سفرنامه « لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني
بيروت جهانی ديگر حال و هواي بيروت و فلسطين (۷)
در حال و هواي فلسطين و بيروتم. كتابها را روي ميز چيدهام. از پنجره كه در واقع تمام ديوار اتاق سمت مديترانه است، برج نقرهاي - خاكستري سيزده طبقهای برابرم جلب توجه ميكند. احمد در يكي از همين آپارتمانهاي نيمه ساز بيهيچ وسيلهاي حتي بدون آب و برق به همراه نزديك به چهل خانواده ديگر به سر ميبرند. نميشود گفت زندگي ميكنند. نميتوان گفت زيست ميكنند. نه بساط زندگي فراهم است و نه امكان زيست ميسر. آنها با ايمانشان با سكوت و عزت زندگي ميكنند. هيچ كدام از اين آپارتمانها يا اتاقها پرده ندارد. ميتوان افراد مختلفي را ديد كه صبحشان به گونهاي آغاز شده است. پيرمردي با پيراهن قرمز آلبالويي به نرده ايوان تكيه داده. سيگار ميكشد. سيگار اول صبح! ميتوان تشخيص داد پكهايش طولاني و سنگين است. با برخي دوستان اهل دود در سفر بودهام. سيگار را كنار تختخواب ميگذاشتند تا از خواب بيدار ميشدند بدون اينكه چشمشان را باز كنند با چشم دست از روي ميز كنار تختخواب يا از روي زمين پاكت سيگار را جستوجو ميكردند و برميداشتند. فندكي يا كبريتي و هنوز نيمه خواب و چشمها نيمه بسته و نيمه باز سيگار را آتش ميزدند! امروز صبح نزديك هتل ورساي ديدم آقا و خانمي ميانسال در پيادهرو روي صندليهاي فلزي كهنهاي نشسته بودند. سيگار ميكشيدند. سلام كردم .صبح به خير! «اول صبحي سيگار ميچسبد؟!» لبخند ميزنند. بله! گفتم انگار همه در بيروت سيگار يا قليان ميكشند! خانم موهاي جو گندمياش را صاف كرد. گفت بله، ما از نوجواني سيگار ميكشيديم. مادرم، خواهران بزرگم سيگاري بودند. پدر و برادرانم كه ديگر حسابشان روشن بود. گويي حس تشخص با سيگار پيدا ميكرديم. من سيگار ميكشم پس هستم! مرد با صداي بلند خنديد و گفت: «اين زن عزيز من در دبيرستان معلم فلسفه بوده است!» زن گفت عادت شده است. البته وقتي اوضاع درهم ميشود. شهر را بمباران ميكنند. انگار سيگار پناهگاه آدم ميشود. سيگار آغوش باز ميكند و به انسان پناه ميدهد. شما سيگار نميكشيد؟! نه! به ياد روايت منير شفيق از سيگار كشيدن مادرش ميافتم. نوشته است وقتي ما را در سال ۱۹۶۷از قدس شرقي بيرون كردند (قبل از آن در سال ۱۹۴۸ صهيونيستها خانواده منير شفيق را از محله تماشايي و اشرافي قطمون در قدس غربي بيرون كرده و خانه بزرگشان را با تمام وسايل خانه اشغال و مصادره كرده بودند) در اردن و در خانهاي اجاره ميكنيم. بدون ميز و صندلي يا مبلمان، بدون تختخواب. مادرش در حالي كه سرش را ميان دو دست گرفته بود و تلخي اندوه او را از پاي در آورده بود، خواهرانش سميره و نهله گريه ميكردند. ناگاه مادرش رو به پدرش وكيل مشهور شهر قدس ميكند و ميگويد: «من از شدت اندوه بايد سيگاري دود كنم!» پدرش آرام و با لبخند به همسرش ميگويد: «عزيزم تو كه چهار سال است سيگار دود ميكني!» مادر منير شفيق با حيرت ميگويد: «تو ميدانستي و حرفي نزدي! چرا حرفي نزدي؟»
«براي اينكه اگر حرفي ميزدم حالا روزي دو بسته سيگار دود ميكردي. همان بهتر كه مخفيانه يك بسته دود كني!»
ناخودآگاه به خودم ميگويم بعد از داستان اولين و آخرين سيگار عمرم كه ۶۷ سال پيش در مهاجران اتفاق افتاد و در كتاب «حاج آخوند» ماجرايش را نوشتهام؛ اگر گوش شيطان كر الان همينجا نخ سيگاري دم دستم بود، دود ميكردم. به مديترانه نگاه ميكنم. آسمان آبي است . چند تكه ابركوچك مثل كلافي دارد از هم باز ميشود. ابرها به رنگ صدفهاي دريايياند. دو هفتهاي كه لبنان بودم، باران نديدم. ابرها در آسمان ميخكوب شدهاند. تصوير مادري در برابرم بود كه موي دختركش را نوازش كرد و بوسيد. كنار خيابان ساحلي يا كرنيش در نزديكي باشگاه نظاميان خوابيده بود. به ادونيس چشمپزشك مسيحي فكر ميكنم. با خودم ميگويم فردا پيدايش ميكنم، شماره تلفنش را دارم. خاطره حمار حضارات چه خوب يادش مانده بود. خاطره مثل برق در ذهنم ميگذرد. جمعيت قابل توجي در سالن نمايشگاه كتاب جمع بودند. غرفههاي كتاب دور تا دور سالن بود. مجري برنامه براي معرفي من اشاره به سمتهاي مختلفم كرد. از جمله وزارت فرهنگ، در زمان همان مسووليت به لبنان سفر كرده بودم. ميزبانم باسم السبع، وزير اعلام (تبليغات) بود. از وزيران بسيار نزديك به رفيق حريري و گروه او بود. امروز صبح در كتابخانه انطوني ديدم كتابي به تازگي از او منتشر شده است: «لبنان في ظلال جهنم، من اتفاق الطائف الي اغتيال الحريري» نميدانم چرا اما گويي صدايي در درونم ميگفت: «بعيد است سخن مهمي داشته باشد!» بهرغم توصيه بيهقي كه نوشت:
«كه هيچ چيز نيست كه به خواندن نيرزد كه آخر هيچ حكايت از نكتهاي كه به كار آيد خالي نباشد.» به نظرم بسياري كتابها حكايتي و نكته تازهاي ندارند و به خواندن نميارزند! مجري برنامه نمايشگاه كتاب گفت: «اكنون از رييس مركز حمار حضارات دعوت ميكنم براي سخنراني تشريف بياورند!» صداي شليك خنده حاضران در سالن پيچيد. حوار حضارات يعني گفتوگوي تمدنها را گفت «حمار حضارات» يعني الاغ تمدنها! وزير فرهنگ لبنان كه كنار دستم بود، لبخند زد و دستم را فشرد و گفت: «حالا بيا و درستش كن! » گفتم ما ضربالمثلي در فارسي داريم: «اگه علي ساربونه ميدونه شترش را كجا بخوابونه!» از دعوت براي سخنراني و نيز دعوت به لبنان به روايت عربها از «حسن الدعوة و كرم الضيافة» سپاسگزاري كردم. گفتم و اما داستان شيرين حوار و حمار! مرا ياد داستان ديگري انداخت... اين داستان با تفاوت اندكي درباره سخني از سلمان فارسي يا از ابراهيم ادهم روايت شده است. ابراهيم ادهم بلخي خراساني است و از جغرافيا و تاريخ تمدن و فرهنگ ايران بزرگ. سلمان فارسي كهنسال بود. بيش از نود سال داشت. حاكم مدائن بود. در تواضع و تحمل و مدارا و حسن خلق و سيطره بر خشم آيتي بود. گويي كسي خواست بردباري و تحمل سلمان را بيازمايد. سگي همراهش بود با دمي بلند و پر مو و رقصان. به سلمان گفت: «سلمان ريش تو بيشتر ميارزد يا دم سگ من!» سلمان تبسم كرد و با لحني آرام گفت: «در قيامت گذرگاهي خطرناك در پيش رو داريم، اگر بتوانم از آن پل بگذرم ريش من بهتر است. اگر نتوانم دم سگ تو ارزش بيشتري دارد.» حالا ماجراي حوار و حمار هم همين است. اگر با حوار به صلح و آرامش در جهان امروز برسيم، حوار با ارزشتر است؛ اگر نرسيم همان حمار ارزش بيشتري دارد. البته جهان بيشتر به سمت جنگ تمدنها ميرود تا گفتوگو. حمار بيشتر از حوار طرفدار دارد. در اين تمثيل ستمي هم به حمار رفته كه موجودي مظلوم و ستمپذير است و بهتر از آدميانِ مردم آزار است.در زمانه ما انسانها نسبت به حمار بل هم اضل! اكنون بيروت و لبنان و فلسطين و عراق و يمن و ايران هر كدام به نحوي درگير همان جنگ تمدنها شدهاند. امريكا كه رييسجمهورش به صراحت خود را صهيونيست مسيحي ميداند. وزير خارجهاش آنتوني بلينكن هنگامي كه بعد از واقعه هفتم اكتبر سال پيش به تلآويو ميآيد؛ نخستين جملهاش اين است: «من اول به عنوان يك يهودي به اسراييل آمدهام.» البته در مجله جروزالم پست گويي فهميده بودند كه اين جمله به مصلحت نيست و بيش از حد كفايت و ضرورت بوي صهيونيسم ميدهد. در مقالهاي كه تووا لازاروف در همان مجله نوشته است اينگونه اصلاح شده است: «من افزون بر اينكه وزير خارجه امريكا هستم به عنوان يك يهودي به اينجا آمدهام.» بعد شرح و بسطي از تبار روسي بلينكن و ماجراي هولوكاست ميدهد. (۱)
مهدي ميگويد فردا برويم طرابلس! (گوشه دفتر يادداشتم مينويسم. فردا به ادونيس خبر بدهم كه قرار صبحانه روز ديگري باشد.) مهدي برايم ساندويچ مرغ آورده است. بسيار خوشگوار. با جوانان عزيز كه همه به سن و سال فرزندان من هستند ناهار ميخوريم و از هر دري سخني. مهدي در تدارك چاي نظير ندارد. البته جميله بانو سلطان چايخانه ماست. چاي ما هم امداد غيبي - شهودي است. هديه چاي احمد و چاي آقاي بياد! هر ساله افزون بر مصرف ماست. هديه هم ميدهيم. اما جميله بانو انواع هل و گياهان خوشبو و گلبرگهاي شناخته و ناشناخته را با چاي مخلوط ميكند. شما به عالم چاي سفر ميكنيد. مهدي فلاكس چاي را پيش من ميگذارد. دوستي لبناني ميپرسد برنامه كاري شما چيست؟! ميگويم چند سال پيش خانه ابراهيم گلستان بودم. ارديبهشت سال ۱۴۰۱. گفت ديروز يكي از ايرانيان كه در امريكا استاد ادبيات فارسي است، اينجا بود. از من پرسيد برنامه كاري شما چيست؟! گفتم ۲۶ مهرماه امسال درست صد سالم ميشود. ميخواهم همان روز درباره برنامه كاريام بنشينم و بينديشم! حالا من در هفتاد سالگي چه پاسخي بايد ميدادم. به كتابهاي روي ميز اشاره كردم. گفتم سفر هميشه استثناست و حال و هوا و برنامه خود را داراست، اما من سالهاست شبانهروزي پنج ساعت مينويسم و ده ساعت ميخوانم! و چهار ساعت ميخوابم! البته انعطاف دارم. گاه در شبانهروزي يا حتي هفتهاي فقط خواندهام. نوشتن و خواندن به من كمك ميكند بهتر ببينم و بهتر بشنوم. در واقع با خواندن و با كلمات جهان زيست معنوي ما قلمرو گستردهتري پيدا ميكند. به روايت محمود درويش: «وطن ما قلمرو كلمات است!» با نوشتن اين قلمرو را ثبت ميكنيم. سفر اگر با خواندن و جستوجوگري و گفتوگوي انديشيده شده آن هم با دوستان همدل همراه نباشد، رنگ پيكنيك ميگيرد و مثل غبار از خاطر محو ميشود. شايد هم اصلا استقرار پيدا نميكند كه بتوان از محو شدنش سخن گفت. مثل ناهارِ روز شنبه هفته آخر ماه گذشته، يادتان هست؟!
با جميله بانو تلفني صحبت ميكنم تقريبا شبانهروزي سه چهار بار. گاهي فقط با ارسال پيامي و يك نشانه قلب سبز كه يعني حالم خوب است. گاه تماس تلفني برقرار نميشود. تصوير مديترانه و بيروت را نشان ميدهم . امشب فصلي از كتاب «النكبه المستمره» نوشته الياس خوري و رمان «رجال في الشمس» غسان كنفاني را ميخوانم. تجربه سالهاي نسبتا طولاني عمرم به من ميگويد گوهر نويسندگي يا كيمياي نويسندگي همان «آني» است كه نويسنده يا شاعر يا هنرمند بتواند به قلب خواننده يا بيننده يا شنونده راه پيدا كند. خواننده به او اعتماد كند. حس آشنايي و بلكه صميميت و يگانگي بيابد. همان حسي كه ما در غزل حافظ يا مثنوي مولانا يا تاريخ بيهقي پيدا ميكنيم. همان حسي كه داستايوسكي در برادران كارامازوف يا بولگاكف در مرشد و مارگريتا يا همينگوي در پيرمرد و دريا در ما برميانگيزد. غسان كنفاني همين احساس درد و صميميت و يگانگي و سوز را در رمان «رجال في الشمس» در ما ميافروزد. اين رمان با ترجمه عدنان غريفي با عنوان «مردان در آفتاب» به زبان فارسي ترجمه شده است. ترجمههاي ديگري هم وجود دارد. ظرايف و دقايق زبان در ترجمه غريفي رعايت و مراقبت شده است. رمان همچنان در برابر ما زنده است. به روايت الياس خوري، غسان كنفاني و رمان رجال في الشمس را ميتوان سرفصل رمان مقاومت فلسطين به شمار آورد. چنانكه شعر محمود درويش نيز سرفصل شعر مقاومت فلسطين است. رمان روايت سرنوشت فلسطينيهاي آواره و سرگردان و فقيرند. درماندهاند. گمان ميكنند ميتوانند در كويت سرپناهي جستوجو كنند و كاري به دست آورند و اندوختهاي بيندوزند. گرفتار قاچاقچي انسان ميشوند. قاچاقچياني كه تا به امروز براي كوچ پناهجويان از شرق به غرب در كشورهاي منطقه همچنان فعالند. ما گهگاه خبر مرگ پناهجويان را در قايقي كه واژگون ميشود، آوارگاني كه در دل شب در دريا غرق ميشوند، خانوادههايي كه در بار كاميون يا منبع آن خفه ميشوند، ميشنويم. رجال في الشمس شايد از نخستين رمانهايي باشد كه به اين مضمون پرداخته است. وقتي عرصه بر انساني تنگ ميشود، راه و چاه را نميشناسد. فقير است. زبان و توان بيان حال و روزش را ندارد. گرفتار قاچاقچياني ميشود كه حتي گاه آنها را به جاي مقصد به بياباني ميبرند و رها ميكنند و ناپديد ميشوند. اضطراب، هراس، بيپناهي، بيآيندگي و بيهويتي گويي معجون در هم آميخته چنين روايتي از سرشت و سرنوشت آنان است. ابوقبيس مرد ساكتي است كه هالهاي از اندوه چهرهاش را براي هميشه پوشانده است. خانه و باغ زيتونش را در فلسطين مصادره كردهاند. او را با زن و كودكش از خانه و مزرعه و شهرش بيرون كردهاند. بيكار و فقير و درمانده است. اسعد جواني است كه به دليل حمايتش از فلسطين در اردن تحت تعقيب است. فلسطيني است. مروان نفر سوم است. از خانوادهاي فقير فلسطيني. پدرش با خانمي ازدواج كرده كه در انفجار توسط صهيونيستها پايش را از دست داده است. پدرش پولي گرفته تا با اين زن كه يك پايش قطع شده، ازدواج كند. پدرش براي فرار از اردوگاه به اين ازدواج تن داده است. ابوالخيزران قاچاقچي انسان است كه از هر كدام از آن سه نفر ۱۵ دينار گرفته است. ابوالخيزران در انفجاري توسط صهيونيستها توانايي جنسياش را از دست داده است. ابوالخيزران در واقع نماد شخصيت حقيقي و حقوقي رهبري سازمان آزاديبخش فلسطين است! عجيب است سازمان ساف و رهبري آن محمود عباس بيش از هميشه در اين روزگار به ابوالخيزران شباهت دارد. در نزديكي ايستگاه بازرسي پليس بايد هر سه سرنشين توي منبع آب ماشين قديمي قايم بشوند. آفتاب داغ و درون منبع مثل جهنم سوزنده است. در ايستگاه پليس ماموران سر به سر ابوالخيزران ميگذارند تا داستانش را با رقاصه عراقي كوكب حكايت كند. فرد عنين عقيمي كه مستاصل و درمانده است، نگران جان سه نفري است كه توي منبع در زير آفتاب نابودكنندهاند. نابود ميشوند. هر سه درون منبع بيطاقت ميشوند. خفه ميشوند. ابوالخيزران اجساد آنها را شبانه در جايي كنار انبوه زباله مياندازد. از آنچه تصور ميكنيم داستان تلختر است. به روايت دانته در سرود نخست دوزخ:
«چنان تلخ است كه مرگ جز اندكي از آن تلختر نيست.»
اما چنين مرگي از مرگي كه دانته روايت ميكند، تلختر است.