داستان نهنگ سفيد
مرتضي ميرحسيني
اسماعيل يكي از خدمه كشتي است. اوست كه ماجرا را با درنگ بر جزييات و ريزهكاريهايش، برايمان روايت ميكند. البته بسيار جوان است و تجربه چنداني در دريانوردي و سفرهاي طولاني ندارد. فقط مصمم است بختش را در سفري ماجراجويانه به مقصدي نامعلوم محك بزند. خواننده همراه او به كشتي مينشيند، به دل اقيانوس ميرود، قصهاش را ميشنود و در تجربياتش شريك ميشود. رويارويي احب و موبيديك نيز، كه نقطه اوج داستان است، از زبان اسماعيل روايت ميشود. احب ناخداي كشتي است. مدتها به موبيديك فكر كرده و چيزي جز شكار آن هيولاي سفيد كه فرمانرواي بيمنازع آبهاست، ذهنش را درگير نميكند. به نهنگهاي ديگري كه در مسير شكار ميشوند اهميت نميدهد.
آنچه برايش اهميت دارد، مبارزه با موبيديك و انجام كاري است كه دريانوردان و صيادان ديگر در انجامش شكست خوردهاند. احب ناخداي لايقي است و سرد و گرم روزگار را چشيده است. خطرات و محدوديتهاي كار را هم ميشناسد، اما آنان را كوچك ميشمارد و ناديده ميگيرد. جنون نبرد با نهنگ سفيد، بر ذهنش سايه انداخته است. رو به توفان فرياد ميزند «تو نميتواني مرا نابود كني. من مثل يك مرد تو را به مبارزه ميطلبم و از تو انتظار دارم احترام مرا به جاي بياوري... يك مرد از هر صاعقهاي برتر است. او از تمام توفانها و بلاياي طبيعي قويتر است. تو مرا نابود نميكني. من روشنايي تو را در پس تاريكي خودم حبس ميكنم.» موبيديك را تا آبهاي دور تعقيب ميكند.
سرانجام تا عمق تباهي پيش ميرود و همراهانش را هم با خود به كام مرگ ميبرد. شكست ميخورد و ميميرد. كشتياش غرق ميشود و خدمهاش نيز كشته ميشوند. فقط اسماعيل به تابوتي كه در آب شناور است چنگ ميزند و خودش را نجات ميدهد. او زنده ميماند و آنچه را كه در اين سفر نحس و بدفرجام به چشم ديده است براي ما بازگو ميكند.
رمان «موبيديك» كه سال 1951 در چنين روزي با عنوان فرعي «نهنگ سفيد» منتشر شد، داستاني تفسيرپذير و چندلايه است. برخي آن را روايتي ادبي از رويارويي انسان و طبيعت و ناتواني انسان در چيرگي كامل بر آن ديدهاند. كه احب پا از حد و حريم فراتر گذاشت و با جانش، بهاي اين گستاخي را پرداخت. برخي ديگر نوشتهاند كه اين قصه، قصه انسان مومني است كه ايمانش به انحراف كشيده شده و آنچه برايش باقي مانده تعصبي كور و آلوده به نفرت است.
تعصبي كه ويژگيهاي مثبت انسان را به حاشيه ميبرد و او را تباه ميكند. نيز نوشتهاند كه شايد ماجراي احب، همان ماجراي حاكمان مستبد و معمولاً نيمهديوانهاي است كه سرنوشت جامعهاي را به دست ميگيرند و با تصميمات عجيب و لجوجانه خودشان، زندگي يك يا چند نسل از مردم را نابود ميكنند. رماني چنين پرقدرت، تا سالها در حاشيه ادبيات باقي ماند.
براي حدود نيمقرن، كسي به عمق و اهميت آن پي نبرد و متوجه عظمت كاري كه نويسندهاش، هرمان ملويل كرده بود نشد.
«موبيديك» در آغاز بيشتر از چندصد جلد نفروخت و فروش آن تا زماني كه نويسنده زنده بود (سال 1890 ميلادي) به چهار هزار جلد نرسيد. مردم آن روزگار، كه سليقهشان بيشتر به آثاري مثل «كلبه عمو تام» (1852) گرايش داشت، رمان ملويل را نپسنديدند و داستاني را كه او نوشته بود نخريدند. منتقدان نيز به آن بياعتنايي كردند و جز چند يادداشت منفي – درباره هذياننويسي و پريشاني ذهني ملويل – چيزي دربارهاش ننوشتند. حتي يكي از آنان نوشت اين رمان حتي اگر رايگان هم عرضه شود باز گران است.
همه آنان اشتباه ميكردند. نظراتشان به مرور بياعتبار شدند و «موبيديك» در آزمون زمان سربلند شد.
شاهكار ملويل بيشتر از اين قضاوتهاي نادرست عمر كرد و اكنون در فهرست مهمترين رمانهاي كلاسيك جهان جاي دارد. «موبيديك» از آن دسته رمانهاست كه در دنياي كتابخوانها، خيليها دوستش دارند و خيليهاي ديگر اصلاً با آن ارتباط نميگيرند. نيز ناگفته نماند كه چند ترجمه فارسي از آن وجود دارد كه به نظرم كار نوشين ابراهيمي (نشر افق) براي خواننده امروزي مناسبترين باشد.