روايت نهم: ماجراي گريبايدف
مرتضي ميرحسيني
ماجرايش بد شروع شد و بد به پايان رسيد. بوي دردسر ميداد. اصلا از همان روزي كه قدم به خاك كشور ما گذاشت، معلوم بود كه شر به پا ميكند. نامش آلكساندر گريبايدف بود و به نمايندگي از امپراتوري روسيه براي نظارت بر اجراي عهدنامه تركمانچاي به ايران آمد. ابتدا در تبريز ماند. بعد به تهران رفت. نه در تبريز رفتار خوشايندي داشت و نه در تهران رسم ادب و احترام را به جا آورد. در بند چنين تشريفاتي نبود. به قول زرينكوب «گريبايدف شاعري با قريحه بود و هرچند داعيه تجدد و پايبندي به اخلاق و آداب داشت، در سلوك با اهل ايران از همان آغاز ورود به خاك اين سرزمين طريق بيحرمتي و عُجب و نخوت فوقالعاده پيش گرفت. با آنكه در ورود به تبريز از جانب وليعهد، در تعظيم و توفير او لازمه جد و جهد به عمل آمد، در بين راه مايه كدورت برايش پيدا شد لاجرم در تهران طرز سلوك او خصمانه و غرورآميز و از اقتضاي عقل و ادب خارج گشت. هنوز رسوم معمول سفارت و آداب لازمه آن را انجام نداده بود كه مثل يك فاتح از راه رسيده با تشدد و تغير فوقالعاده در باب استرداد اسيران، عجولانه به اقدام پرداخت.» جز مبادله اسناد معاهده تركمانچاي، وظيفه بردن اسيران مسيحي دوره جنگ را هم به او سپرده بودند. به تهران كه رسيد، اعلام كرد همه آنهايي كه تبار مسيحي دارند و در سالهاي جنگ به اسارت افتادهاند ميتوانند به سفارت روسيه بيايند. كسي نرفت. بيشترشان، چه مرد و چه زن، يا مسلمان شده بودند يا به ميل و اختيار خودشان در تهران زندگي ميكردند. اما او به جاي پذيرش اين واقعيت، به تحريك يكي از خواجههاي فراري حرمسراي شاه- كه گويا بخشي از جواهرات سلطنتي را هم دزديده بود- سربازانش را به خانه دو- سه تا از درباريان فرستاد و اين سربازان هم زنان ارمني و گرجي آن درباريان را به زور از خانه بيرون كشيدند و به سفارت بردند. نوشتهاند اين زنان - كه فرزندانشان در خانه منتظرشان بودند- چند ساعتي به اكراه در يكي از اتاقهاي سفارت روسيه ماندند و بعد كه ديدند كسي به نجاتشان نميآيد، خودشان را به بام آن ساختمان رساندند و از رهگذران كمك خواستند. چندتايي از رهگذران به كمكشان رفتند- يا كوشيدند به كمكشان بروند- اما نگهبانان سفارت دست به تفنگ بردند و به آنان تيراندازي كردند. يك نفر را هم كشتند. خبر اين درگيري، شهري را كه بيشتر اهالياش از روسها متنفر بودند ناآرام كرد. جمعيت بزرگي به راه افتاد. سفارت روسيه را محاصره كردند. بعد از زدوخوردي خونين، گريبايدف و همه نگهبانان و كارمندان سفارت روسيه را- جز يك نفر كه جايي پنهان شد و جان به در برد- كشتند. نوشتهاند تهرانيها آن روز دستكم هشتاد نفر از روسها را كشتند. نقش گريبايدف با سربهنيست شدنش تمام شد، اما داستاني كه او شروع كرده بود چند فصل ديگر به درازا كشيد. قاجارها كه هنوز از جنگ گذشته زخمي بودند و از انتقام روسيه ميترسيدند به هراس افتادند. خود فتحعليشاه كه زماني لاف ميزد اگر اراده كند سنپترزبورگ را به آتش ميكشد، بيشتر از همه ترسيده بود. وليعهد هم ميترسيد. البته كه ترسشان بيدليل نبود. نسبت به جنگهاي اول و دوم ضعيفتر بودند و وحشت هم در جانشان لانه كرده بود. همه، و بيشتر از همه عباسميرزا، مطمئن بودند كه جنگ تازه را هم- اگر دربگيرد- ميبازند. اما احتمال جنگ بسيار ناچيز بود. روسها درگير در بحران بالكان و تنش با عثماني بودند و شرايط انتقامجويي و تلافي و شروع جنگ تازه با ايران را نداشتند. حتي بيشتر نيروهاي مستقر در قفقاز را به جبهههاي ديگر برده بودند. پس به عذرخواهي رسمي ايران رضايت دادند و حتي از دو كرور غرامت باقيمانده، يك كرور را بخشيدند.