مرگ چنين خواجه ...
فرهاد گوران
سالهاي ۷۷ و ۷۸ عضو تحريريه مجله دنياي سخن بودم، مشغول كار گِل ويراستاري، با كمترين حقوق و بيهيچ مزايايي. «جواني بيحاصل، اسير همه چيز.» چنين بود كه در پي كاري ديگر به سيد علي صالحي متوسل شدم كه خودش مسوول صفحات شعر «دنياي سخن» بود. او شهريور ماه ۷۸ با چند خط نوشته، مرا روانه دفتر كار ايرج جمشيدي كرد. مردي چهار شانه و پا به سن گذاشته در برابرم ظاهر شد كه پيشتر در عكسي مشترك با خسرو گلسرخي و كرامت دانشيان، جوان و آرمانخواه ديده بودمش و حالا بهش ميگفتند رييس. خبري «خام» به هم سپرد كه پختهاش كنم و تيتر بزنم. چنان كردم كه خواسته بود.
از آن زمان تا ۱۵ تير۱۳۸۲ كه روزنامه آسيا تعطيل شد و جمشيدي به زندان افتاد، ويراستار مقالات روزنامههايي بودم كه او سرمايهگذار و سردبيرشان بود. شرح آن سالها را بايد روزي بنويسم؛ نقيضه و نقيصهاي تام و تمام.
ايرج جمشيدي، وراي روزنامهنگاري - كه در اين كار با هوشمندي بسيار و چيرهدستي خاص خودش نام و نان را ميطلبيد - از آن آدمهايي بود كه گويي در رماني و قصهاي از ذهنم گذشته است. شخصيت متناقض او همواره ذهنم را خليده است؛ در چند متن كه دوستان و مخالفانش درباره او نوشتهاند، ماركسيست جوان و ليبرال پير خوانده شده، اما ايرج جمشيدي هيچ كدام اينها نبود. او روزنامه را به صورت بنگاهي ميديد كه پول توليد ميكند؛ اينكه پدر روزنامهنگاري اقتصادي خوانده شده است پر بيراه نيست. او در فرم روزنامهنگاري سنتشكن بود، اما محتوايي كه مدنظرش بود چيزي جز سنت را بازتوليد نميكرد، آن هم سنت خطرناك سوداگري. سويه ديگر شخصيتش را چنين ديدم و شناختم؛ انساني مهربان كه ميخواست اثرگذار باشد. به قول خودش دستاندركار آگاهي اقتصادي طبقه متوسط بود. چند ماهي پس از آزادي از زندان، بار ديگر او را ديدم؛ با احمد باطبي- كه همديگر را در زندان شناخته بودند - آمده بود به مهمانياي كه شاهرخ تويسركاني در دفتر متروكه «دنياي سخن» تدارك ديده بود. رضا سيدحسيني و چند تن ديگر از اهالي ادب و فرهنگ نيز بودند. هنگام گرفتن عكس يادگاري، جمشيدي به باطبي- جوان بلند قامت و نامآور آن زمان – گفت: «طوري وايسا كه من بلندقدتر از تو توي عكس بيفتم.» ديگر نديدمش تا سال ۸۷. در پي ساختن مستندي بودم كه طرحش را در وانفساي نوشتن رمان «نفستنگي» در سر پرورانده بودم. زنگ زدم. قرار گذاشتم و رفتم به دفتر كارش در نزديكاي ميدان ونك، چهارراه تجارت؛ دقيقا با همين نام.
گفت: در زندان كه بودم دو بار چنين گفت زرتشت نيچه را خواندم. ابرمرد دوران خويش بايد بود.
گفتم: و پيش از آن بايد زايش تراژدي را از نظر گذراند.
از او خواستم كه تهيهكننده آن مستند شود. نپذيرفت. گفت: هر وقت خواستي شبكه الجزيره يا بيبيسي را بخري از من بخواه كه پا پيش بگذارم، اينجا چهارراه تجارت است. دقيقا چنين گفت. با مرگ ايرج جمشيدي، به دوراني پرتاب شدهام كه زندگي سخت بود؛ اميدها تباه و انسانيت نابود. با اين حال، چه بسيار روزنامهنگاران كه پرچم اقتصاد لسهفر به دست در پي ارزش افزوده چهارراه تجارت بودند؛ هنوز نيز.