• ۱۴۰۳ شنبه ۴ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5987 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲ اسفند

اگر آن فرشته نجات يا عذاب نبود، چه مي‌شد؟

يك بسته سمّ مورچه، شكر و نمك

راحله ثابت‌نيا

يك هفته از چهلم مامان مي‌گذرد و هنوز اينجايم. صداي سرفه‌هاي كهنه و پخته بابا از اتاق مي‌آيد. مامان ديگر نيست اما براي بابا هيچ‌چيز عوض نشده؛ صبحانه، ناهار، شام، خواب، بيداري، لگن، سرفه.
مامان كه بود، انگار نبود. مامان كه نيست، انگار هست. بابا چند بار هم توي اين يك‌ماهه مرا پوران صدا زده. توي آينه به خودم دقيق نگاه كردم، به نظرم شبيه نمي‌آيم، اما توي مراسمِ مامان چند نفر گفتند: آخي! هرچي خاك آن خدابيامرزه عمر تو باشه، مادر و دختر اينقدر شبيه! مامان با آن سن‌وسال، به اندازه خودش خوشگلي داشت. هر بار كه سيروس تصويري زنگ مي‌زد و دوتايي باهاش حرف مي‌زديم، مدام خودشيريني مي‌كرد: «از خدات باشه شكل مامان باشي. انگشت كوچيكه‌شم نمي‌شي.»
مامان مي‌خنديد و مي‌گفت: «خب‌خب سيروس...»
فرهاد توي هال منتظر نشسته. غذا را مي‌كشم و به تصوير خودم روي درِ شيشه‌اي اجاق‌گاز نگاه مي‌كنم؛ چشم‌هاي درشتِ سياه و كشيده، مژه‌هاي بلندوتاب‌دار و لب گوشتي. خوشگلم، اما شكل مامان نيستم. نمي‌دانم نيستم يا مي‌ترسم باشم. برمي‌گردم و بشقاب را مي‌گذارم توي سيني. حركت چيزي را روي پايم حس مي‌كنم. خم مي‌شوم و مورچه‌ا‌ي فرز را روي ساق پايم مي‌گيرم. بين دو انگشت له‌اش مي‌كنم و قرمزي جاي گازش را مي‌مالم. بعد مي‌بينم يك دسته‌اند. پاي قرنيزِ ديوار تا پشت يخچال، مثل لشكري پيروز راه گرفته‌اند.
اين چندوقت هيچ خانه را جارو نكشيده‌ام. ‌ناخواسته زندگي خوبي براي مورچه‌ها رقم زدم. يادم نيست مامان كه بود، اينقدر واضح مورچه‌ها را ديده باشم.
«خواستي بيايي، يه بسته سمّ مورچه بگير برام، داشتم تموم شد.»
توي گوشي گفتم: «وا مامان! اونجا كه مورچه نداره.»
«چرا مادر، اين خونه پُرِ مورچه‌ست. تو مي‌آي نمي‌بيني، چون همه‌جا رو سم مي‌پاشم.»
توي كابينت، حاشيه ديوار تا پشت يخچال و احتمالا گوشه‌كنارهاي ديگر، مامان پودر سفيد و بلوري مورچه‌كش ريخته. درِ كابينتِ بالا را باز مي‌كنم تا نمكدان بردارم. انگار چيزي دستم را گاز بگيرد، نمكدان و دو قوطي شكلِ هم از دستم مي‌افتند و همه‌جا را لايه‌اي سفيد مي‌گيرد. از چيدمان مامان هيچ سر درنمي‌آورم. همه‌چيزهاي بي‌ربط و باربط را كنار هم گذاشته و قوطي‌ها اسم ندارد. معلوم نيست چي ريخته؛ نمك، شكر، آرد، حتي شايد سم! داد مي‌كشم: «اي واي...»
فرهاد از توي هال مي‌گويد: «چي شد سيمين؟»
كلافه مي‌گويم: «هيچي.»
مي‌نشينم كف آشپزخانه و تكه‌هاي نمكدانِ گل‌سرخي مامان را جمع مي‌كنم. گرد سفيد، روي اجاق‌گاز و بشقاب غذاي بابا هم پاشيده. بلند مي‌شوم و كاسه سفالي كوچكي را از روي طاقچه برمي‌دارم. تهِ كاسه سبزرنگِ مامان كمي سفيدي نمك مانده. مامان نمكدان گل‌سرخي را براي مهمان مي‌گذاشت و خودش دوست داشت نمك را با دو انگشت روي غذا يا ميوه بپاشد. كاسه را كنار سيني و سيني را توي هال جلوي فرهاد مي‌گذارم: «بفرما.»
«سيمين!»
مي‌نشينم روي مبلِ روبرو نگاهش مي‌كنم.
مي‌پرسد: «خوبي؟»
انگار منتظر باشم يكي، ميان اين  ‌هاگيرواگيرِ چند وقتي كه خانه‌زندگي‌ام را ول كردم آمدم خانه مامان‌بابا، يك كلمه ازم سوال كند، خوبي؟ سوالي از سرِ همدلي؛ اما حالا كه فرهاد پرسيده، نمي‌دانم چرا دلم مي‌خواهد موهاي سرش را تاربه‌تار بِكنم.
خودم را كنترل مي‌كنم و فقط نگاهش مي‌كنم. فرهاد كه مي‌بيند جوابي نمي‌دهم مشغول مي‌شود. دو قاشق قيمه از كاسه مي‌ريزد روي پلو و هنوز نچشيده، دو انگشت شست و اشاره را توي كاسه نمك مي‌كند و روي غذا مي‌پاشد: «اين كه چيزي توش نيست. ديگه نداري؟»
چشم‌غره مي‌‌روم و بلند مي‌شوم بروم گندِ آشپزخانه را جمع كنم؛ مي‌بينم فرهاد كنترل تلويزيون را برمي‌دارد. پشت‌كرده مي‌گويم: «صداشو قطع كن. بابا خوابه.»
«ناهار نخورده؟»
«نه هنوز. غذاش رو كتري‌يه.»
بابا، هفت، هشت، ده سال قبل، يك روز صبح كه مي‌رفت دكان عطاري، توي تاكسي سكته كرد. از شانسش مسافري كه پزشك بود به دادش رسيد و شد فرشته نجاتش. من و مامان و سيروس هم خوشحال، گل و شيريني ‌گرفتيم براي تشكر ‌رفتيم بيمارستانِ محلِ كارش. دكتر سينايي شد پزشك كل خانواده. پزشكي عمومي كه به خاطر معجزه زنده‌كردنِ بابا، مامان به دم مسيحايي‌اش ايمان ‌‌آورد. هربار بعد از ويزيت دكتر متخصص دوباره بابا را كشان‌كشان مي‌بُرد مطب دكتر سينايي تا مُهر تاييدي براي داروهاي تجويزي بگيرد.
بعدها كه مامان ديابت گرفت و فشار خونش بالا رفت، خودش هم به بيماران مطب دكتر سينايي اضافه شد. مامان مي‌گفت زندگي شور و شيرين دارد، بالاپايين دارد، اوايل دلخوش بود از اينكه بابا نمرده، هرجا مي‌نشست مي‌گفت مردِ خانه سايه بالاسره حتي اگر چوبِ خشك باشه. هيچ‌وقت تحليلش را ‌نفهميدم، اما مي‌دانستم كه بايد خوشحال باشم كه من و سيروس يتيم نشديم.
بعدها كه ديدم بابا مثل يك تكه گوشت لخم توي تختش پهلوبه‌پهلو مي‌شود؛ كلمات از ذهنش مي‌رود و نمي‌تواند خواسته‌اش را بفهماند، خيلي پيش آمد كه فكر كنم اگر آن‌روز فرشته نجات يا عذاب نبود، لابد حالا زندگي طور ديگري بود. نه اينكه فقط من اين‌طوري فكر كرده باشم، مامان و سيروس هم گاهي پيش آمده كه لاي حرف‌هاي‌شان نمي‌ پس‌داده باشند و از آن فرشته به عنوان فضول درگاه خداوند ياد كنند. حالا كه مامان مُرده، باز همان فرشته‌ حاضر شد بالاي سرش و گواهي فوت را امضا كرد، اما بابا هنوز توي اتاقش پهلوبه‌پهلو مي‌شود، سرفه خلط‌دار مي‌كند و بوي اسطوخدوس مي‌دهد.
بي‌خيالِ آشپزخانه مي‌شوم و مي‌نشينم روي مبل روبروي فرهاد. قاشق‌به دست از خوردن مي‌ماند.
مي‌گويم: «دلم تنگ شده براي خونه‌م، از همه بيشتر براي تختخوابم. صبح‌ها كه چشم وا‌ مي‌كنم، دلم مي‌خواد سر جاي خودم باشم.»
فرهاد قاشق را توي بشقاب مي‌گذارد، دستي به سبيل مي‌كشد: «مي‌فهمم، ولي آخه هنوز...»
«هنوز چي؟ تو از اين وضعيت راضي‌اي؟»
 «هيچ‌چي... نه... هنوز بابات همون‌طوريه.»
«خب من بايد چي‌كار كنم؟»
سرش پايين است. نوك انگشت اشاره را به بازويش فشار مي‌دهم. صورتش را توي كاسه دو دست فرو مي‌برد و درمي‌آورد: «چاره چيه؟ خونه رو كه نمي‌شه خالي گذاشت. يادت رفته طبقه بالايي رو چه جوري توي نصفه روز دزدا جارو كردن؟»
بدون پلك‌زدن نگاهش مي‌كنم تا بفهمانم چقدر نفهم است.
مي‌گويد: «منم كه اينجا به محل كارم دوره. اصلا به صرفه نيست هر روز بيام برگردم.»
با حرص مي‌گويم: «غذاتو بخور. يخ كرد.»
دست مي‌برد قاشق را بردارد: «اين خونه هم ديگه كهنه شده. بايد يه بسازبفروش پيدا كرد.»
چشمم مي‌افتد به مورچه‌ها، اينجا هم قشون كشيده‌اند و لشكر سياه‌شان روي سفيدي سراميك پيداست. بلند مي‌شوم. جاروشارژي را از گوشه هال برمي‌دارم.
فرهاد مي‌گويد: «اون كه صداي تراكتور مي‌ده. مگه نمي‌گي بابات خوابه؟»
جاروشارژي را سر جايش مي‌گذارم. جاروخاك‌اندازِ دسته‌بلندِ صورتي را برمي‌دارم.
گردها را سرسري جارو مي‌كنم. فرهاد بايد زودتر برود تا سر وقت به مغازه برسد. نمي‌خواهم كنارش بنشينم تا ناهارش را تمام كند، كلافه‌ام. توي آشپزخانه فس‌فس مي‌كنم تا غذايش تمام شود. تلويزيون بي‌صداست. يك قاشق مي‌خورد و يك‌ دست‌ كانال‌ را بالاپايين مي‌كند: «اين ماهواره كانالايي رو كه دوست داري نمي‌گيره سيمين؛ مي‌خواي هماهنگ كنم يكي بياد نگاهي بندازه؟»
پُفّي نفسم را بيرون مي‌دهم. تميز كرده‌نكرده، جاروخاك‌انداز به دست، مي‌روم توي هال. روبرويش مي‌ايستم: «اون از سيروس كه نمي‌تونه برگرده ايران و مي‌گه نصف پول پرستارو مي‌دم پرستار بگيريد؛ معلوم نيست نصف ديگه‌شو كي بايد بده! اينم از تو كه مي‌خواي برام ماهواره تنظيم كني.»
«تو چته سيمين؟»
«نمي‌دوني؟ نمي‌بيني؟ نمي‌فهمي؟ مامانم مرده، مامانم.»
«خب اوني هم كه تو اتاق خوابيده باباته.»
مامان يك هفته قبلِ اينكه تمام كند، تلفني گفت: «بچه‌م سيروس كه مجبوري پناهنده شد. من و بابات چشم اميدمون تويي.» يك‌دفعه بدون هيچ حرفِ پيش، گفت: «اگه طوريم بشه، تكليف بابات چي مي‌شه؟ تو سالمندان دووم نمياره.»
گفتم: «اين حرفا چيه مامان؟ حالت خوب نيست؟ مي‌خواي دكتر سينايي رو بيارم؟»
«خوبم مادر، فقط فكرم خرابه. اين مورچه‌ها انگاري رفتن تو كلّه‌ام.»
چشم كه باز كردم و خودم را شناختم، بابا را مثل پاندول ساعت ديواري در رفت و آمد ديدم از خانه به دكان‌ عطاري اجاره‌اي و از آنجا به خانه. بوي تندِ دكان نشسته بر تنش، كه يك‌بار عطر زيره‌اش بيشتر بود و يك‌بار اسطوخدوس‎اش؛ اما بعد از آن سكته مغزي توي تاكسي، بابا ديگر هماني هم كه بود، نبود.
غيظم را توي چشم‌هايم جمع مي‌كنم و دندان‌هايم را روي هم فشار مي‌دهم تا چيزي نگويم. فرهاد بلند مي‌شود و دورم مي‌چرخد. يك‌جوري كه بخواهد نرمم كند: «مي‌گم سيمين، مبادا نصفِ ديگه‌شو تقبل كني. از اون مغازه نون خودمونو به زور درمي‌آرم. الان ديگه همه‌چي ديجيتاله، مگه چقدر وسايل الكتريكي مردم خراب مي‌شه؟»
بشقاب غذاي بابا روي كتري گرم مانده حتما. دانه‌هاي ريز و بلوري آرام‌آرام محو شده و با غذا يكي مي‌شوند. بابا كه بيدار شود گرسنه است. از فكر اينكه غذا را بخورد يك‌لحظه ترس برم مي‌دارد. بايد بريزمش توي سطل آشغال. بشقابِ گرم را از روي كتري مي‌گذارم زمين. فرهاد از دستشويي مي‌آيد بيرون. درِ فريزر را باز مي‌كنم، يك بسته گوشت منجمد مانده. فرهاد توي آينه‌ قدي جلوي در ورودي، خودش را ورانداز مي‌كند. در كابينت را باز مي‌كنم و نگاه مي‌اندازم: «صبر كن.»
مي‌پرسد: «چيزي لازم داري زود بگو، ديرم شده.»
«خيلي چيزا.»
«خيلي چيزا وقت نمي‌كنم، اصلي‌ها رو بگو.»
مطمئنم حافظه‌‌اش دست و بالم را براي آشپزي مي‌بندد. روي يك تكه كاغذ مي‌نويسم؛ شير، مرغ، نمك، آرد، جوش شيرين، شكر و يك بسته سم مورچه. مي‌خواند و چين به ابروها مي‌اندازد: «سم براي چي؟ خونه كهنه‌ست ولي مورچه نداره كه!»
كاغذ را تا مي‌كند و توي جيب بغل كتش مي‌گذارد. روبرويش كنار آينه‌قدي مي‌ايستم. شوره را از روي شانه‌هاي كتش مي‌تكانم: «وقتي فقط بعضي روزها براي ناهار مي‌آي و مي‌ري، مورچه‌ها خودشونو نشونت نمي‌دن. بايد اينجا باشي تا ببيني چطور از سروكول اين زندگي رفتن بالا.»
موقع بيرون‌رفتن زيرلبي مي‌گويد: «من كه مي‌گم اين خونه كلنگي شده، با پاركت و كاغذديواري و آيفون تصويري هم نو نمي‌شه. بايد كوبيد تازه ساخت.»
در را پشت سرش مي‌بندم مي‌روم آشپزخانه. بشقاب غذاي دست‌نخورده بابا و گردهاي سفيد روي زمين مانده. مي‌نشينم كف آشپزخانه و دست مي‌كشم روي سفيدي. رد انگشتانم مي‌افتد رويش. دانه‌هاي ريز و بلوري و پودري را بين دو انگشت شست و اشاره به هم مي‌سابم. دستم را تا دماغ پيش مي‌برم. همين‌كه مي‌خواهم غذا را بريزم دور، صداي زنگ موبايل مي‌آيد. گوشي را برمي‌دارم و تصوير سيروس را روي صفحه مي‌بينم. بعد از رفتن مامان تصويري زنگ نزده بود؛ انگار شكسته‌ شده. مي‌خواهم جواب بدهم كه زنگ در را مي‌زنند. گوشي ‌به ‌دست مي‌روم طرف آيفون. تصوير فرهاد را مي‌بينم. لابد چيزي جا گذاشته. كلافه مي‌مانم. تلفن را جواب نمي‌دهم. در را باز مي‌كنم به خيال اينكه فرهاد مي‌آيد بالا. دوباره صداي زنگ آيفون مي‌پيچد. برمي‎گردم توي هال. فرهاد را مي‌بينم هنوز آن پشت است. باز زنگ مي‌زند، لابد حرف مهمي يادش آمده. زنگ موبايل كلافه‌ام مي‌كند. سيروس ول‌كن نيست. موبايل را روي كمد جلوي آينه‌قدي مي‌گذارم. تصوير سيروس مي‌افتد توي آينه. تا گوشي آيفون را برمي‌دارم، صداي بازشدن درِ اتاق مي‌آيد. فرهاد از توي آيفون «سيمين ‌سيمين» مي‌گويد. مي‌خواهم برگردم، سيروس را مي‌بينم زل‌زده به صفحه گوشي. توي گوش و چشمم صداها و تصويرها درهم پيچيده و حالا صداي سرفه‌‎هاي شديد اضافه شده. بابا كه خوابيده، تنهايي نمي‌تواند راه بيفتد. تپش قلب مي‌گيرم. راهرو كش مي‌آيد. پاهايم راه نمي‌روند. ايستاده‌ام ورودي هال. چشمم مي‌افتد به درِ نيمه‌باز اتاق بابا. خشكم مي‌زند. چطور توانسته؟ از لاي در خزيده روي زمين. مثل يك تكه گوشت، روي سراميك سينه‌خيز مي‌رود جلو. انگشت اشاره را نشانه رفته رو به قطار مورچه‌ها. كشان‌كشان مي‌خزد. رد مورچه‌ها را با نگاه مي‌گيرم. رسيده‌اند تا بشقاب غذا، بابا هم دنبال‌شان. صداي هن‌وهن نفسش مي‌آيد. ميان نفس زدن سرفه‌اش مي‌گيرد. خلط توي گلوش مي‌شكند. صورتش كبود شده. آب دهان مثل بغض چسبيده بيخ حلقم و پايين نمي‌رود. پاهايم سست مي‌شود. انگار بابا چيزي مي‌گويد. صداي نامفهومش را لابه‌لاي صداي زنگ تلفن و آيفون مي‌شنوم: «پو... را... ن...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون