آرمان اميري/ عادت داريم كه حاتم قادري درباره سياست حرف بزند و اقتصاد و فلسفه. اما او به عنوان يك نظريهپرداز در مورد رمان هم حرف دارد. چند سال پيش يعني اسفندماه سال ۹۲، دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران ميزبان او بود تا درباره «رمان و كشف ذهن ايراني» صحبت كند. در بخشي از اين سخنراني گفته شد «حقيقت اين است كه كشف كنش و واكنشهايي كه اقوام، گروهها و جوامع مختلف در صورتبنديهاي خاصشان از وقايع انجام ميدهند، فرض اصلي ما در بحث كشف ذهن است.» گفتوگويي با دكتر قادري انجام داديم تا بحث كاركردها و ظرفيتهاي رمان در پيشبيني ذهنيات و واكنشهاي احتمالي گروههاي اجتماعي را باز كنيم. آيا رمانهاي ايراني ظرفيت چنين كشفياتي را پيش روي محققان قرار ميدهند؟ اگر پاسخ منفي است ايراد كار در كجاست؟ حاتم قادري متولد ۱۳۳۵ در تهران و مدرس دانشگاه تربيت مدرس است. او دوره كارشناسي علوم سياسي را در سال ۱۳۵۸ در دانشگاه شهيد بهشتي، دوره كارشناسي ارشد علوم سياسي را در سال ۱۳۶۷ و دوره دكتراي همين رشته را در سال ۱۳۷۳ در دانشگاه تربيت مدرس به پايان برد. او همچنين در كلاسهاي آزاد موسسه رخداد تازه تدريس ميكند.
اگر اجازه بدهيد صحبت را با نقلقولي از ميلان كوندرا شروع كنيم كه ميگويد: «هر رمان به ما ميآموزد كه جهان پيچيدهتر از آن است كه ما تصور ميكنيم.» گمان ميكنم شما در سخنراني اخير خود به مضموني مشابه اشاره داشتيد كه يكي از كاركردهاي رمان دريافت پيچيدگيهاي ذهن انسان است. آيا اين تعريف شما از رمان است يا انتظاري كه از آن داريد؟
تعريف من از رمان نيست. حتي انتظار من، در اين معنا كه بگويم رمان بايد اين گونه باشد، نيست چون رمان هم حيات خودش را داشته است. يعني اگر رمان را يك پديده مدرن اروپايي در نظر بگيريم سير تحولات خودش را داشته و در هميشه روي يك پاشنه نچرخيده است. رمان تاريخي، اجتماعي، رمان مدرن و ديگر رمانهاي گوناگوني كه وجود دارد. اما من با كوندرا در اين معنا موافقم كه فكر ميكنم رمانهاي خوب حتيالامكان ما را با تصوير پيچيدهتري از جهان آشنا ميكند. منظور اين نيست كه رمان بايد جهان را پيچيدهتر كند بلكه رمان بايد سويههاي متفاوت و متنوع و حتي بعضا متعارض جهان را براي ما نمايندگي كند. من اين را يك رمان خوب ميدانم ولي نه به اين معنا كه همه رماننويسها بايد همين گونه بنويسند يا با اين تعريف هماهنگ باشند. به ويژه براي ما ايرانيان به نظرم ميآيد كه اگر رمانهايي داشته باشيم كه پيچيدگي را خوب نمايندگي و يك چندصدايي مناسبي را براي ما عرضه كند، قطعا در گزار ما بسيار مفيد خواهد بود. ما هم مشكلات آموزشي داريم و هم مشكلات ذهني و هويتي داريم كه رمان خوب ميتواند در برطرف كردن اين مشكلات حتي سهم اول را در مطالعات اجتماعي/ انساني داشته باشد. البته به شرط اينكه بقيه لوازم و شرايط آن نيز فراهم باشد. يعني هم تعدد آن، هم نحوه توزيع و مواجههاي كه با آن صورت ميگيرد. براي همين من هم موافقم كه چندصدايي يك ويژگي بسيار مهم است براي يك رمان خوب.
در واقع شما از چندصدايي به عنوان يك ملاك ارزشگذاري براي رمان استفاده ميكنيد.
وقتي صحبت از چندصدايي ميكنيم، بيش از آنكه ارزشگذاري شده باشد، نوعي نگاه معرفتي است و من ميخواهم به جهت تئوريك نگاه معرفتي را از نگاه ارزشي تفكيك كنم. اتفاقا به نظرم يكي از مشكلات جامعه ما اين است كه نگاه معرفتي و نگاه ارزشي آن كاملا درهمتنيده است. حتي بهتر است بگويم به جاي نگاه معرفتي، يك نگاه شبهمعرفتي داريم كه اين نگاه شبهمعرفتي يك بار ارزشگذاري از قبل تعيين شده دارد و با آن ميخواهيم همهچيز را رقم بزنيم و تصويرسازي بكنيم. در حالي كه يك رمان خوب در مرحله اول ميخواهد به ما بگويد كه معرفت پيچيدهتر و چندلايهتر است تا ما را از شبهمعرفت به نوعي معرفت اصيلتر و روشنتر سوق بدهد. بعد از آن بگويد كه ارزشها يكي نيستند و اين ارزشها در تناسب با اين معرفت چندسويه بايد خود را عرضه كند. بايد بين معرفت و ارزش تفكيك قايل شويم. ما ممكن است در يك رمان همدلي با شخصيتهايي كه نميپسنديم داشته باشيم. اما از نظر ارزشي بدين معنا نيست كه آن شخصيت را تاييد هم ميكنيم. يعني رمان اينجا به ما معرفتي را ميدهد كه لزوما ارزشي را به آن منتقل نميكنيم. گاهي هم اصلا ارزشگذاري نميكنيم و خود معرفت را به عنوان پيچيدگي، يا حتي تعليق ارزشها در نظر ميگيريم. به عنوان مثال، «اشپربر» را در نظر بگيريد كه اوايل انقلاب برخي آثارش به فارسي ترجمه شد. مثل «قطره اشكي در اقيانوس» كه رمان بسيار مهمي است. كسي كه درگير دو جريان «نازيسم» و «كمونيسم تماميتخواهي استالينيستي» شده و در كش و قوس اين رفت و برگشتها در عين حال كه در جبهه كمونيستها قرار دارد و عليه نازيسم ميجنگد، ولي تصلبهاي كمونيستي آزارش ميدهد. تا اينكه در جايي به نظرش ميرسد كه ديگر نميتواند كسي را دعوت كند كه كجا دقيق و محكم بايستد. اين همان چندصدايي و پيچيده بودن اوضاع است. ما را از حالت سطحي، اوليه و خام وارد فضايي ميكند كه سريع قضاوت نكنيم و حكم ندهيم. يك مقداري ما را با تعليق حكم رو به رو ميكند. اين تذكر را هم بدهم كه شايد براي جامعه ما مهم باشد. تعليق حكم به معني انفعال نيست. به معناي اين است كه اجازه ندهيم داوري خام ما جاي بينش و داوري عميقتر ما بنشيند.
آيا اين خلط مبحث معرفتشناسي و ارزشگذاري در جامعه ما، منشا ضعف در نگارش رمانهايي با ظرفيت چند صدايي است؟
برخي نويسندگان انگشتشمار و نادر هستند كه يك استعداد و به تعبيري جنمي دارند كه ميتوانند چند صدايي را خودشان نمايندگي كنند. يعني اينكه در وجود خودشان ميتوانند چهرههاي مختلفي داشته باشند از ديو تا فرشته و به نوبه خودش اينها را به صدا در بياورند و افكار و تمنيات و موضعگيريهايشان را براي ما آشكار كنند. هرچندكه معنايش اين نيست كه نويسنده بين همه اينها منفعل است و همه اينها بدون اينكه نويسنده مايل باشد ميخواهند از زبان او حرفهاي خودشان را بزنند. اين تعداد نويسندگان فوقالعاده اندك هستند. از اين گروه كه بگذريم، وجه غالب و شيوه درست چندصدايي بايد در نوعي تعامل اجتماعي شكل بگيرد و پرورش پيدا كند. در انزوا و صرفا با اتكا به بحثهاي تئوريك در تمجيد از چندصدايي امكانپذير نيست. ابتدا بايد خود جامعه آزمايشگاهي براي اين چند صدايي باشد. شما اگر انجمنهاي مختلف داشته باشيد، گروهها، احزاب، نشريات و صداهاي مختلف داشته باشيد و همه اين صداها مجبور باشند با هم گفتوگو و تعامل كنند، خواهناخواه ما داراي يك تربيت چندصدايي هم ميشويم. اگر اين وضعيت تجربي و زيستشده نباشد و ما صرفا بخواهيم به صورت تئوريك بر چندصدايي تاكيد كنيم يا فقط به آن معدود نويسندگان با استعداد تكيه كنيم قطعا كار پيش نخواهد رفت. براي همين هم در جامعه ما رمانهايي كه بتوانند چند صدايي را نمايندگي كنند فوقالعاده اندك هستند. به خاطر اينكه رماننويسهاي ما هم اين تجربه يا زيست بيروني را ندارند. چندصدايي مستلزم ظرف مناسبي است كه بتواند خود را آنجا شكوفا كند اما جامعه ما مستعد آن نبوده است.
شما در بخش ديگري از سخنراني خود اشاره كرده بوديد كه يكي از كاركردهاي رمان، درك و پيشبيني واكنش اقوام و گروههاي انساني در برخورد با وقايع گوناگون است. آيا گمان ميكنيد ضعف رمان در ظرفيتهاي چندصدايي خود در اين جنبه از كاركردهاي آن نيز اخلالي ايجاد خواهد كرد؟
قطعا همينطور است. اگر به جامعه خودمان نگاه كنيم، ما نوعي حساسيت روي هويت پيدا كردهايم، ولي حساسيتي كه روي هويتهاي قومي پيدا كردهايم حساسيت نسبتا پختهاي نيست. يعني حساسيتي است كه بيشتر آماده به هيجان و اعتراض و تشويق است. خيلي تكصدايي و متصلبانه است. براي همين ظرفيت اعتراض ما يا شعف ما بسيار بيشتر است از ظرفيت تامل يا گفتوگو. اين محصول فضاي ايدئولوژيك جامعه است. محصول آسيبپذيري اجتماعي ما است به ويژه در مورد قوميتها كه خودشان را همواره در معرض نوعي آسيب، تحقير يا توطئه نگاه ميكنند. قطعا رمانهايي كه تكصدايي هستند يا از صداهاي محدود و معدودي استفاده ميكنند، چه ما را به شعف بياورند و چه ما را به ترس و هراس وادارند، در امر بهبود وضعيت اجتماعي ما نميتوانند موثر باشند. يعني حتي اگر ما به صورت موقت از محصول كار خوشمان بيايد و احساس كنيم كه ما را به عنوان يك قوميت يا رگه اجتماعي برجسته ميكنند، اما حقيقت اين است كه اين برجسته كردن با آسيبهاي خيلي زيادي همراه است. برميگردم به صحبت قبلي. ذهن رماننويسها و فيلمسازان ما بايد چندصدايي باشد و اين چندصدايي هم عمدتا بايد در بستر اجتماع شكل بگيرد. نميخواهم بحث اول مرغ بود يا تخممرغ را پيش بكشم. به ديالكتيك و رفت و آمد و تعامل اين دو اعتقاد دارم. قرار نيست مسووليتهاي خود را متوقف كنيم كه مثلا اول آن يكي انجام شود و بعد اين يكي يا برعكس. ميخواهم بگويم شكوفايي و گستردگي آن در گروي اين تعامل است. براي همين نويسندگان بايد چندصدايي را بياموزند و هم اجازه بدهند جامعه با استفاده از آن ظرفيتهاي خود را افزايش دهد. در غيراين صورت من هم قبول دارم كه يك رمان يا يك فيلم ممكن است خيليها را برانگيخته كند، بيش از آنكه آنها را به تامل وا دارد. بخشي به اين دليل كه در ذهن نويسنده يا فيلمساز و كارگردان ما چندصدايي ضعيف است، بخشي هم به اين دليل كه جامعه تحمل چندصدايي را ندارد.
صحبت ديگري كه شما داشتيد اين بود كه ۳۰۰ سال پيش براي ما مشخصتر بود كه جامعه ايراني در برخورد با وقايع چه واكنشي نشان ميدهد. اما از زماني كه اين جامعه با مظاهر مدرنيته برخورد كرد، مثلا در عصر مشروطه، دچار يك بلاتكليفي شد و الان به نوعي غيرقابلپيشبينيتر شده است.
من بحثي را در دانشگاه دارم با عنوان «كشف ذهن ايراني». يعني ذهن ايراني در مواجهه با وضعيتهاي بيروني چگونه خود را نشان ميدهد، چه بازتابي دارد و چه دركي را آشكار ميكند؟ يكي از مهمترين اين مواجهههاي ما، گذار از سنت به مدرنيته و مواجهه با مدرنيته است. حال مدرنيته در ابعاد گوناگون. يعني چه مدرنيزاسيون را در نظر بگيريم، يعني بيشتر به نوسازي و شكل بيروني تاكيد كنيم، چه مدرنيسم را در زمينههاي هنري و ادبي و سياسي و چه مدرنيته به معناي نوعي سبك زندگي و فلسفه. من رمانهايي خواندهام كه نخستين شگفتي ذهن ايراني را در برخورد با حادثات، نوظهورها، يا به تعبير قديمي «مستحدثات» نشان ميدهند. براي مثال برخورد ما با «آسفالت». من در برخي رماننويسها مانند خانم «منيرو روانيپور» اين را ديدهام. يا برخورد با هواپيما يا راديو. با پديدههاي مختلف. اين رمانها سعي ميكنند در وهله اول شگفتي ما را نشان بدهند اما به نظرم لازم است كه ما قدمهاي بيشتري برداريم و نشان بدهيم كه اين ذهن ايراني در درون و در بيرون مواجهه خودش را چگونه انجام داده است؟ كجاها مقاومت ميكند؟ كجاها ساده ميپذيرد؟ كجاها تمنيات خود را پاسخ ميدهد؟ كجا معرفت خود را برانگيخته ميكند؟ يعني همان پيچيدگيهايي كه صحبت كرديم. اينها نيازمند رمانهايي هستند كه ظرفيت بيشتري داشته باشند. حتي به جهت گنجايش و حجم. از اين جهت داستانهاي كوتاه مستعد نمايش اين گونه از مواجهه نيستند. از سوي ديگر نوشتن رمان بلندي در چند جلد يا
چند صد صفحه استعداد، تكنيك و حتي حوصله خاصي ميطلبد كه گاه پيدا نميشود. براي همين ما در حوزه رمانهاي كوتاه شايد نمونههاي بهتري داريم تا داستانهاي بلند. داستانهاي بلند مينويسيم، اما بيشتر توصيفي يا ژورناليستي است. برخي داستانهاي بلند ما كه بسيار بسيار مهم هستند چندصدايي نيستند. اينجا ميتوانيم رمان «كليدر» را در نظر بگيريم. به اين خاطر كه من تصور ميكنم فردي مثل آقاي «محمود دولتآبادي» كه قطعا نويسنده فوقالعادهاي است و بسيار براي ما ارزشمند است، ذهنشان بيش از هر چيز درگير نوعي حماسه/تراژدي است. وقتي وجه غالب ذهن يك نفر حماسي/تراژدي باشد، يا تراژيكگونه بينديشد طبعا نميتواند خيلي چندصدايي باشد. يعني با اينكه رمان، رمان خيلي مهمي است، اما از اين جنبه ضعف داريم. به همين خاطر است كه تاكيد ميكنم ما بايد در ظرف جامعه اين را تجربه كنيم تا حوصله اجتماعي ما بيش از اين باشد.
آيا «مليت» هم يكي از همين مظاهر مدرنيته است كه ما با آن مواجه شده و در برخورد با آن دچار ابهام و بلاتكليفي شدهايم؟
خود مليت دامن ميزند كه ما چندصدايي نباشيم. يعني مليت نوعي امر يوتوپيايي است. البته امر سياسي و تحقق يافته است، اما اگر محتوايش را بخواهيم بسنجيم بيشتر يك يوتوپيا و آرمان تحقق نيافته است. چه در ايران و چه در ديگر نقاط جهان. مليت معمولا با خطكشي بين من و ديگري، من و غير ميخواهد شكل بگيرد. درست است كه در برخي مواقع اين مليتها با هم نوعي تلازم هم دارند اما در بيشتر موارد خطكشي ميكنند. باز هم اگر بسياري از رمانهاي شاخص قبل يا بعد از انقلاب را نگاه كنيد مثلا «ژان كريستوف» (نوشته «رومن رولان») كسي است كه در آلمان زندگي ميكند. بعد ميرود در فرانسه، وقتي كه آلمان و فرانسه درگير ميشوند ميبينيم كه اين من و ديگري در حال شكلگيري است و رومن رولان ميخواهد اين من و ديگري را در قالب ژان ساختارشكني كند و نشان بدهد كه لازم نيست ما تعريف نهايي خود را روي مليت قرار دهيم. اما ميخواهم بگويم آنجا هم مشكل است. در اينجا هم مشكل است. به همين معنا اقليتها در درون يك ملت هم اين مشكل را پيدا ميكنند. پس خود ملت ميتواند خوب باشد از اين جنبه كه ما را از فضاي عشيرهاي و قبيلهاي رها كند. يعني اين جزو ويژگيهاي ملت است. به ما اجازه ميدهد كه در زير يك چتر بزرگتري بينديشيم و در يك حجم گستردهتري زندگي كنيم. اما وقتي خودش متصلب ميشود، دوباره رابطه من و تو برقرار ميشود، اما نه من و تويي كه در تعامل هستيم. بلكه «تو»يي كه غير هستي. ديگري هستي و من را درك نميكني. به ويژه براي ما كه عادت داريم جهان را به چشم توطئه نگاه كنيم، اين «تو» هالهاي از خطر و ناامني هم به همراه دارد و ما نميتوانيم با اين «تو» مهربانانه و دوستانه ولي هوشيارانه برخورد كنيم. اين جزو مشكلات ما است. كم نيست صداهايي كه در كشور ما شنيده ميشود كه به شهروندان مظنون هستند و بيگانگان كه كاملا دشمنند. اين ذهن تكصدايي ما است كه اگر به قدرت هم برسد تاثيرات و دامنه آن گستردهتر ميشود. پس ملت در كاركرد اول خوب است، اما بدين معناي دوم يك امر منفي و مضموم است.
آيا آن آشفتگي و بلاتكليفي كه گفتيد جامعه ايراني در برخورد با پديدههاي مدرن دارد، در مورد اقوام هم ريشه برخي از اين مشكلات است؟ به نظر ميرسد كه اقوام ما هم به نوعي در ميان هويت ملي يا هويت قومي بلاتكليف هستند.
قطعا همينطور است. من يك تعبير كلاسيك دارم كه گاهي استفاده ميكنم و ميگويم فرض كنيد ايران مثل قطاري با واگنهاي بسيار زياد است كه بخشي از اين واگنها پيشامدرن هستند، برخي در تونل مدرنيته گير كردند، اندك واگني هم هست كه يك مقدار پسامدرن ميانديشد. يعني يك ارتباط خيلي روشني بين واگنهاي متعدد اين قطار وجود ندارد. دلايل اين امر متعدد است. يك دليل اينكه گردش قدرت در بين ما شكل نگرفته است. خود گردش قدرت به معناي سياسي اجازه ميدهد اين همجوشي بيشتر شود. يا از آن طرف توزيع مناسب اقتصادي و امكانات اقتصادي هم صورت نگرفته است چرا كه آن هم كمك ميكند تعامل ما بيشتر شود. بحثهاي ايدئولوژيكگونه ما نيز همچون جنگهاي حيدري و نعمتي به ما اجازه نميدهد كه فرهنگ پويايي داشته باشيم. براي مثال اگر كتاب «خاطرات شازده حمام» نوشته آقاي «محمدحسين پاپلي يزدي» را نگاه كنيد متوجه ميشويد كه شهر يزد در يك دوره چقدر ميتوانست فضاي مساعدتري داشته باشد براي اينكه آدمهاي مختلف از اديان و مذاهب مختلف گرد هم جمع شوند. اما همين شهر در شرايط ديگري ميتواند دستخوش تصلب شود. اتفاقا «نصر حامد ابوزيد» هم يك مثال خارجي براي همين موضوع است. در آخرين كتاب خود توضيح ميدهد كه من حدود سال ۱۹۹۵ سفري به مالزي داشتم كه از من بسيار استقبال كردند، اما چند سال بعد وضعيت به گونهاي بود كه حتي ميخواستند نام من را از فهرست سخنرانان خارج كنند، چرا كه ميگفتند افكار تو جامعه ما را به بيديني نزديك ميكند. نشان ميدهد كه جامعه در اين مدت دچار تصلب شده است. نشان ميدهد
اگر بخواهيم طرف ديگر ماجرا را هم ببينيم، بايد بگوييم در كشور ما هم به دليل آشناييمان با چندصدايي كه در اروپا و امريكا وجود دارد و به دليل رسانههاي جديدي كه در اختيار داريم و شهرهاي بزرگي كه در آن زندگي ميكنيم، نوعي چندصدايي در حال شكلگرفتن است ولي نهادينه نشده. بيشتر از منطق «زندگي بكن و بگذار زندگي كنند» پيروي ميكند. در واقع از روي نوعي مردمداري است و نه از اين بابت كه بپذيريم ديگران حق دارند و ما ميتوانيم با آنها تعامل داشته باشيم. ميخواهم بگويم اين هم خوب است ولي از اينجا تا جايي كه چندصدايي را به نوعي فروكش كردن تصلبها و جزميتها و پذيرش يك حق متكثر برساند راه زيادي در پيش داريم.
به متصلبتر شدن برخي شرايط اشاره كرديد. گمان ميكنيد آيا در روند سير ادبيات ما، اين چندصدايي هم در حال سقوط است؟
من نميگويم اوضاع بدتر ميشود. البته در ايران ادبيات حوزهاي است كه مرتبا تحت فشار قرار دارد. از سانسور گرفته تا خودسانسوري و پس از آن پيدا كردن مخاطب. در واقع نويسندگان ما سراغ بسياري از زوايا نميروند چرا كه امكان آن وجود ندارد. يعني اگر بخواهند بروند نخستين چيزي كه احتمالا اتفاق ميافتد به محاق افتادن كارشان است. اما در برخي موارد، مثلا من ديدهام كه نيروهاي جوانتر تلاش ميكنند كه صداي خودشان را برسانند. در حال حاضر نشر چشمه يك رديف كار دارد به نام «قفسه كتابهاي آبي». البته بيشتر كارهاي كوتاه است كه سعي ميكند بخشي از صداهاي اين نسل جديد را برجسته كند. ولي هنوز راه زيادي داريم تا به نوعي تعامل و حرفهاي بنيادي برسيم. تكرار ميكنم كه ما نياز داريم نويسندگان ما خيلي غريزي رفتار نكنند. يعني صرف استعداد دروني نباشد و پرورش بيروني هم شكل بگيرد. بدين معنا اگر بخواهيم بگوييم من ادبيات را بستهتر از قبل نميبينم، ولي هنوز با برآورده كردن نيازهاي ما خيلي فاصله دارد. ضمن اينكه در نظر بگيريد در مقابل اين ادبياتي كه با تيراژهاي محدود منتشر ميشود و حتي با دو سه چاپ هم در بهترين حالت به چهار يا پنج هزار نسخه ميرسد، رسانههاي رسمي مانند صدا و سيما را داريم كه به جد مصر هستند در توزيع و توليد ادبياتي كه عموما تكصدايي است يا حتي بيصدا هستند. يعني گاه حتي مردم را تك صدا هم نميخواهند، بيصدا ميخواهند. طبعا حوزه ادبيات كه ما در موردش صحبت ميكنيم در برابر آن رسانهها خيلي كوچك است.
من همين ديروز با همسرم به يك «شهر كتاب» مراجعه كرديم. فضاي نسبتا لوكسي داشت كه من همانجا به همسرم گفتم اين فضا ابدا نماينده خوبي براي شرايط ما نيست. ما در بيرون يك درياي متلاطمي داريم از تعصب، فقر، اختلاف طبقاتي و جهالت. اما اينجا ما فقط يك جزيره شبه لوكس داريم كه وقتي از آن خارج ميشويم احساس نميكنيم كه ارتباطي با بيرون داشته باشد. اين حقيقتي است كه با آن مواجه هستيم: يك توليد عظيم تكصدايي و بيصدايي، در مقابل يك توليد ضعيف چندصدايي بيرمق. ولي از اينكه بگذريم باز هم به زيست اجتماعي ما ميرسيم. يعني همين كه رسانههاي جديد هستند، فيسبوك وجود دارد و هرجواني اگر سرعت اينترنت اجازه بدهد ميتواند چرخي در فضاي اطلاعات بزند خودش يك نوع آموزش است. هرچند اينها آموزشهاي غيرمستقيم هستند و آموزشهايي نيستند كه ما بتوانيم در موردش بحث و گفتوگو كنيم.
از ميان آثار ادبي داخل كشور، آيا ميشود نمونههاي قابل ذكري كه چندصدايي را در خود داشته باشند نام ببريد.
من ميتوانم به مواردي اشاره كنم اما ترجيح ميدهم اسمي نبرم.
آقاي دكتر، از آن طرفش اسم برديد.
بله. از آن طرف اسم بردم. حرف من اين است كه برخي آثار نسبتا چندصدايي وجود دارد اما بايد پرورش پيدا كنند. مثلا «دل دلدادگي» از شهريار مندنيپور به عقيده من اثري نسبتا چندصدايي است، اما اينكه چقدر مورد توجه قرار ميگيرد من اطلاعي ندارم. مشكل اينجاست كه نويسندگان بسيار بزرگ و مطرح ما عموما چندصدايي نيستند. مثلا جلال آل احمد كه به عقيده من آثار ادبياتياش بسيار ضعيفتر از جستارهاي اوست و جستارهايش هم بسيار ضعيفتر از نامههاي اوست، انساني چند صدايي نيست. احمد محمود را اگر نگاه كنيد فوقالعاده ذهنش سياسي است. يعني اگر چندصدايي هم باشد فقط در حيطه سياست اين را نشان ميدهد. چندصدايي را اگر در آثار او بخواهيم مثلا در «همسايهها» بهتر ميتوانيم ببينيم تا ديگر كارهاي او كه تكصداييتر است چون سياسيتر است. در مورد محمود دولتآبادي گفتم كه چندصدايياش در حيطه تراژدي و حماسه دور ميزند و به نظر ميرسد در حيطههاي ديگر خودش را محدودتر ميبيند. خانم سيمين دانشور را اگر در نظر بگيريم يك مقداري صداي زنان را برجسته ميكند، مثلا در «سووشون». اما باز هم چندصدايي به معنايي كه در ذهن من قرار دارد نيست. يعني اگر با ادبيات اروپا و امريكا و حتي امريكاي لاتين مقايسه كنيم اين چندصدايي در ما بسيار ضعيف است. گلشيري را اگر در نظر بگيريم بايد گفت گلشيري چندصداييتر است و حتي در برخي از داستانهاي كوتاهش چندصدايي دوران گذار را هم سعي ميكند ترسيم كند. اما يك مشكلي كه دارد اين است كه خيلي تكنيكي است و اين چند صداها در محاق تكنيك يك مقدار كمرنگ ميشوند. باز هم اگر به هدايت دقت كنيم، در برخي آثار عاميانهترش چندصدايي بيشتري دارد. مثلا در «علويهخانم». ولي وقتي به كارهاي جديترش بپردازيم چندصدايي كمتر است. گويي كه نويسنده خودش را موظف دانسته كه در يكجا بايستد. براي همين در
«بوف كور» هرچند شما دو يا سه تا صدا ميبينيد، اما اين صداها صورت سوررئالي دارند كه ديگر نميشود گفت چندصدايي هستند. صداهاي سوررئاليستي در هم فرورفتهاي هستند. چوبك هم تا حدي اين چندصداييها را دارد اما در كل بيشتر اين چندصداييها در توصيف شرايط هستند و نه در گذار. يعني من دنبال رمانهاي بلندي هستم كه اين چندصداييها در وضعيت گذار شكل بگيرند. چگونه ذهن ما از وضعيت سنت گذار ميكند. در واقع دچار ترديد ميشويم يا صورتبنديهاي اعتقاديمان تغيير ميكند. نگاههاي ما به قدسيت گرفته تا جنسيت تغيير ميكند. بعضا اين چندصداييها دوربينهاي ثابتي هستند با چهرههاي تيپيك. مثلا در صادق چوبك، گويي كه دارد با چند نفر گفتوگو ميكند، اما چهار دوربين است كه رو به چهارنفر گرفته و آنها را برجسته ميكند و ما گذار انسانها را كمتر ميبينيم. من چندصدايي در حال گذار را ميگويم كه در ادبياتمان كمتر ميبينيم.
برش -1
اگر به جامعه خودمان نگاه كنيم، ما نوعي حساسيت روي هويت پيدا كردهايم، ولي حساسيتي كه روي هويتهاي قومي پيدا كردهايم حساسيت نسبتا پختهاي نيست. يعني حساسيتي است كه بيشتر آماده به هيجان و اعتراض و تشويق است. خيلي تكصدايي و متصلبانه است. براي همين ظرفيت اعتراض ما يا شعف ما بسيار بيشتر است از ظرفيت تامل يا گفتوگو.
برش -2
رمان «كليدر» را در نظر بگيريم. من تصور ميكنم فردي مثل آقاي «محمود دولتآبادي» كه قطعا نويسنده فوقالعادهاي است و بسيار براي ما ارزشمند است، ذهنشان بيش از هر چيز درگير نوعي حماسه/تراژدي است. وقتي وجه غالب ذهن يك نفر حماسي/تراژدي باشد، يا تراژيكگونه بينديشد طبعا نميتواند خيلي چندصدايي باشد. يعني با اينكه رمان، رمان خيلي مهمي است، اما از اين جنبه ضعف داريم.