساني كه دغدغه دين داشتند و ميترسيدند از سنّت و حديث و كتاب فراتر بروند و كساني كه با ميزاني از همين ترس، اما به دليل ماهيت مشكوك فلسفه كه به شرك و شك مشوب مينمود با آن مقابله كردند و اين طبقه البته خود اهل تامل و تعمق بودند منتها روش فلسفه را مخرب ميدانستند و سرانجام كساني كه فلسفه را دوست داشتند و در توسعه آن كوشيدند. هر سه طبقه هم به اسلام اعتقاد داشتند. بنابراين نوع خوانشها و مواجهه با خود اسلام نيز بحث مهمي است و چه بسا در درجه اول اهميت قرار داشته است.
كندي؛ نخستين فيلسوف عرب
يكي از اولين افراد طبقه سوم كه طبقه فلاسفه است، يعقوب بن اسحاق كندي بود كه در سال 185 هجري (801 م) يعني دوران خلافت هارون عباسي (حكومت: 193-170 هجري) متولد شد و در حدود سال 252 يا 256 هجري (873 م) يعني ايام خلافت مستعين تا مهتدي عباسي (256-252 هجري) از دنيا رفت. كندي با توجه به گرايش معتزلي مامون و دانشدوستي او مورد تكريم وي و دو جانشينش معتصم و واثق قرار گرفت، اما با خلافت متوكل (حكومت: 247-232 هجري) كه هرگز علايق دانشورانه و فلسفي نداشت، شرايطش وخيم شد. به گواه مورخان و پژوهشگران، كندي علاوه بر تبحري كه در علوم رياضي و طبيعي داشت، از بزرگترين نمايندگان فلسفه و كلام اسلامي نيز به شمار ميرفت. بنابراين در كنار لقبي كه به او تحت عنوان اولين «فيلسوف عرب» اعطا شده، بايد اين را هم افزود كه او نخستين كسي بود كه تلاش كرد بين فلسفه و شريعت اسلام پيوند برقرار سازد؛ يعني نتايج عقل را با متون ديني تطبيق داد.
كلام كندي، ريشه در معتزله داشت
كلام كندي صبغه معتزلي داشت و چنانكه پيشتر گفتيم مورد تكريم خلفاي معتزليمسلك همچون مامون و به خصوص معتصم عباسي بود. او حتي از اسلام در برابر شكيات و شبهات دهريان و مانويان و لاادريها دفاع جانانه ميكرد و بهرغم علاقه وافر به ارسطو كه شايد در پي آشنايي با آثار وي و اهتمام به شرح و نشر آنها صورت گرفته بود و گو اينكه آثار ارسطو و ديگر يونانيان دنياي جديدي را به روي او و ديگر مسلمانان گشوده بود، اما سخت به شريعت اسلام وفادار ماند و عقل را از حوزه نقل فراتر نبرد. همچنين از همين جهت بود كه بهرغم كشش به فلسفه يونان و ارسطو و تفكر محوري آنها يعني قديم بودن (غيرمخلوق بودن) عالم ماده، به حدوث زماني عالم كه با دين منطبق بود، اعتقاد داشت و مقام نبوت را از فلسفه و نبي را از فيلسوف بالاتر ميدانست، زيرا انبيا حامل علم الهي و سخنوران خداوند هستند و اين علم از توان و طاقت بشري فراتر است. اما جالب اينكه كندي كه گويا در بين يك دوراهي بزرگ و صعب قرار گرفته باشد، از جذابيت و نويي فلسفه ارسطو و يونانيان نيز نميتواند بگذرد و عقل را از آنها عاريه ميگيرد و ميپرورد و آن را به دو قسم بالقوه و بالفعل تقسيم ميكند. عقل يكي از قواي نفس است و نفس را جوهري بسيط و داراي ذات الهي تعريف ميكند.
رويكرد دو وجهي كندي
بنابراين كندي كه در كسوت يك فيلسوف، دوستدار دانشهاي جديد بيگانه از جمله فلسفه شده بود و بهشدت از آن حمايت ميكرد و بهرغم سختيها و دشمنيهاي بسيار برخي، سعي در جذب نظر خليفه وقت داشت تا بتواند به نشر آثار فلسفي بپردازد، اما همواره همچون يك متكلم معتزلي ارتدوكس (راست كيش) سعي در بسط شريعت اسلام و دفاع از آن داشت و حتي معجزات را نيز پذيرفته بود و خود وحي را نيز معجزه ميدانست و از قرآن كريم استشهاداتي عليه منكران و ملحدان آن به دست ميداد. اين رويكرد دو وجهي كندي كه يكي رو به سمت فلسفه با صبغه و زبان يوناني و بيگانه با جهان اسلام داشت و ديگري رو به جهان اسلام و فرهنگ ديني آن بود، گويا متاثر از شرايط و زمانه كندي نيز بود. دورانهايي كه اسلام در شهر چندفرهنگي و تكثرگراي بغداد با تنوعي از فرقهها و باورهاي مختلف و به عنوان ديني نوپا كه كمتر از دويست سال قدمت داشت، همواره آماج شبهات و پرسشهاي گوناگون بود و از سوي ديگر، جريان مذهبي غالب در جهان اسلام جريان سنتگراي سني بود كه تكيهاش فقط بر كتاب و نص و روايت بود و در طرف مقابل آن نيز معتزليان عقلگرا قرار داشتند كه البته چندان علايق فلسفي نداشتند هرچند در بين معتزليان نامدار متكلماني با صبغه فلسفي هم وجود داشت يعني كساني همچون ابوالهذيل علّاف و واصل بن عطا كه گويا با فلسفه و منطق آشنا بودند و از مفاهيم آنها همچون جوهر و عرض و جوهر فرد استفاده ميكردند و نيز از فلسفه در جهت مقاصد كلامي خود بهره ميبردند.
راهِ ميانه كندي
اين دوگانگي قطعا آزاردهنده بود؛ آيا رويكرد سنتگرا به دين كه فقط به نص كفايت ميكرد، كافي بود؟ قطعا از نظر كندي كه معتزليمسلك بود، نه! همچنين شبهات و اشكالات اتباع غيرمسلمان نيز نبايد به اصل اسلام آسيب ميزد. بنابراين يك روش ميانه لازم بود كه سنتز آن افراط و اين تفريط باشد؛ يعني نه دين با افراط به يكجانبهگرايي كشيده شود و نه با تفريط به اباحهگري و لاادريگري يا لااباليگري منجر گردد. چون هر دو براي دين اسلام آسيبپذير بودند. راه ميانه كندي كه احتمالا از روح معتزلي او و علايق ارسطويياش ناشي شده بود، عبارت بود از پيوند دادن بين دين و فلسفه كه پيشتر در مكتب نوافلاطوني اسكندراني كه به نوعي اخلاف فلوطين (پلوتينوس) فيلسوف افلاطونگراي قرن دوم ميلادي بودند نيز رخ داده بود. از همين رو بود كه كندي تلاش ميكرد از موقعيت خود در دربار عباسي نهايت بهره را ببرد و به همه ثابت كند كه بين شريعت اسلام و تعاليم يوناني هيچ اختلافي وجود ندارد و هدف هر دو رسيدن به حقيقت است، زيرا فلسفه يوناني به خصوص فلسفه ارسطو به مثابه علم به حقيقت نهايي اشيا معرفي شده است؛ فلسفه اولي يا مابعدالطبيعه علم به والاترين وجود است كه علت نهايي موجودات و هستي است و آن خداست كه قطعا از نظر كندي با خداي دين منافاتي نداشته است. جز اينكه زبان و روش اين دو يعني فلسفه و دين با هم تفاوت دارد. بنابراين زيبايي فلسفه در اين است كه ما را به حقيقت رهنمون ميسازد و حقيقت والا و برين، برترين نوع حقيقت است كه به تعبير ارسطو بهترين نوع شناخت هم به همان تعلق ميگيرد. پس غايت مابعدالطبيعه يا فلسفه اولي همان الله است كه يگانه فاعل و هستيبخش جهان هستي است.
فارابي؛ نخستين فيلسوفي كه به نظريه سياسي روي آورد
تقريبا سه يا پنج سال پس از مرگ كندي يعني حدود 259 هجري دومين فيلسوف جهان اسلام يعني فارابي از سرزمينهاي شرق و شمال شرق ايران ظاهر شد. قطعا غور و تعمقي كه فارابي در آثار ارسطو و افلاطون كرده بود از كندي بيشتر بود، زيرا جريان ترجمه نيز پيشرفت كرده بود. فارابي بيست سال در بغداد به تدريس فلسفه و منطق پرداخت و در كنار پرداختن به آنها از شرايط و اوضاع سياسي زمانه نيز غافل نبود. بنابراين اولين فيلسوفي شد كه به نظريه سياسي روي آورد. فارابي در كتاب خود با عنوان احصاء العلوم (شمارش دانشها) تلاش كرد تا انواع مختلف علوم كه در جهان اسلام شكل گرفته بود را معرفي كند. بخشي از اين علوم ديني بودند كه شامل فقه و كلام ميشدند. فقه استنباط احكام و عقايدي است كه شارع به آنها تصريح مستقيم نكرده و اجتهاد در نص لازم دارد و كلام نيز دفاع از عقايد ديني است. يعني متكلم از اصولي دفاع ميكند كه يا شارع حكم مستقيم دربارهاش داده يا فقيه از روي نصوص استنباط كرده است. اما فلسفه درباره چه سخن ميگويد؟ بايد توجه كنيم كه مابعدالطبيعه فارابي بنياد فلسفه سياسي او نيز هست و فارابي كمال معرفت را با شايستگي براي رياست مدينه يكي ميداند.
مقام نبوت و مقام فيلسوف در فلسفه فارابي
به زعم فارابي، حواس ظاهري (حواس پنجگانه) و باطني (حس مشترك و همكارانش از قبيل مصوره و حافظه) بالاترين مرتبه ادراكات جزيي يعني مخيله را تقويت ميكنند و كمال قوه متخيله به معني دريافت جزييات زمان حال و آينده ميباشد و كسي كه خيالش قوي شود و به بالاترين مرتبه خيال برسد به حوادث حال و آينده اشراف مييابد و چنين كسي بدون شك نبي و منذر است. آنچه عقل فعال (يا بخشنده صورتها به عالم ماده) به نبي ميبخشد كه عبارت از جزييات تمام حوادث گذشته و حال و آينده است، شامل همان معقولات و كلياتي است كه فيلسوف بعد از اتصال به عقل فعال به آنها دست مييازد. فيلسوف كسي است كه از مرحله خيال به عقل عروج كرده و سپس با عقل فعال كه منشأ افاضه تمام دانشها و واقعيات بشري است، متحد شده است و كسي كه جامع هر دو فيض يعني خيال و عقل باهم گردد، شايسته است كه رييس اول مدينه و واضع نواميس آن ميشود، زيرا خيال و عقل هر دو مجراي دريافت فيوضات الهي هستند. پس مقام نبي كه در اوج قوت خيال است، بالاترين مقام بعد از فيلسوف است و تركيب اين دو منجر به نظريه رييس مدينه يا فيلسوف ـ نبي شده است. به هر روي هرچند فارابي نيز در زمره كساني است كه بين شريعت و فلسفه پيوند برقرار كردند، اما به تبع هويت فيلسوفمابتر خود در نزاع بين شرع و عقل، عقل را مقدم ميشمارد تا از سنّتي خبر دهد كه بهشدت طرفدار فلسفه و روش عقلياش بود و هرچند دينمدار بود، اما راه و نهج فلسفه را نيز پاسداشت و تبعات آن را پذيرفت و اين راه را ابنسينا بعد از فارابي به كمال خود رسانيد.
بايد توجه كنيم كه اهميت دادن به روش خاص فلسفه كه روش عقلي است و عقل هم محذورات خود را داراست، هرگز به معني نفي دين نبوده است ولي تنگنظران ظاهريمذهب اين ظرايف را نفهميدند و نپذيرفتند و بعضا به تكفير فلاسفه ما پرداختند.
ابنسينا و چالش ميان دين و فلسفه
قطعا ابنسينا به عنوان شاخصترين فيلسوف جهان اسلام نيز در چالش بين دين و فلسفه گرفتار آمده بود چه اينكه اين چالش هميشگي جهان اسلام باقي ماند. روش ابنسينا كه به مشّايي مشهور شد غالبا ناظر به وفاداري به ارسطو و ارسطوييان بود، مبتني بر روش عقلي بود و كمتر از نقل بهره ميبرد يا اصلا بهره نبرد مگر مواردي كه ابنسينا برخي آيات قرآن را تفسير كرد كه باز در آنجا روشش فلسفي بود نه كلامي. ابنسينا نيز فلسفه اولي را نوعي علم درجهت شناختن برترين وجود الهي به عنوان مبدا كل هستي واجبالوجود مطلق تعريف و رسيدن به شناخت او را بالاترين مرتبه شناخت و سعادت معرفي كرد. او از اين دريچه انسان را نيز با مبادي والا و الهي پيوند داد. انسان داراي نفسي است كه مسير كمال او را مشخص ميسازد و اين مسير با معرفت همراه است و از ادراك جزييات حسي آغاز ميشود تا به والاترين درجات معرفت يعني عقلي ميرسد.
عقل قدسي، شرط فرمانروايي در فلسفه سينايي
بالاترين مرتبه شناخت عقلي نيز عقل مستفاد است كه با عقل فعال متحد شده است. عقل فعال دهمين عقل در سلسله صدور موجودات است و عقل اول، صادر اول نيز ميباشد. عقل فعال به نوعي صورتهاي مورد نياز براي عالم طبيعي را به آنها افاضه ميكند و خودش به سرچشمه اصلي كه مركز فيضان ديگر عقول نيز بوده متصل هست. آنچه عقل فعال افاضه ميكند مخصوص نوعي نيروي فطري است كه در همه انسانها وجود ندارد و فقط مختص برخي از آنهاست و عقل قدسي نام دارد. چنين فردي به مدد عقل قدسي نيروي حدسش بسيار قوي شده و امور را بدون حد وسط درك ميكند. عقل قدسي همان چيزي است كه براي نظريه نبوت لازم است و نبي آن كسي است كه داراي چنين عقلي است. بنابراين برخي انسانها ميتوانند به مرتبهاي از عقل برسند كه بدون معلم بتوانند ياد بگيرند و اينها عقلشان قدسي است و ميتوانند فرمانروا باشند. اين افراد از سه قدرت عقل، نفس و طبيعت توامان برخوردارند و بنابراين به هر سه ساحت عقل و نفس و حس تعلق دارند و اشرافشان به هستي بيش از ديگر انسانهاست و لذا شايسته هستند تا فرمانداري امور مردم را به عهده بگيرند.
پيشينه اولين ترجمهها به همان زمان خليفه دوم بازميگردد كه بابت پيشنهاد ترجمه كنّاش اهرن القس (پزشك نامدار اسكندراني) چنان دچار ترديد بود كه گفته شده چهل روز استغاثه كرد تا تصميم بگيرد. اين بدان دليل بود كه به زعم آنها علوم اسلامي و علوم رايج در خود اعراب كه اغلب مبتني بر فرهنگ شفاهي بود براي هميشه كفايت ميكرد و نيازي به علوم بيگانه نبود.
در عهد مروانيان نيز ترجمههايي پراكنده صورت گرفت، اما اوج اين نهضت در زمان هارون و به خصوص مامون عباسي بود كه پيشتر با خلافت منصور عباسي و ساختن شهر بغداد، اين شهر به مرور زمان به مركز بزرگ علم و دانش در قلمرو اسلامي تبديل شد و آثار بسياري از دانشهاي متنوع ديگر فرهنگها به خصوص از يوناني و ايراني و هندي به زبان عربي ترجمه شد و علوم بيگانه را وارد قلمرو اسلام كرد.
قلمرو يكپارچه جهان اسلام در عهد عباسي داراي تنوعي از مذاهب و فرقههاي مختلف ديني اعم از نسطوري و مسيحي و صابئي و زرتشتي و ملحد و ... با مليتهاي متنوع بود و بغداد به عنوان مركز علمي آن روز پذيراي اين همه تكثر و چندپارگي بود و ترجمه متون مختلف به عربي به نوعي وحدتبخش اين تكثرات ميتوانست باشد، چه اينكه متون بسياري از يوناني و پهلوي و هندي و سرياني به عربي ترجمه شدند.
فرهنگ الحادي در يونان رايج بود و بعد از ظهور مسيحيت همواره چالش جدي بين فرهنگ شرك دوره يوناني و هلنيك كه منادي فلسفه بود و فرهنگ ديني كه مشتمل بر تعاليم مسيحي بود، وجود داشت. از اين جهت فيلسوفان دوران متاخر عهد باستان كه عمدتا متاثر از افلاطون و ارسطو بودند و عموم آنها به نوافلاطونيان اشتهار داشتند از حدود قرون سوم ميلادي به بعد تصميم گرفتند به منازعه فلسفه و مذهب يا عقل و ايمان پايان داده و اين دو را با هم آشتي دهند.
يكي از اولين افراد طبقه سوم كه طبقه فلاسفه است يعقوب بن اسحاق كندي بود كه در سال 185 هجري (801 م) يعني دوران خلافت هارون عباسي (حكومت: 193-170 هجري) متولد شد و حدود سال 252 يا 256 هجري (873 م) يعني ايام خلافت مستعين تا مهتدي عباسي (256-252 هجري) از دنيا رفت. كندي با توجه به گرايش معتزلي مامون و دانشدوستي او مورد تكريم وي و دو جانشينش معتصم و واثق قرار گرفت، اما با خلافت متوكل (حكومت: 247-232 هجري) كه هرگز علايق دانشورانه و فلسفي نداشت، شرايطش وخيم شد. به گواه مورخان و پژوهشگران، كندي علاوه بر تبحري كه در علوم رياضي و طبيعي داشت، از بزرگترين نمايندگان فلسفه و كلام اسلامي نيز به شمار ميرفت. بنابراين در كنار لقبي كه به او تحت عنوان اولين «فيلسوف عرب» اعطا شده، بايد اين را هم افزود كه او نخستين كسي بود كه تلاش كرد بين فلسفه و شريعت اسلام پيوند برقرار سازد.
قطعا غور و تعمقي كه فارابي در آثار ارسطو و افلاطون كرده بود از كندي بيشتر بود، زيرا جريان ترجمه نيز پيشرفت كرده بود. فارابي بيست سال در بغداد به تدريس فلسفه و منطق پرداخت و در كنار پرداختن به آنها از شرايط و اوضاع سياسي زمانه نيز غافل نبود. بنابراين اولين فيلسوفي شد كه به نظريه سياسي روي آورد. فارابي در كتاب خود با عنوان احصاالعلوم (شمارش دانشها) تلاش كرد تا انواع مختلف علوم كه در جهان اسلام شكل گرفته بود را معرفي كند.