فلسفه اسلامي و زندگي روزمره ايراني- 10
كنشِ سياسي
اميرعلي مالكي
همواره از خود، در اوجِ دقايقِ روزمرّگي، آنجا كه «آن عنصرِ بيگانه، ما را در درونِ تورِ خود دارد و فناپذيري سردرگم، بافتِ پيكرمان را در مينوردد» (عنصرِ بيگانه، پائول سِلان) ميپرسم: «آيا اون كاري كه بايد را انجام ميدم؟» در اصل اين رويداد، در زماني كه عنصري يادآورنده، مانند ديدنِ پُستي در فضاي مجازي از ايامِ گذشته يا پچپچها و فريادهاي خياباني، شما را مجاب ميكند تا با خود بگوييد «اگر من جاي فلاني بودم چيكار ميكردم؟» شروع به هستييابي ميكند.
معمولا در چنين موقعيتهايي چيستي «كنشورزي» (و بعضا آن فريادِ: واي بر من كه هيچ نكردم)، بهخصوص در عالمِ سياست، ذهن را درگير ميكند. فارابي در رساله فصول منتزعه سياست را از يك جنس نميداند، بلكه آن را اسمِ مشتركي تصور ميكند كه براي امورِ بسياري بهرغمِ اختلاف در ذات و سرشتِ خود، در ناميده شدن با اين نام، مشترك هستند. چنين چيزي ميتواند براي فهمِ نامِ كنش سياسي كارآمد باشد، زيرا ميشود آن را به هر چيزي كه در متنِ جامعه رخ ميدهد، ربط داد، حتي شده به يك خنده كوچك، وقتي «كلاه» كسي را باد ميبرد.
با اين اوصاف كنش محدود نيست، بلكه از ابعادِ گوناگوني تشكيل شده است و به نظر ميرسد در هر موقعيتي كه يك شخص، بتواند نقشِ خود در روزمرّگي خويش را تعيين كند، مثلا در شرايطي كه جواني ميداند بايد از يك خيابان قبلتر برود تا با «ون»ها روبهرو نشود، شروع به «ناميده» شدن ميكند. پس كنش در اين موقعيت با تفسيرِ خود به عنوان «چيزي» سياسي، واژگانِ فراوان و روشهاي گوناگوني براي بيانِ خود دارد و به هيچ عنوان از يكسري افعالِ مشخص و محدود، تشكيل نميشود. اگر كنشِ سياسي را، آنطور كه احتمالا ميتوان از ديدِ فارابي تحليل كرد، يكي از عناصرِ اوليه «ربطِ مدينه ضروري به فاضله» تصور كنيم، يعني آن را مرحلهاي بدوي اما تعيينكننده براي توسعه از مسيرِ حفظِ بقاء، معيشت و حيات بدانيم، متوجه خواهيم شد كه براي كنشورزي، هر ثانيهاي در زندگي كه در آن بتوانيم سياستِ روز خود را تفسير كنيم و سپس براساسِ جايگاه خود، فعلي را به انجام برسانيم، درگيرِ كنش شدهايم. اما چرا كنش به مدينه ضروري ربط دارد؟ زيرا حد فاصلِ ميانِ مدينه ضروري و فاضله، كه از ديدِ فارابي ميبايست براي سعادتمندي طي شود، از ديدِ من نه در مقصدي معين، بلكه پيوسته درحالِ ترجمه خود در يكسري موقعيتهاي متفاوت است (يعني مقصدِ آن در لحظه تعيين ميشود و جايگاه خاصي نيست). به عبارت ديگر شما بهرغمِ ضرورت، براي حفظ بقاء خود در جامعه كنشي ميكنيد، مثلا وقتي خانمِ نوازندهاي را در خيابان ميبينيد كه اجرا ميكند و براي او «پاداشي»، هر مقدار كوچك، درنظر ميگيرد، به ياد ميآوريد كه شما نيز بخشي از «او» هستيد، زيرا در معيشتِ خود او را شريك دانسته و در حفظِ حيات او را همراهي كردهايد و از مسيرِ ضرورت به فضيلت در لحظه دست مييابيد، زيرا كمالِ نخست خود، كه به اين «دنيا» ربط دارد و با تعاون در جامعه روي ميدهد را، موردِ بازپروري قرار دادهايد.
شايد بهتر است بگوييم كه كمالِ يك جامعه در لحظه كنشورزي اعضاي آن رقم ميخورد و اگر كنش، «نامي مشخص» براي ناميده شدن نداشته و به هر چيزي كه ميتواند فعليتي داشته باشد، ربط مييابد، ما در هر موقعيتي كه از زيستِ خود دفاع كنيم، در مسيرِ دستيابي به والاترينِ فضيلتها هستيم، زيرا كمال در جمعِ لحظاتِ خود تعريف ميشود و هرگز، به نسبت تفاوتهاي نسلي در زباني كردن آن، به يك سرانجامِ مشخص نميرسد. بنابراين بايد در لحظه كنش، ضرورتِ بودنِ خود در كنارِ «ديگري» را درك كنيم. حتي اگر شخصي در گذشته، با يك رويكردِ بهخصوص كنشي را انجام ميداده و الان از آن روي برگردانده، ولو اگر علتِ آن ترس از تغيير اوضاع باشد، ميتوان كنشِ جديدِ او را پذيرفت، زيرا از عنصرِ ضرورت، كه در لحظه كنش را معنا ميكند، جدا نيست و هر انساني، البته اگر توانِ پرداخت هزينههايش را داشته باشد، كنشِ خود را با آنچه در جامعه الزامي زمانمند دارد و در لحظاتِ روزمرّگي معنا شده است، همراه ميكند، پس بياييد «ببخشيم» اگر از اول شخصي همراه ما نبود، اما حال هست.
اين مساله با آنچه مسكويه رازي در واپسين صفحاتِ «الحكمهالخالده» مطرح ميكند، وقتي كه عقلِ تمامي ملتها را همسو در «راهي يگانه» ميبيند كه در تمامي «نسلها» به هر روشي كه ميبايست پيموده ميشود، يكسان است، زيرا در انتها كنش بايد انجام شود و تمامي ما از روشهايي گوناگون در ضرورتِ انجام آن، حتي اگر سازِ مخالف بزنيم، همراه خواهيم بود و راه فراري از آن نيست. او در تهذيب نيز خيراتِ انساني را بسيار ميداند و اذعان ميكند كه به تنهايي نميتوان براي رسيدن به آنان قيام كرد و ازاينسو جمعِ كثيري از مردم بايست به يكديگر در رسيدن به آن ياري برسانند. در نتيجه، كنشورزي، از راههاي گوناگون، به خودي خود دليلي خواهد بود براي بهانجام رساندن آن، چراكه بدونِ شك، كمال ما در انجامِ كنشِ خود و ديگري مشخص بوده و نميشود از انجام آنچه نياز است تا صورت گيرد، فرار كرد. پس شمارِ زيادي با عمل به هر آنچه فكر ميكنند، ميتواند راهي را پيش ببرد، زندگي را در انتها به كامِ يكديگر ميكنند، زيرا كنشِ هر شخص، صرفِ به ياد آوردنِ جايگاه خود در سياستِ روزمره، زباني بيگانه با ما نخواهد داشت و با آگاهي از اين نكته كه در كنشورزي هيچ «انتهايي» وجود ندارد، در يكسري از موقعيتها در اتصال با كنشِ ديگري، «يك» لحظه خاص را غرقِ در «ضرورت» خواهد كرد. در انتها، كنش، حتي براي گوشهنشينان، از ابعادِ «پيدا» و «پنهانِ» متعددي تشكيل شده است و اگر فكر ميكنيم كه برخي «كاري» انجام نميدهند، نگاهي عميقتر به آنان باعث ميشود تا دريابيم كه همواره كاري «نكردن» نيز، «فعليتي» را در درونِ خود پرورش ميدهد، كه بنابر گفته مسكويه، در يك دم، تاثيرات خاصِ خود در كنشِ ديگري را به نمايش ميگذارد... پس جملگي در كنش شريك هستند، حتي اگر نخواهند.