روشنفكران و قدرت
رودررو يا دست در دست
ناصر فكوهي٭
مفهوم «روشنفكري»، هر چند با نامهايي متفاوت از فيلسوف و متفكر و انديشمند و... همواره در طول تاريخ چندهزارساله تمدنهاي انساني وجود داشته، اما در طول قرن بيستم و با ظهور دولتهاي مدرن، به صورت گستردهاي دگرگون شد: اين مفهوم در ابتداي قرن، از ريشهاي انقلابي و برگرفته از زبان روسي عمدتا به افراد سياسي و فعالان حزبي در زمينه فكري اطلاق ميشد و شايد بهترين نمود خود را در انقلاب اكتبر در چهره لنين و در كنارش شخصيتهايي چون تروتسكي و پلخانف مييافت كه در همان زمان با روشنفكران ديگري در غرب از جمله رزا لوكزامبورگ و كارل ليبكنشت در تماس و مباحثه بودند. در نيمه اين قرن، مفهوم روشنفكري بيشتر شامل روشنفكران چپ و عموما انقلابي ميشد كه ممكن بود خود فعال حزبي هم نباشند ولي از اهداف و آرمانهاي انقلابي پيروي ميكردند و نقش نظريهپرداز را براي آنها داشتند. اما در اكثر موارد با دستگاههاي حزبي دولتيشدهاي چون شوروي، كه دستشان به سركوب و خون مردمانشان آلوده شده بود، فاصله گرفته بودند؛ شخصيتهايي نظير ژان پل سارتر، سيمون دوبووار، لويي آراگون و هربرت ماركوزه، نمونههايي از اين گروه هستند. اما از همين سالها به تدريج با فروپاشي نفوذ شوروي و برملا شدن جنايات دوران انقلاب روسيه به ويژه به دست استالين، نسل جديدي از روشنفكران ظاهر شدند كه لزوما نه خود را در حوزه چپ تعريف ميكردند و نه به مثابه انقلابي اما اين امر را دليلي نميديدند كه عنوان راست را بپذيرند يا آن را رد كنند؛ اين روشنفكران ممكن بود بدون اهميت دادن زياد به حوزه سياسي در مفهوم انقلاب لنيني كلمه، رويكردي بهشدت راديكال و پيشرو، انقلابي و ضد دولتي و ضداستعماري داشته باشند (نظير كامو و يونسكو). ما همچنين با ظهور بيش از پيش قالب جديدي از روشنفكري دانشگاهي (نمونهاي جديد از فيلسوفان باستان يا دوران انقلاب فرانسه) روبهرو بوديم (انديشمنداني نظير رمون آرون و پير بورديو) يا با متفكراني كه در عين فعال بودن در زمينه سياسي و علمي، بيشتر دخالتگران اجتماعي بودند تا نظريهپردازان فلسفي و تاريخي تغيير اجتماعي (نظير نوام چامسكي). در همين سالهاي يعني از ابتداي دهه 1970، مفهوم روشنفكري همچنين نه فقط به سمت راست بلكه به سمت كاركردها و سازوكارهاي فكري فنسالارانه (تكنوكراتيك) نيز بسط يافت و به گونهاي شامل همه كساني شد كه كار فكري ميكنند و مرزهاي فنسالاري و روشنفكري را كمرنگتر كرد بهگونهاي كه فوكوياما مرگ ايدئولوژي را اعلام كرد. اما درنهايت در سالهاي آخر قرن و ابتداي قرن بيست و يكم ميتوانيم بگوييم كه روشنفكري بيشتري به معناي گروهي از كنشگران اجتماعي است كه با تكيه بر قابليتهاي فكري مفروض براي خود دخالتهاي گوناگوني را در زندگي اجتماعي و براي تحليل حوادث و اقدامات ساير گروههاي اجتماعي انجام ميدهند، اجماعي نسبي يافت. در عين حال مشروعيت و اهميت واقعي روشنفكران در جوامع مختلف بهشدت متفاوت شد: در جوامع توسعهيافته اين نقش پررنگتر شد و راه را بر گونهاي از رابطه با جامعه باز كرده است كه رژيس دبره به آن «رسانهشناسي» (médiologie ) نام داد، يعني قدرت ايجاد رابطه و هدايت گروههاي بزرگي از كنشگران به وسيله گروههاي كوچكتري كه از ابزارهاي رسانهاي برخوردار يا از قابليت رسانهاي شدن و با رسانهها كار كردن برخوردارند. نمونه چنين كشورهايي فرانسه و اغلب كشورهاي اروپاي غربي هستند كه در آنها متفكراني نظير خود دبره يا فيلسوف فرانسوي، ميشل اونفري قدرت عظيمي از طريق رسانهها دارند كه ابدا نبايد با مفهوم انتقادي « روشنفكران
فست فودي» بورديو (كه بيشتر شامل روشنفكران نمايشي و تجملي نظير آندره گلوكسمان، برنارهانري لوي و... ميشدند) اشتباهش گرفت. اما در برخي ديگر از كشورهاي توسعهيافته با سطح فرهنگي عمومي پايينتري نظير
ايالات متحده، روبهرو هستيم، قدرت روشنفكران و اهميتشان نيز بهشدت پايينتر است و چندان جدي گرفته نميشوند؛ كما اينكه نظرات شخصيتهايي چون نوام چامسكي، جوديت باتلر يا كورنل وست در كشورهاي اروپايي از خود امريكا بيشتر است. در كشورهاي در حال توسعه نيز به دليل نبود فضاي باز كافي، پايين بودن سطح فرهنگ عمومي و كمبود آزاديهاي رسانهاي و رابطه دانشگاهها و رسانهها، كمترين اهميت براي روشنفكران وجود دارد و آنها تقريبا گروهي حاشيهاي به حساب ميآيند، هر چند اغلب در جهانهاي ذهني خود، بسيار براي خويشتن ارزش و اهميت قايلند و دچار توهمند. با آنچه گفته شد ميتوانيم اين فرض را تا حد زيادي قابل دفاع بدانيم كه روشنفكري يك حرفه و شغل نيست، بلكه يك موقعيت اجتماعي و فرهنگي است و در زبان بورديو اين موقعيت نوعي توانمندي و داشتن قابليتهايي
(dispositions) است كه به يك كنشگر امكان ميدهند از زبان، نوشتار، قدرت ارتباطات و استدلال خود به سود انديشه و عقايد خويش و دستكاري ديگران استفاده كند. البته ما در گروهي از مشاغل تمركز بيشتري از روشنفكران را داريم كه عبارتند از دانشگاهها و رسانهها. در چنين موقعيتي نميتوان از كاركرد روشنفكر سخن گفت و بهتر آن است كه از سازوكارهاي روشنفكري سخن بگوييم. به باور من بر اساس نظريه بورديويي روشنفكران نيز همچون همه گروههاي اجتماعي داراي ميدان يا ميدانهايي هستند كه در آنها با يكديگر بر سر امتيازها در حال جدال هستند و بخش بزرگي از زمانشان صرف همين كار ميشود. براي نمونه « محبوبيت داشتن»، « برتر بودن»، بردن جوايز خاص، مورد استناد قرار گرفتن، عناويني كه به آنها در رسانهها و روزنامهها داده ميشود، انتشار عكسشان، در اندازههاي مختلف، شيوه برخورد با آنها در مجامع عمومي خصوصي و دولتي و البته داشتن درآمدهاي بالاتر يا پايينتر، از جمله اين امتيازها هستند كه به يكديگر تبديل شده يا مبادله ميشوند. رقابت براي اين امتيازها در تناقض با داشتن وظايف و احساس مسووليت اجتماعي و مبارزه براي آن نيست. از اينرو معمولا اما با تركيبي از اين دو كنش اجتماعي- فرهنگي (مبارزه براي امتيازهاي مادي و رسيدن به اهداف و خواستههاي آرماني) روبهرو هستيم.
در اين راه روشنفكران ممكن است به قدرت نزديك شده و يا حتي درون آن وارد شوند. روشنفكران چپ البته همواره روشنفكري را بيشتر در برابر دولت تعريف كردهاند اما حتي در اين سنت، نيز بسيار شاهد حضور روشنفكران در موقعيتهاي فرهنگي (نظير ملينا مركوري وزير فرهنگ در يونان پس از ژنرال ها) و حتي در راس قدرت بودهايم (از لنين تا مائو، از چه گوارا تا ميتران) روشنفكران راست يا ميانهرو هرگز رويارويي با دولت را (جز دولتهاي توتاليتر و مستبد) جزو وظايف روشنفكري ندانستهاند از اين رو حضوري گسترده در دولتها داشتهاند (از مالرو تا آرون، از توني بلر تا اوباما). اين نكته را هم ناديده و ناگفته نگذاريم كه هرچند روشنفكران راست يا ميانهرو اغلب بر موضع خود عليه ديكتاتوري و دولتهاي توتاليتر چپ تاكيد داشتهاند اما در بسياري موارد از همكاري با ديكتاتوريهاي راست و حتي كمك به برقراري رژيمهاي نظامي و بي رحم سرباز نزدهاند نداشتهاند (براي نمونه گروه معروف «بچههاي شيكاگو» به رهبري اقتصاددان معروف ميلتون فريدمن و نقش آنها در كودتاهاي نظاميان امريكاي لاتين). در جهان سوم البته روشنفكري همواره چهرهاي يا ادعايي ضد استعماري داشته است. اما باز هم با هر دو رفتار ضديت سيستماتيك با دولتها يا حضور كمابيش در آنها روبهرو بودهايم. اما در هيچ كدام از موارد كمتر با استحكام نظري و تداوم فكري روشنفكران روبهرو بودهايم. رابطه يا عدم رابطه با قدرت سياسي بنابراين نميتواند يك امر جزمگرايانه باشد، زيرا اصولاً زيستن در زير قدرت يك دولت سياسي به معنايي مفهوم پذيرش آن دولت و مشروعيت دادن نسبي به آن است. اما اينكه روشنفكر از دولتي دفاع كند يا بهشدت به آن حمله نيز بايد در موقعيتهاي مختلف سنجيده و ديده شود. ادعاي آنكه روشنفكر هميشه بايد عليه دولت باشد بارها و بارها مطرح شده است، اما بيشتر يك ادعاي بيپايه است كه حتي در نخستين شرايط خود (معيشت روشنفكر) نيز انسجام ندارد ولي اگر كمي روشنفكر را در كار روشنفكري دنبال كنيم، ميبينيم كه او ناچار است در ميدانهايي حضور يافته و رقابت كند كه وي را ناچار با دولت نزديك يا دور ميكند.
از لحاظ تاريخي نيز هم در ميان روشنفكران راست و هم در ميان روشنفكران چپ همانگونه كه گفتيم حضور در دولت و حتي قرار گرفتن در راس دولت وجود داشته است (نمونه واسلاو هاول در چك و نمونه فرانسوا ميتران در فرانسه). اما اين نكته كه دولتها بتوانند در نقش اپوزيسيون داخلي عمل كنند چندان معنايي ندارد دولت يك دستگاه بزرگ است كه همه سازوكارهاي سياسي يك پهنه را در برميگيرد درون دولت ما حكومتهايي داريم كه ممكن است كمتر يا بيشتر نظر اكثريت مردم را نمايندگي كنند يا كمتر و بيشتر طرفدارار يك سياست خاص اجتماعي مثلا عدالتخواهي باشند. در اين ميان مسلما مخالفاني هم دارند كه ممكن است درون حكومت و دولت يا بيرون از آن جمع شوند و عليه آن حكومت يا كنشگرانش اقدام
غير قانوني يا نيمه قانوني كنند. در كودتاي 28 مرداد 1332 در ايران، كودتاي 11 سپتامبر 1973 در شيلي و يا در بسياري از تنشهاي ضدحكومتي در امريكاي لاتين و بسياري از كشورهاي آسيايي و آفريقايي، روشنفكران به صورت گسترده دست در دست توطئهگران و كودتاچيان داخلي و خارجي عمل كرده و البته كنش خود را با نظريههاي فكريشان توجيه ميكردند. اما در همين جريانها، روشنفكران ديگري هم بودند كه تا پاي جان براي اين دولتها مايه گذاشتند و از آنها دفاع كردند زيرا دفاع از آنها را دفاع از تماميت شخصيتي خود ميدانستند. در جامعهاي همچون ايران در حال حاضر به نظر من، چشماندازهاي فكري تقريبا روشن و قابل دسترسي وجود دارد كه مهمترين آنها تقويت يك دموكراسي نوپا و قرار دادن دولت در مقام مسووليتهاي اجتماعي و سياسياش و ايجاد هرچه بيشتر فضاهاي باز و قابليت تعامل انديشهها و فكر و آزادي هرچه بيشتر سبكهاي زندگي با رعايت احترام به اصل همزيستي، مهمترين اهدافي هستند كه روشنفكران ميتوانند درچند دهه آينده دنبال كنند. لذا، اگر حكومتها در اين جهت حركت كنند، حمايت روشنفكران از آنها بدون شك داراي مشروعيت و ضرورت است.
٭استاد دانشگاه تهران، مدير موسسه «انسانشناسي و فرهنگ»