دنياي نيمهشب اشيا
محمد خيرآبادي
نيمههاي شب از رختخواب بيرون ميآيم. تشنهام. ليوان آب بالاي سرم نگذاشتهام. ميروم آب بخورم. به سراميكهاي كف خانه نگاه ميكنم. در نور ضعيف تنها چراغ روشن خانه، ميبينم كه همه با هم فرق دارند.در هر كدام نقش و نگاري شبيه به بال يك پرنده يا برگ يك درخت ميبينم. گلهاي كاغذديواري كه در روز چشمها را نوازش ميدهند حالا شبيه به طرح نقابهاي كوچك ترسناك شدهاند كه به شكل تكرارشونده كنار هم قرار گرفتهاند. پرههاي شوفاژ هم خيلي عجيب و غريب به نظر ميرسد. پرندههايي پشت شيارهاي ايجاد شده در بدنه سفيدرنگش نشستهاند و از لاي آنها با چشمهاي ريز و هراسخورده نگاهم ميكنند. از تابلوي مسي پرتره زني با موهاي افشان در بالاي كتابخانه، صدايي غمگين به گوش ميرسد. از تابلوي مصرع خوشنويسي شده «مقدار يار همنفس چون من نداند هيچكس» آواز همايون با ولوم پايين بيرون ميزند. از توي ساعت ديواري كه عقربه ثانيهشمارش تيكتاك نميكند و حركت نرم و ممتدي دارد، صداي وزش باد ميآيد. همه اشيا در يك حركت از پيش هماهنگشده، خود را به نسبت زندگي روزانه متفاوت به نمايش گذاشتهاند. چرا؟ تا چه چيزي را نشان بدهند؟
سري به اتاق بچهها ميزنم. آباژورشان شده مثل آدمي كه توي سرش به جاي مغز، لامپ گذاشتهاند و نور از چشم و گوش و دهان و پوست صورتش بيرون زده است. پتويي پايين تخت بچهها افتاده كه شكل حلزون غولپيكري به خود گرفته. چه خوب كه بچهها آنقدر بزرگ شدهاند و از آب و گل در آمدهاند كه ديگر نيمهشب بيدار نشوند. شما هم نيمههاي شب ازاين چيزها ميبينيد و از اين صداها ميشنويد؟ شك ندارم كه اگر هم ديده و شنيده باشيد پيش كسي اعتراف نكردهايد و با خودتان گفتهايد اين اوهام و خيالات كه گفتن ندارد. من هم درباره اينها با هيچكس حرف نميزنم. چند باري تلاش كردم با بعضي افراد در اين زمينه صحبت كنم اما رفتارشان ناراحتم كرد. انگار خل شده باشم. پيش خودم گفتم اشكالي ندارد. من ميتوانم خاموش باشم و چيزي نگويم. چرا بايد بگويم كه شمعدان دكوري خودش به من گفت احساس ميكند بسيار غمگين است و طرد شده؟ چرا بايد بگويم وقتي درساعت ۳ بامداد عكسهاي روي در يخچال را ميبينم چيزهايي از ۳۰ سال پيش جلوي چشمم ميآيند؟ يا چرا بايد بگويم از پشت پردههاي سالن صداي پچپچ ميشنوم؟ يا اينكه از توي دهان مجسمه ماهي سفالي، دود سيگار تازه خاموششده بالا ميآيد؟ يا نقشهاي فرش در همهمه و ازدحام، هر كدام داستان خودشان را تعريف ميكنند؟ ميدانم همه اينها نشانه است اما پيش خودم نگهشان ميدارم، مثل همه كساني كه با دنياي نيمهشب اشيا، آشنا هستند و رازشان را فاش نكردهاند. يك ليوان آبم را مينوشم و برميگردم به رختخواب و ميگذارم بقيه آدمها با خيال راحت به خواب خود ادامه دهند. دنيا اگر خواست، خودش ميتواند تصميم بگيرد نشانههايش را به آنها نشان بدهد يا نه.