كيكاووس (4)
علي نيكويي
سوي رخش رخشان برآمد دمان | چو آتش بجوشيد رخش آن زمان
شير درنده سوي رخش يورش برد تا اسب را بدرد كه ناگهان رخش دو دستش را بالا برد و بر سر شير كوفت و شير را به پشت خود انداخت و از پشتش چنان بر زمين زد كه شير بيچاره پارهپاره شد! چون صداها بسيار شد رستم از خواب بجست و رخش را ديد ايستاده بر پيكر شيري تكهتكه؛ پهلوان رخش را نوازش كرد و بر اسب خويش گفت: اي هوشيار چرا تو به كارزار شير رفتي؟! اگر خداي ناخواسته در جنگ شير كشته ميشدي كدامين اسب توان آن را داشت تا مرا و جنگافزارم را تا مازندران ببرد؟! بايد به نزد من ميآمدي و ميخروشيدي كه از خروش تو از خواب بر ميخاستم و شير را
ميكشتم.
چون روز ديگر بيامد و خورشيد در آسمان پيدا شد، رستم رخش را زين و لگام زد و نام يزدان را بر لب آورد و پادرركاب كرد و در راه شد، چون قدري رفتند تشنگي بر رخش و رستم چيره شد؛ رستم از اسب فرود آمد تا چشمهساري بيابد؛ اما هرچه گشت چيزي نيافت! رستم از فرط تشنگي بر زمين افتاد، در اين زمان ميشي زيبا از كنارش گذر كرد، پهلوان چون ميش را ديد انديشه كرد كه آبشخور اين حيوان كجا بايد باشد؟! شمشير خويش را چون عصا بر دست راست گرفت و نام يزدان را بر لب برد و از زمين برخاست و دنبال ميش به راه افتاد؛ ميش به چشمه آبي رسيد چون رستم چشمه آب بديد سر به آسمان كرد و سپاس دادگر را برد و بر آن ميش آفرين داد و فرياد زد اي ميش! همواره دشتها براي تو سبز باشد و هيچگاه طعمه يوز نگردي و هر كماني كه قرار است تو را شكار كند شكسته باد كه منِ پهلوان از مهر تو زندهام؛ پس پهلوان رخش دلاور را بياورد و در چشمه نيك او را بشست و چون سيرآب شدند عزم شكار كرد و گوري پيلتن بگرفت و در آتش بريان نمود و بخورد و باز سوي چشمه بازگشت تا قدري بخوابد، رستم روي به رخش كرد و گفت: با هيچ دد و دشمني تو درگير نشو اگر دژخيمي آمد تو سوي من بيا و مرا بيدار كن؛ پس رستم به خواب رفت و رخش در آنجا چريد و چميد؛ نيمههاي شب رسيد، به ناگه اژدهايي در آن دشت پيدا شد. آن وادي كه رستم و رخش بيخبر در آن استراحت ميكردند كنام و خانه
آن اژدها بود.
اژدها از دور پهلواني در خواب ديد و كنارش اسبي سركش؛ [اژدها] با خودانديشيد، چه كسي به خود اجازه داده در دشت او درآيد! از ترس اژدها هيچ ديو و فيل و شيري در آن دشت نميآمدند اگر هم آمده بودند از چنگ اژدهاي دشت رها نشده بودند. اژدها سوي رخش پيشراند، اسب به سرعت خود را به سوي رستم رسانيد و با سمهايش بر زمين كوفت و تهمتن از خواب بجست و گرداگرد بيابان تاريك را بنگريست، اما اژدهاي خشمگين در تاريكي شب خود را مخفي كرد. رستم؛ چون چيزي نديد دوباره به خواب رفت. همانكه پهلوان خفت باز اژدها از تاريكي بيرون آمد، رخش اينبار هم ترسان و وحشتزده سوي جايگاه رستم دويد و پا در زمين كشيد و رستم را از خواب گران بيدار نمود؛ رستم باز بيابان را نگريست و چيزي نديد با خشم روي به رخش مهربان نمود و گفت: بگذار قدري بخوابم! اگر دگربار چنين كني و خواب از من بستاني سرت را با دستانم خواهم بريد و پياده سوي مازندران خواهم رفت! رستم چرمينه جنگي خود را به سركشيد و براي بار سوم به خواب رفت، چون چشمان پهلوان به خواب گرم شد اژدها غران با دهاني كه از آن دود و آتش بيرون ميآمد از گوشهاي به سوي رخش حمله برد؛ رخش بيپناه دو ترس در دل داشت يكي از اژدها و ديگر از آنكه سوي رستم رود! اسب دل به دريا زد و سوي خوابگاه رستم تاخت و شيهه كشيد و سم بر زمين كوفت و رستم از خواب برخاست، همي خواست سوي رخش يورش ببرد كه به خواست خداوندگار چشم رستم آن اژدها را بديد و سريع شمشير خود از ميان بركشيد و فريادي برآورد و روي به اژدها گفت: نامت را بگو كه ازاينپس ديگر تو جهان را نخواهي ديد و آيين پهلواني نيست روانت را از تاريكخانه جانت بستانم درحالي كه نامت را ندانم!
نره اژدها به رستم گفت: تا امروز كسي جان از نبرد با من بدر نبرده است! تمام اين دشت و آسمانش از آن من است و هيچ پرنده و چرندهاي اجازه از آن گذشتن را ندارند! پس تو به من بگو نامت چيست؟! زيرا مادرت بايد از امشب به ياد تو بگريد!
يل سيستان پاسخ داد: من رستمم! پسر زال، نوه سام و نتيجه نريمان! بهتنهايي چون يك لشكر كينهدار زوربازو دارم و با اسبم رخش جهاني را زير پا ميتوانيم گرفت! چون سخنان بدينجا رسيد رستم و اژدها به هم آويختند؛ اما زور هيچكدام بر ديگري نچربيد! رخش ناگهان سوي اژدها يورش برد و از پشت كتف او را به دندان گرفت و دريد، چون اژدها هوشش به درد كتف رفت رستم فرصت را نكو شمرد و تيغ بركشيد و گردنش را بريد.
چون گردن اژدها بريده شد درياي خون تمام دشت را گرفت و رستم در شگفتي ماند! پس نام يزدان پاك را برد و به چشمه رفت و سر و تن خويش را بشست و روي به خداوندگار گفت: كه اي دادگر! اين زور و دانشم بخشش توست، زين روست كه بر هر سختي پيروز ميآيم و كم و زياد بدانديش در نظرم فرقي ندارد.
بدانديش بسيار وگر اندكيست | چو خشم آورم پيش چشمم يكيست