روايت هفتم: نمايشي در دربار
مرتضي ميرحسيني
راه ديگري نداشت، البته كه پذيرش شروط روسها برايش سنگين بود، اما نه عزم به جنگ داشت و نه ادامهاش را ممكن ميديد. تصميم به امضاي معاهدهاي جديد، طبق خواستههاي دشمن گرفته بود، اما براي اعلام آن، مسير متفاوت و مضحكي را انتخاب كرد. مستوفي مينويسد: گويند در جنگ دوم روس و ايران وقتي قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند، دولت ايران خود را در مقابل كار تمام شدهاي ديد و ناچار شد شرايط صلحي را كه دولت روس املا ميكرد، بپذيرد. فتحعليشاه براي اعلان ختم جنگ و تصميم دولت در بستن پيمان آشتي سلامي خبر كرد. قبلا به جمعي از خاصان دستوراتي راجع به اينكه در مقابل هر جملهاي از فرمايشات شاه چه جوابهايي به او بدهند، داده شده بود و همگي نقش خود را روان كرده بودند. شاه بر تخت جلوس كرد. دولتيان سر فرود آوردند. شاه به مخاطب سلام خطاب كرد و فرمود: «اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهي كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بيايمان برآورند چه پيش خواهد آمد؟» مخاطب سلام كه در اين كمدي نقش خود را خوب حفظ كرده بود، تعظيم سجودمانندي كرده و گفت: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!» شاه مجددا پرسيد: «اگر فرمان دهيم قشون خراسان با قشون آذربايجان يكي شود و تواما بر اين گروه بيدين حمله كنند چطور؟» جواب عرض كرد: «بدا به حال روس! بدا به حال روس!» اعليحضرت پرسش را تكرار كردند و فرمودند: «اگر توپچيهاي خمسه را هم به كمك توپچيهاي مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپهاي خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد؟» باز جواب «بدا به حال روس! بدا به حال روس!» تكرار شد و خلاصه چندين فقره از اين قماش اگرهاي ديگر كه تماما به جواب يكنواخت بدا به حال روس! مكرر تاييد ميشد، رد و بدل شد. شاه تا اين وقت روي تخت نشسته و پشت خود را به دو عدد متكاي مرواريددوز داده بود. در اين موقع درياي غضب ملوكانه به جوش آمده و روي دو كنده زانو بلند شد شمشير خود را كه به كمر بسته بود بهقدر يكوجبي از غلاف بيرون كشيد و اين دو شعر را كه البتهزاده افكار خودش بود بهطور حماسه با صداي بلند خواند:
كشم شمشير مينايي
كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ
كه دود از پطر برخيزد
(منظورش از پطر، شهر سنپطرزبورگ، پايتخت آن زمان امپراتوري روسيه بود و پسكيويچ هم كه در اين شعر به نامش اشاره ميشود، فرماندهي روسها در مراحل پاياني جنگ با ايران را به عهده داشت). مخاطب سلام با دو نفر كه چپ و راست شاه ايستاده بودند خود را به پايه تخت قبله عالم رساندند و به خاك افتادند و گفتند: «قربان مكش! مكش! كه عالم زيرورو خواهد شد.» شاه پس از لمحهاي سكوت گفت: «حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بيدين كار را به مسالمت ختم كنند.» باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بني نوع انسان كه اعليحضرت بر آنها رحم آورده و شمشير خود را از غلاف نكشيدهاند تقديم پيشگاه قبله عالم كردند. شاه با كمال تغير از جا برخاست و رفت كه دستور صلح را به نايبالسلطنه بدهد.
برخي، يكي هم خود مستوفي، ميگويند شايد اين روايت- كه او «از معمرين قوم كه آنها از قول حاضرين در آن مجلس شنيده بودند، شنيده» بود- ساختگي باشد، چون چنين حدي از «بلاهت و سفاهت، موفق طاقت بشري» است. اما كل ماجرا، آن صحنه كه چنين با جزييات چيدند و دربارياني كه دور شاه را گرفتند و به ظاهر او را آرام كردند، همگي به فضاي كلي كاخ قاجار و شخصيت فتحعليشاه ميخورد و اتفاقي متفاوت با شواهد و قراين تاريخي در خود ندارد. حتي اگر اين روايت- يا بخشي از جزييات آن- را باور نكنيم، اين واقعيت را نميشود انكار كرد كه شايد «عصباني بودن مردم از اين شكست كه حقا فتحعليشاه را سبب آن ميدانستند موجب اختراع اين قصه شده باشد.»