• ۱۴۰۳ سه شنبه ۶ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5845 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۶ شهريور

آخر چرا؟ 

محمد خيرآبادي

ظهر كه مي‌شد، شرجي هوا و باد ملايم‌ پنكه، آن هم بعد از خوردن ناهار، باعث مي‌شد خوابي عميق همه بزرگ‌ترها را توي همه خانه‌ها، در بر بگيرد. مادر مرتضي و مليحه، دست آنها را مي‌گرفت و كنار خودش روي ملحفه سفيد با گل‌هاي سرخ مي‌خواباند شايد كه خواب عصرگاهي بتواند آب‌بازي را از سر دو كودك بازيگوش بيندازد. پلك‌هاي مادر كه سنگين مي‌شد، مرتضي و مليحه از جا بلند مي‌شدند و پاورچين پاورچين خودشان را به حياط مي‌رساندند. باغچه مورد علاقه‌شان، باغچه وسطي بود؛ يكي از ۳ باغچه مربع شكل كه درخت بزرگ پرتقال داشت. مرتضي مي‌گفت: «من ميرم آب رو باز كنم» و مليحه خنده‌اي از سر شيطنت مي‌كرد. مرتضي شیلنگ قرمز را به شير آب وصل مي‌كرد، همان شیلنگي كه پدر با آن باغچه‌هاي دست‌پرورده خودش را آب مي‌داد. بعد شیلنگ دراز را كه هنوز برايش سنگين بود كشان‌كشان مي‌آورد پاي باغچه وسطي. اول به اتفاق مليحه، خاك را كمي آب‌پاشي مي‌كردند در حدي كه خيس شود و بعد با بيلچه باغباني پدر، يك گودال عميق و چند آبراه متصل به آن، حفر مي‌كردند. بعد كه كارشان تمام مي‌شد شیلنگ را آرام توي گودال مي‌گذاشتند و آن را از آب پر مي‌كردند. آب از گودال به كانال‌هايي كه در كل باغچه پيچ و تاب خورده بود سرريز مي‌شد. گل‌هاي لاله‌عباسي صورتي و بنفش را پرپر مي‌كردند و روي كانال‌هاي پُر از آب مي‌ريختند و قايق‌هاي كاغذي از قبل آماده شده‌شان را به آب مي‌انداختند. همه اينها با چنان برنامه و زمان‌بندي دقيقي انجام مي‌شد كه مرتضي و مليحه مي‌توانستند قبل از بيدار شدن مادر از خواب، به جاي خودشان برگردند و آسوده باشند كه مادر از چشم‌هاي نيم‌بسته و اشاره‌ها و خنده‌هاي ريز‌ريز آنها، پي به چيزي نمي‌برد. 
حدود ۳۵ سال از آن روزها گذشته است. مليحه مي‌آيد تا ناهار را در كنار پدر و مادرش باشد. همسرش تا ساعت ۷ شب سر كار است و دخترش براي ناهار با دوستانش قرار گذاشته. بعد از ناهار، مادرش مي‌گويد كمرش حسابي درد مي‌كند و همان‌جا روي كاناپه جلوي تلويزيون دراز مي‌كشد براي يك چرت كوتاه عصرگاهي و پدرش هم در اتاقش به خواب مي‌رود. مليحه يك ملحفه سفيد گل سرخي پهن مي‌كند توي هال و همانطور كه از روزنه‌هاي توري جلوي در به حياط نگاه مي‌كند، چشم‌هايش سنگين مي‌شود و خوابش مي‌برد. خواب مي‌بيند كه تك و تنها در باغچه وسطي، گودال و آبراه حفر مي‌كند و شیلنگ قرمزي را كه به شير آب بسته، مي‌آورد پاي باغچه تا در گودال و كانال‌ها، آب رها كند. در خواب صداي زنگ در بلند مي‌شود. از جايش تكان نمي‌خورد. يكي پشت سر هم زنگ مي‌زند اما مليحه دست از كارش نمي‌كشد. زنگ زنگ زنگ... از خواب مي‌پرد. ياد مرتضي مي‌كند كه هزاران كيلومتر دورتر از خانه‌ و بي‌نصيب از تجربه خواب عصرگاهي خانه پدري، به سر مي‌برد. غم سنگيني روي دلش مي‌نشيند. اختيار اشك‌هايش را از دست مي‌دهد. با خودش مي‌گويد چرا تنها برادر آدم بايد آنقدر دور باشد كه همه‌چيز در ارتباط با او به خاطره تبديل شود؟ آخر چرا؟

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون