لنین، شوروی و ایران- ریسمان و گلو
مرتضی میرحسینی
حرفش قبلا هم زده شده بود، اما در آن روز از ماه دسامبر واقعا جدی شد. اینکه شوروی با روسیه تزاری متفاوت است، اینکه قراردادهای تحمیلی و استعماری گذشته را لغو و باطل میکند و اینکه قرار است دوره جدیدی در روابط میان ایران و همسایه شمالیاش آغاز شود. این حرفها - حداقل در آن زمان، یعنی اواخر سال 1917 و اوایل 1918 میلادی - نه زاده توهم بودند و نه نقشه شوم و شریرانهای را پشت خودشان پنهان میکردند. انقلاب بزرگی روسیه را درنوردیده بود و وزش بادهای تغییر، اینجا و آنجا - و حتی در کشور ما نیز - احساس میشد. صحبت از عدالت بود، از پایان ستم و بیرسمی، از نجات همه آنهایی که از حق و حقوقشان محروم مانده بودند و از تقدیم فرصتهای برابر برای زندگی انسانی به همه مردم. شعارهایی که جذاب بودند و به دلها، بهویژه دلهای زخمخورده از ظلم و تبعیض مینشستند. البته برخی ایرانیها، بسیار بیشتر از آنچه لازم بود این حرفها را جدی گرفتند. حتی لنین را هم که دستور به لغو همه معاهدات دوره تزاری داده بود، باور کردند. باور کردند که او به مناسبات عادلانه میان کشورها معتقد است، به منابع و ثروت کشورهای دیگر از جمله ایران چشم طمع ندارد و برپایی حکومتی به ریاست او، دنیای تازهای را نوید میدهد. محمدتقی بهار در خاطراتش به همین واقعیت اشاره میکند. اینکه در بحبوحه جنگ اول جهانی «انقلاب روسیه هم درگرفت و سپاهیان روس تزاری ایران را ترک گفتند و با آزادیخواهان ایران برادر شدند. روزی در مسجد شاه، جمعی از دموکراتها گرد آمده بودند و من بر حسب اشاره انجمن مخفی حزب دموکرات برای آنها حرف میزدم. یکی از سخنان من این بود که گفتم: دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هر کدام یک سر ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هر کدام یک سر ریسمان را گرفته و میکشیدند و آن بدبخت در میانه تقلا میکرد. آنگاه یکی از آن دو خصم سر ریسمان را رها کرد و گفت: ای بیچاره! من با تو برادرم و مرد بدبخت نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را رها کرده، لنین است. آری، ما آزاد شدیم و حزب دموکرات، آنهایی که در تهران مانده بودند و به مهاجرت نرفته یا از سرحد باز آمده بودند، حس کردند که میتوان ایران را نجات داد و روزی است که یک حزب ملی میتواند حکومت فاضله تشکیل دهد.» چندی بعد، دولت ایران نیز با تایید اعلامیه شوروی مصوب کرد که از کاپیتولاسیون گرفته تا ترکمانچای، همگی متعلق به حکومتی بوده که اکنون دیگر وجود ندارد و از اینرو همه آن معاهدات و امتیازاتی که به روسیه تزاری داده شده است، باطل و بیاعتبار هستند. این مصوبه را مکتوب کردند و رونوشتی از آن را به سفارتخانههای خارجی مستقر در تهران فرستادند. انگلیسیها که اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه روسها از ایران کَنده و بُرده بودند و همچنان به کَندن و بُردن اصرار داشتند، این مصوبه دولتی را نپذیرفتند. گفتند تا جنگ به پایان نرسیده است، نمیتوانند درباره بازنگری در معاهدات گذشته با دولت ایران مذاکره کنند و هر قراردادی را که قبلا - دولت ایران با هر دولتی - امضا کرده، همچنان معتبر میدانند. به بهانه جنگی که خودشان آن سوی دنیا باعثش شدند و بیطرفی ما را زیر پا گذاشتند و کشور ما را هم درگیرش کردند، مصوبه رسمی دولت ایران را نادیده گرفتند. بعدتر معلوم شد که آنان کنار رفتن روسیه از میدان رقابت استعماری را فرصتی برای تصاحب کامل ایران و تبدیل آن به یکی از مستعمرات خودشان میبینند. نقشهای هم برای آن کشیده بودند. اما حوادث به میل آنان، طبق برنامهای که داشتند، پیش نرفت. ادامه ماجرا، روایت دیگری است.