کوخ و فقر، کاخ و فخر!
مهرداد حجتی
اوایل، حتی کت و شلوار هم پسندیده نبود. تنها دولتی که وزیرانش کراوات می زدند، دولت مهدی بازرگان بود. بعد همه چیز برچیده شد. خصوصا پس از سخنرانی نیمه اسفند ۱۳۵۷ آیتالله خمینی که از وضع وزارتخانهها گله کرده بود. همان سخنرانی معروف در قم که گروهی از زنان را به خیابان کشانده بود. سخن اما فقط محدود به حجاب کارمندان زن نبود. به نشانههای باقی مانده از رژیم گذشته بود؛ به تجملات. بعد هم همان مضامین به اشکال دیگر در سخنانی دیگر تکرار شده بود. خصوصا در فروردین ۵۹ که سرآغاز حرکت تازه در حکومت تازه شده بود. «انقلاب فرهنگی» که خرداد همان سال با تعطیلی دانشگاه آغاز شده بود. سخن از معنویت در برابر مادیت بود. سخن از تهذیب نفس. پالایش دانشگاه هم برای همین در دستور کار قرار گرفته بود. انبوهی کتاب هم منتشر شده بود. سخنرانی در نکوهش دنیا و ستایش آخرت. دستهای سوخته عقیل و سخن غضبناک علی! دوری از وسوسه دنیا و ترس از مجازات آخرت. داستانهایی از خانههایی محقر و به شدت ساده، تهی از هرگونه تجمل و آرایههای اشرافی. داستان علمای بزرگ همچون «آشیخ مرتضی انصاری» که حتی بزرگترین وسوسههای شیطان هم فریبش نمیدادند! داستان زندگی زاهدانه «ابوذر» و شورش او در برابر عظمت تحقیرکننده کاخ سبز معاویه! زندگی تهیدستانه و فقیرانه علی و فاطمه که روزها دودی از اجاق خانهشان برنمیخاست!... و علی و آن نخلستان، آن چاه و آن فغان... و پیامبر که پا به پای مردم کوچه و بازار در مخالفت با اشرافیت وقت، جامه بلند و فاخر و زربفت هرگز نپوشید و برای الگوسازی، خود یک جامه سپید ساده تا روی زانو در بر کرد و پیروان خود را هم دعوت به پیروی از همان سادگی کرد. بیهیچ آرایه و زر و سیمی. او همه اشرافیت وقت را به چالش کشید. اشرافیت «قریش» در برابرش ایستاد. اما پیامبر هیمنه آن اشرافیت پوشالی را هم شکست. پیروانش، بر تکهای «بوریا» شب را به صبح میرساندند و در مسجدی ساده که خود با خشت خام ساخته بودند نماز می گزاردند. پیامبر هیچ نشانی از اشرافیت نداشت. پسر عمویش، علی هم فرسنگ ها از اشرافیت و تجمل به دور بود و همین راز ماندگاری اسلام در طول تاریخ شده بود. دستهای خالی، چیزی برای از کف دادن نداشتند! خانههای تهی هم چیزی برای ربودن نداشتند. ترس «از دست دادن» نبود. مثل همانها که در سالهای دفاع، به جبهه میرفتند و روی زمین خالی میخوابیدند... شهید مهدی باکری خطاب به رزمندگان گفته بود: «رزمندگان پس از جنگ دو دسته می شوند؛ یک دسته که غرق مادیات می شوند و یادشان میرود که کجا بودهاند و برای چه هدفی میجنگیدهاند. اینها بعضا حتی از گذشته خود هم اظهار پشیمانی می کنند! دسته دیگر، به آرمانها وفادار میمانند. اما از غصه دق میکنند! پس دعا کنید که شهید شوید و هرگز آن روز را نبینید.» تمامی خطوط جبهه پوشیده از افراد ساده بود. جامههایی به رنگ خاک! اصلا به چنین افرادی میگفتند «خاکی». به «علی» هم گفته میشد «ابوتراب!» پیامبر به او گفته بود، وقتی او را با جامه خاکی دیده بود. نشستن بر خاک. خوابیدن بر خاک و سجده کردن بر خاک! خاک نشانه سادگی بود. نشانه بریدن از دنیا و توجه به عقبی. آن روزها رهبران انقلاب، هر نوع اشرافیت را محکوم میکردند. آنها از «علی» میگفتند. از الگویی بهنام «علی». وعده عدالتش را داده بودند. زمان شاه، کاخ شاه نماد «ظلم» بود. نماد «ستم». نماد فاصله طبقاتی. نماد بالادست در برابر فرودست. فخر در برابر فقر! و حالا قرار بود هیچ یک از آن فاصلهها نباشد. از آن نشانهها. قرار بود سادهزیستی از خانه رهبران آغاز شود. قرار بود دیگر هیچ وزیر و وکیلی در هیچ خانه مجللی زندگی نکند. به همین خاطر هم خانه ساده محمدعلی رجایی در تلویزیون به مردم نشان داده شده بود. نه نشانی از مبل بود و نه حتی صندلی! او با همسرش روی فرش نشسته بود و با خبرنگار تلویزیون همصحبت شده بود. دومین نخستوزیر انقلاب بود. نخستوزیر دولت بنیصدر. بعد هم رییس جمهور شده بود. او بسیاری از تجملات را از ادارات برچیده بود و بسیاری از تشریفات را ممنوع کرده بود. بعدها اما همه چیز تغییر کرده بود. خصوصا پس از جنگ که دولت سازندگی بر سر کار آمده بود. هاشمی رفسنجانی، بسیاری از چیزها را تغییر داده بود. تجمل به ادارات بازگشته بود. فرش قرمز هم برای رییس جمهور، جلوی کاخ ریاست جمهوری پهن شده بود و تشریفات امری رایج شده بود. اگر زمانی سادهزیستی یک وزیر یا یک مقام عالیرتبه، یک افتخار بود، حالا کبکبه و دبدبه اشرافی او یک افتخار بود. مزه اشرافیت به کام بسیاری خوش آمده بود. به یاد داستانی تاریخی افتادم که درکودکی خوانده بودم: «شیخی از علمای سرشناس علوی، در زمان خلفای عباسی، به دربار فرا خوانده شد. خلیفه از شیخ خواست که تعلیم فرزندانش را برعهده بگیرد. شیخ نپذیرفت؛ خلیفه اصرار کرد، عالم مغرورانه نپذیرفت. خلیفه گفت :«یا تعلیم فرزندانم را بپذیر یا یک شب، شام را در قصر مهمان من باش.» شیخ که قصد رهایی از سماجت خلیفه داشت، پیشنهاد دوم را پذیرفت و یک شب بر سر سفره رنگین خلیفه نشست. خلیفه که از زهد و تقوای شیخ باخبر بود و زندگی فقیرانه او را دیده بود و میدانست تا آن شب او حتی یک وعده غذای اشرافی نخورده است، دستور داد تا آشپز ایرانیاش چندین غذای لذیذ خوش آب و رنگ تدارک کند تا شیخ را در خوردن حریص کند. چنین هم شد. شیخ با هر لقمه به لقمه بعد حریصتر شد. آن همه غذای رنگارنگ خوش طعم او را وسوسه کرده بود. او که هیچگاه چنین سفرهای ندیده بود، چنان از خوردن و نوشیدن به وجد آمده بود که هنگام بدرقه از کاخ، دعوت مجدد خلیفه را با گشادهرویی پذیرفت و دیگر بار با اشتیاق بر سر سفره خلیفه نشست و هر چه که خواست خورد! او که نمکگیر خلیفه شده و آن غذاها به دهانش مزه کرده بود، از آن پس دیگر حتی منتظر دعوت هم نمیماند و خود شتابان راه کاخ را در پیش می گرفت و هر بار حریصتر از قبل به سوی آن سفره می شتافت. او که عمری از کاخ و دربار حذر کرده بود و نزدیکی به دربار را نوعی «خودفروشی» تلقی کرده بود، آن شب هم بیتاب و عطشناک به کاخ شتافت. کاخبان اما مانع ورود او شد. گفت :«خلیفه فرمودهاند که دیگر شما را به کاخ راه ندهیم!» شیخ درهم مچاله شد! وسوسه آن غذاهای لذیذ از همان شب نخست او را رها نکرده بود. به قدری به کامش خوش آمده بود که به یکباره از همان شب، همه چیز رنگ باخته بود. سرآسیمه به کاخبان گفت: «به ولی امر مسلمین بگویید که من آمادگی تعلیم فرزندانشان را دارم.» کاخبان گفت: «خلیفه فرمودهاند که دیگر به شما نیازی ندارند!» شیخ شتابان گفت: «اما شما که هنوز پیغام مرا نبرده اید؟!» کاخبان گفت:«نیازی نبود، خلیفه این را پیشبینی کرده بودند!» شیخ دیگر بار هم مچاله شد و تا کوخ فقیرانهاش افتان و خیران رفت! او به شکوه از دست رفتهاش فکر کرد به آنچه پیشتر بود و آنچه حالا بود...»