نگاهي به نقاشيهاي آبرنگ سهراب سپهري در سالروز درگذشتش
مصاحبتِ نقاشانه با آفتاب
سارا كريمان
سهراب سپهري، هنرمندي است كه در مرزهاي ميان شعر و نقاشي زندگي كرد؛ در جايي كه واژه با رنگ گفتوگو ميكند و سكوت تصويري است از معنا. هر چند نام او بيشتر با شعر و مجموعههايي چون «حجم سبز» و «صداي پاي آب» گره خورده، اما آثار نقاشي او -به ويژه نقاشيهاي آبرنگش- بيانگر نگاهي ژرف، مراقبهگونه و فلسفي به طبيعت و هستياند. در اين ميان، استفاده او از تكنيك آبرنگ، نه صرفا انتخابي تكنيكي، بلكه نوعي شيوه زيستن و ديدن است؛ چراكه شفافيت، سياليت و ناپايداري آبرنگ، با جهانبيني شاعرانه و ذنگونه سپهري همراستا بود. سپهري در آبرنگهايش به دنبال بازنمايي دقيق طبيعت نبود، بلكه ميخواست با حذف جزييات و تاكيد بر سكون و سادگي، به نوعي «جوهر» و «روح» طبيعت دست يابد. همانطور كه در شعرش ميگفت «من اهل كاشانم / روزگارم بد نيست»، در نقاشي هم اهل سادهزيستي و خلوت است. آبرنگ براي او ابزاري است براي نزديك شدن به نوعي «بودن خالص»؛ بيتظاهر، بيزرق و برق درختان خميده، صخرههاي تنها و رودهايي كه بيسر و صدا ميگذرند، در آثارش بيش از آنكه منظره باشند، مديتيشن بصرياند. بافت نرم آبرنگ و بازي نور و سايه در نقاشيهاي او، بيننده را دعوت ميكند نه به ديدن، بلكه به درنگ كردن. سپهري از سفرهايش به شرق دور، به ويژه ژاپن و هند، تاثير زيادي گرفت. گرايش به ذن، بوديسم و تفكر عرفاني شرقي را ميتوان در سادگي و سكوت بصري آثارش ديد. هيچگاه از رنگهاي تند استفاده نميكند، تركيببنديهايش متقارن نيستند و نگاهش به فضا، ناظر بر «خلأ» و «بيمرزي» است. آبرنگ براي سپهري، آنچنانكه جوهر قلمموي خوشنويس براي راهب بودايي است، ابزاري براي بيان درونيترين تأملات است. اثري كه همراه اين يادداشت منتشر شده، نمونهاي از آثار شاخص آبرنگهاي سهراب است كه در نگاه اول، به سادگي و بيادعايياش شناخته ميشود: دو يا سه درخت بلند و باريك، بدون برگ، با تنههايي كه از پايين كادر شروع شدهاند و تا نزديكي لبه بالايي كشيده شدهاند. زمينه تصوير، سفيد مطلق است و در برخي نواحي پايين، لكههايي از آبي بسيار كمرنگ يا خاكستري ملايم ديده ميشود. اما همين سادگي، دريچهاي است به جهان پيچيده نگاه سهراب. درختها تقريبا موازياند، اما كمي انحنا دارند. اين انحنا، جان به اثر ميدهد. نه آنقدر كه شلوغ شود، نه آنقدر كه بيحركت بماند. فاصله بين درختها هم مهم است: نه خيلي نزديك كه همدل باشند، نه خيلي دور كه بيربط. اين فاصلهها، مثل شعر سهراب، پر از فاصله انساني است. ما به جاي آنكه درخت ببينيم، گويي ايستادن انسانها را ميبينيم، در فاصله، در تأمل، در سكوت. درختها با رنگ قهوهاي مايل به خاكستري كشيده شدهاند، رنگي كه نه گرم است نه سرد. فقط هست. بدون هيجان. آبي زمينه، در بخش پايين اثر، آرام وارد شده؛ مثل بخار صبحگاهي يا مه نازكي كه روي زمين نشسته. رنگ سفيد كاغذ نقش مهمي دارد؛ انگار فضاي خالي پشت درختها، بيشتر از خود درخت حرف ميزند. اين سفيد، همان سكوت است؛ همان فضاي خالياي كه سهراب در شعرهايش با آن حرف ميزد. خطوط تنهها يكبار كشيده شدهاند؛ بدون اصلاح، بدون برگشت. اين نشان ميدهد كه نقاش، در لحظه تصميم گرفته و اجرا كرده. نه پيشنويسي در كار است، نه اصلاحي. اين ويژگي از سنت نقاشي ذن آمده است. در ذن، ضرب قلم بايد از عمق حضور بيايد، نه از فكر. اگر اشتباه باشد، بايد پذيرفته شود، چون جزيي از حقيقت آن لحظه بوده است. هيچ شاخهاي ديده نميشود. برگ نيست. حتي سايه يا زمينهاي از خاك يا آسمان وجود ندارد. هيچچيز براي «واقعيتر» شدن تصوير اضافه نشده. سهراب با حذف، به حقيقت نزديك شده. همانطور كه در شعرش ميگويد: من نميدانم كه چرا ميگويند: اسب حيوان نجيبي است... سپهري درخت را نه براي آنچه هست، بلكه براي آنچه احساس ميشود، كشيده است. نوعي نگاه دروني، نوعي تجريد. او در آثارش، بيننده را دعوت به مكث ميكند. انگار ميگويد: «بايست، نگاه كن، فقط باش.» همان چيزي كه سهراب در زندگياش هم تمرين ميكرد. اين نقاشي، تصوير «بودن» است. بدون حركت، بدون نتيجه، فقط ايستادن در لحظه براي سهراب، آبرنگ فقط يك ابزار نقاشي نبود. يك نوع «تمرين ذهني» بود. يك راه مراقبه. او با آبرنگ، سكوت را ثبت ميكرد. لحظهاي را كه نه گذشته دارد نه آينده. لحظهاي كه درختي فقط ايستاده و ما فقط نگاه ميكنيم. همين... مقايسه نقاشيهاي آبرنگ و رنگ روغن سهراب سپهري، ما را با دو وجه متفاوت از جهانبيني و زبان بصري او روبهرو ميكند؛ دو رسانه تصويري كه هر يك امكانات و محدوديتهاي خاص خود را دارند و سهراب با درك عميق از هر دو، توانسته مفاهيم دروني خود را به نحو متفاوتي بيان كند. در آثار آبرنگ سهراب، ما با نوعي شفافيت، خلوص و سادگي مواجهيم كه كاملا با روحيه شاعرانهاش هماهنگ است. آبرنگهاي او اغلب كمجزييات، با فضاي منفي زياد و فرمهايي ساده شدهاند. اين آثار بيشتر از آنكه توصيفي باشند، شهودي و درونياند؛ مثل انعكاسي از مراقبه، سكوت و درنگ. سهراب در آبرنگ، از خودِ ماده بهره ميگيرد تا زودگذري و لطافت لحظه را ثبت كند. لكهها، رواني آب و جريان آزاد رنگ، به خودي خود بخشي از معنا هستند؛ درست مانند اشعار كوتاه و نغزش. فضاي آثار آبرنگ او پر از «نبود» است، پر از فضاي خالي كه خود بهگونهاي از «بودن» اشاره دارد. در مقابل، نقاشيهاي رنگ روغن سهراب -به ويژه آنهايي كه در دهه ۴۰ و ۵۰ شمسي خلق شدهاند- واجد عمق بصري بيشتر، ساختار تركيبي پيچيدهتر و حضور فيزيكي قويتري هستند. در اين آثار، پيكره درختان، تنهها، چشماندازها و تودههاي كوه و خاك با لايههاي ضخيم رنگ ساخته ميشوند؛ بافتمندي كه بيشتر به لمس طبيعت شباهت دارد تا نگاه از دور. سهراب در رنگروغن به مرزهاي انتزاع نزديكتر ميشود، اما برخلاف آبرنگ، حضور طبيعت بيشتر به شكل بدني و حجمي خود را نشان ميدهد. رنگها درخشانتر، عمقدارتر و تركيببنديها منسجمترند. فرمها اغلب تنيده شدهاند و تركيب رنگ و خط در آنها نوعي وزن و تأمل سنگينتر ايجاد ميكند. نكته كليدي در مقايسه اين دو مديوم در آثار سهراب، نسبت آنها با شعر و انديشه اوست. آبرنگ به نوعي ترجمان تصويري سبك هايكوگون اوست؛ كوتاه، موجز، سبكبال و ناپايدار، درحالي كه رنگروغن، بيانگر سويههاي هستيشناسانه انديشه اوست؛ عميق، زميني و درگير با حضور ماده. در آبرنگ، سهراب بيشتر نگاه ميكند، در رنگروغن بيشتر لمس ميكند. در آبرنگ، طبيعت مثل روياست، در رنگروغن، مثل حافظه تن. آثار آبرنگ سهراب سپهري، زبان سكوتاند؛ سبك، روشن و ناپايدار. آثار رنگروغن او، زبان حضورند؛ پررنگ، بافتمند و تأملبرانگيز. هر دو مديوم، بستري براي بروز جنبههايي از جهانبيني خاص سهراباند: شاعري كه نقاش بود يا نقاشي كه شعر مينوشت. تفاوتشان، نه فقط تفاوت تكنيك است، بلكه گشايشي است به دو حال از بودن: يكي مثل نسيم، يكي چون صخره.
* عنوان يادداشت برگرفته از سطري از شعر مسافر سپهري است: «من از مصاحبت آفتاب ميآيم»