مشكلات كوچك و بزرگ
سروش صحت
من و يك آقاي شيك و اتوكشيده و پسر 10، 11 سالهاش عقب تاكسي نشسته بوديم و خانم مسني كه كمي چاق بود جلو نشسته بود. آقاي شيك گفت: «واي چقدر هوا كثيفه... چي كار بايد كرد؟» خانم مسن گفت: «حالا باز شما جواني، مردي، قوي هستي... من چي بگم؟» راننده گفت: «اگه ميتونين از تهران بريد، والا بايد يه جوري بسازيد» مرد گفت: «تو اين هواي كثيف ترافيك هم داره ديوانهمون ميكنه» خانم مسن گفت: «حالا شما مردين، جوانيد، من چي بگم؟... اصلا جونم داره به لبم ميرسه...» راننده گفت: «بايد ساخت... چارهاي نيست» ترافيك خيلي سنگين بود و بيشتر از يك ساعت بود كه گير كرده بوديم. مرد شيك كه نفسهاي عميق ميكشيد كمي جابهجا شد و رو به راننده گفت: «ببخشيد آقاي راننده ميشه يك لحظه اين كنار وايسيد...» راننده گفت: «چرا؟» مرد شيك گفت: «اين بچه بايد بره بيرون» پسر نوجوان با تعجب از پدرش پرسيد «چرا؟» مرد شيك گفت: «مگه كار نداري؟» پسر گفت: «نه» راننده توي آينه به مرد شيك نگاه كرد. مرد شيك گفت: «خيلي ببخشيد، ولي باز هم اگه ميشه يه چند لحظه اين بغل نگه داريد.» راننده به زحمت تاكسي را كنار اتوبان كشاند و ايستاد، مرد شيك با عجله از تاكسي پياده شد.راننده گفت: «حالا ميگيم آلودگي هوا و ترافيك را كارياش نميشد كرد ولي براي اين قضيه يه فكري بايد كرد... واقعا مردم تو خيابون چي كار كنند؟» خانم مسن به راننده نگاه كرد ولي چيزي نگفت.