چشمهاي خاموش نازنين، آقامحمدخان و كرمان
مرتضي ميرحسيني
آيا آقامحمدخان واقعا در كرمان دست به آن جنايت مشهور زد و چنانكه زرينكوب مينويسد: «فرمان داد تمام مردان شهر را به قتل آرند يا كور كنند، زنان و كودكان را هم به بردگي به سربازان خود بخشيد.» تا جايي كه منابع تاريخي نشانمان ميدهند، قطعا قساوتي بزرگ و كشتاري خونين روي داده است. تقريبا همه پژوهشها نيز درباره اين ماجرا همنظر هستند و از جنايت خان قاجار در كرمان مينويسند. باز به قول زرينكوب «آقامحمدخان قاجار خروارها چشم از اهل كرمان بيرون آورد، اما در اجراي اين حكم موحش و وحشيانه خود او از روي اسبش تكان نخورد. مجذوبان و مرعوبان موكبش بودند كه راه افتادند و حتي بيش از آنچه او خواسته بود برايش چشمهاي خاموش نازنين پيشكش آوردند.» آن قتلعام بيرحمانه - كه باز جلوتر به آن برميگرديم - يكي از آخرين مراحل جنگي طولاني ميان قاجارها و زندها، براي تصاحب پادشاهي بر ايران بود. جنگي كه روايت آن در چند جمله، بسيار دشوار است و دربارهاش همين قدر ميشود گفت كه در نهايت با برتري قاجارها و فروپاشي دودمان زند به پايان رسيد. ماجرا چنين به پايان رسيد كه لطفعليخان بعد از چند شكست به كرمان عقب نشست و با چند نفر از سركردگان محلي آنجا پيمان اتحاد بست. بر شهر مسلط شد و آن را به دژي براي رويارويي با خان قاجار تبديل كرد. آقامحمدخان نيز پيشاپيش سپاهي بزرگ و به هدف ختم هر چه زودتر جنگ، به تعقيب او رفت و كرمان را در محاصره گرفت. محاصرهاي كه از اواخر خرداد 1173 خورشيدي آغاز شد و بيشتر از چهار ماه به درازا كشيد. نوشتهاند در هفتههاي نخست هيچ نشانهاي از تسليم ديده نميشد و حتي شماري از اهالي شهر - كه شايد از طرف لطفعليخان تحريك ميشدند - از روي ديوارهاي بلند آن، آقامحمدخان را با طعنه و تحقير صدا ميزدند و با خواندن شعرهايي عاميانه مسخرهاش ميكردند. اما محاصره كه طولانيتر شد، فشار گرسنگي و بيماري هم شدت گرفت و ديگر كسي روي ديوار نرفت. صداي شعرها نيز خاموش شد. هزاران نفر از حصرنشينان - ابتدا يكي پس از ديگري و بعد گروه گروه - مُردند و شمار بيشتري رو به مرگ افتادند تا اينكه سرانجام جمعي از اهالي، نگهبانان هوادار لطفعليخان را كشتند و دروازههاي شهر را به روي سپاه آقامحمدخان باز كردند. مهاجمان نيز به شهر ريختند و دست به كشتار زدند. ميگويند درباره كشتاري كه به دستور آقامحمدخان در كرمان انجام گرفت، اغراق شده است و سپاهيان او آن روز نه چندده هزار كه «فقط» چند هزار نفر را كشتند. از زيرورو كردن منابع كه نميشود مساله را دقيق روشن كرد، اما شايد واقعا چنين باشد. اما اين واقعيت دستنخورده باقي ميماند كه او از فرار لطفعليخان خشمگين شد و چون دستش به او نميرسيد، از مردم عادي شهر كرمان انتقام گرفت و آنان را براي همراهي با دشمنش به سختي مجازات كرد. بعد هم خبر اين كشتار، دهان به دهان و شهر به شهر پخش شد و حتي از مرزهاي سنتي ايران هم فراتر رفت. خبر به هر جا كه رسيد مردم نيز خودشان آمار كشتهها را بيشتر كردند. بسياري از خانهاي كوچك و اربابان محلي در گوشه و كنار كشور از وحشت اين «هيولاي سنگدل و انتقامجو» فلج شدند و سوداهايي را كه در سرشان داشتند، فراموش كردند. اينچنين بود كه عملا دوره ديگري از جنگهاي داخلي در سرزمين ما به پايان رسيد و فصل تازهاي، موسوم به دوره قاجار آغاز شد. لطفعليخان را هم كه چند روز بعد از فرار از كرمان به اسارت افتاده بود دستبسته پيش پاهاي آقامحمدخان انداختند و پس از شكنجهاي سخت، براي اعدام به تهران بردند.