• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۴ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5996 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۳ اسفند

به بهانه نمايش به صرف بورش و خون

بي سر و سامان

كاظم عباسي

 نمايش جذاب بود. صدا و بيان زيبا و مسلط صابرخان ابر! افكت‌هاي صوتي و نوري. چيدمان هيجان‌انگيز صحنه! من البته ايده مشخصي ندارم كه آيا مونولوگ را مي‌شود نمايش به حساب آورد يا خير! اگر مي‌شود بايد بگويم كه چيزهايي در اين نمايش بود كه با دانسته‌هاي من از تئاتر جور در نمي‌آيد. ازجمله شكستن ديوار چهارم كه بارها شاهدش بوديم كه البته استادانه و في‌البداهه در نمايش دروني مي‌شد. جايگاه تماشاچي، مكاني است كه به ‌طور معمول، از دسترس بازيگر خارج شده است. هست اما نه براي بازيگر. ديده مي‌شود، اما قرار نيست بازيگر ببيندش، چون بينشان ديواري است و از قضا اين ديوار است كه صحنه را جادويي مي‌كند. ديوار را كه‌ برداريد، ديگر از جادو هم خبري نخواهد بود. آن كس كه در صحنه جولان مي‌دهد، ديگر در سر سودايي فراانساني نخواهد داشت. اگر در پس ايده اين نمايش، انديشه‌اي وجود دارد، من از آن بي‌خبرم. اما در اين صورت بايد براي خودم در اين نمايش جايگاهي قائل شوم، غير از تماشاچي معمول نمايش‌ها و در اين صورت بايد از خود بپرسم اين جايگاه چيست؟ من چرا روي صندلي‌اي و در زمره انسان‌هايي قرار گرفته‌ام كه صابرخان ابر قصه‌اش را بايد برايم روايت كند. منطق شكل‌گيري روايت اين قصه چيست؟ من از وي خواسته‌ام؟ كه حالا انگار در جايگاه هيات منصفه بايد به شنيدنشان بنشينم؟ آن چيز تماشايي كه من به عنوان تماشاگر بايد در پي آن باشم، چيست؟ 
بدون درنظر گرفتن ديوار، من هيچ توجيهي براي بودن در جايگاه تماشاچي نخواهم داشت؛ غير از تماشاي صابرخان ابر و شنيدن صداي گيرايش! كه جذاب است. مثل همه ‌چيزهاي ديگر. همه ‌چيز غير از خود قصه. در واقع خودِ خودِقصه هم جذاب است. اما قصه‌اي كه صابرخان روايت مي‌كند، نه! بي‌معنا و بي سر و ته! بي‌ سر و سامان. آنچه من در نمايش مي‌بينم، اين‌گونه است. آغازش جذاب است، اما در ادامه با همان جذابيت پيش نمي‌رود. از همانجايي كه مرد پايش را از امانت‌فروشي‌اش بيرون مي‌گذارد و به قصد خواستگاري وارد منزل دختر و عمه‌ها و عمه‌زاده‌هاي زشتش مي‌شود، انگار زمام امور از دست خارج مي‌شود. تصاوير ديگر انسجام ندارند. رشته پيوسته روايت از هم مي‌گسلد. جمله‌ها گاه به بيان قصه مي‌پردازند. گاه به وصف حال مرد. گاه صرف خشم مي‌شوند. گاه حمله مي‌كنند به تماشاچيان. اكت‌ها، فراز و فرودي مي‌يابند كه دليلشان را درك نمي‌كنم. بي‌ثمرند. فراز و فرود احساسات را در ما باعث نمي‌شوند. حتي شوخي‌هاي صابرخان هم ديگر دروني نمي‌شود. مثلا آنجاها كه اشاره به كدو سرخ كردن مي‌كند. آنجاها كه به ريشخند اشاره به انتلكت بودن تماشاگر‌مي‌كند! من اينها را نمي‌فهمم. كلمات انگار با تني زار و نزار مي‌كوشند كه كار را خلاص كنند! زور مي‌زنند لحظه‌هاي دراماتيك توليد كنند، اما خط روايت داستاني آنقدر كمرنگ شده، آنقدر زوائدي در صحنه فرياد مي‌شود كه من اصلا نمي‌فهمم آن پنج دقيقه‌اي كه آنقدر وعده‌ وعيدم داده بودند كي شروع شد؟! كي تمام شد؟! اصلا چه شد؟! از جايي به بعد، بيان ظرافت از كنترل خارج مي‌شود. من نمي‌دانم! اما درك مي‌كنم كه چطور يك ايده درخشان در ادامه خويش، چنين افولي را تجربه كند. بر سياق اعتدال بودن، كمالي غايي است و در اثري چنين پرزحمت و نفسگير، خارج شدن از آن چندان قابل شماتت نيست. 
صابر خان البته به خوبي نقاط ضعف نمايش را با صداي گرمش، اكت‌هاي جذاب و شوخي‌هاي دوست‌داشتني‌اش پر كرده بود. به علاوه ساير المان‌هايي كه به نمايش افزوده شده، ازجمله آن پايان پر زرق و برق و درخشان و البته بازي زيبا و عميق و ساكت فاطمه نقوي. بيش اگر نه، نه كم از صابرخان ابر، لذت مي‌بخشيد. 
اين نمايش هم‌اكنون در پرديس تئاتر و موسيقي باغ كتاب، روزهاي واپسين اجراي خود را مي‌گذراند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون