از جويس، فاكنر، موريسون تا ادوارد پي. جونز
نيلي تاكر -مترجم: شيرين معتمدي٭ / ادوارد پي. جونز بعد از آخرين كتابش «همه بچههاي خاله هاگار» در سال ۲۰۰۶، هنوز كتاب ديگري منتشر نكرده؛ نه كلمهاي، نه دستنويسي در كشويي و نه يادداشتي روي تكه كاغذي براي داستان يا رماني. در اين مدت او تنها چند معرفي غيرداستاني درباره آثار كلاسيك نوشته و به ويرايش چندين گلچين ادبي مشغول بوده. پيش از اين، او «گمشده در شهر» [ترجمه فارسي: يكشنبه بعد از روز مادر] و شاهكارش «دنياي آشنا» را منتشر كرده بود كه برايش شهرتي عالمگير به بار آورد. وقتي در آن غروب تابستاني به من نگاه كرد و گفت آيا دوست دارم چند خط ابتدايي و انتهايي نخستين داستان كوتاهي را بشنوم كه نزديك به نيم دهه است دارد رويش كار ميكند، حسابي جا خوردم. داستان «اتاق انتظار» داستاني كه خدا ميداند كي منتشر ميشود.
جونز بخش آغازين را شروع كرد: «اواخر ماه مه سال ۱۹۵۶، كمي بيشتر از يكسال بعد از آنكه مادرم خانه خيابان پنجم واشنگتن دي. سي را خريد كه شروع امپراتوري كوچكش بود، شايعاتي شنيد مبني بر مرگ پدرم. » و اينگونه به پايان ميرسد: «و كليساي بزرگي ميتوانست باشد، براي مرد مُرده و آن همه گلكه تا جلوي در كشيده شده بود، اما نشد.» وقتي اين جملهها را سريع در دفترچهام يادداشت كردم، جونز به من گفت نخستينبار است كه جايي نوشته ميشوند. او تقريبا تمام اين كتاب پيشاجنگي برنده پوليتزرش را به مدت 10 سال در ذهنش خلق كرد، «دنياي آشنا» و سرانجام در سال ۲۰۰۱ بعد از از دستدادن كارش، ظرف سه ماه همه را روي كاغذ آورد. «اتاق انتظار» هنوز در ذهنش زنداني است،
اگر چه آغاز و پايانش را با همه ويرگولها و خط تيرهها، بيهيچ واكنشي، سه بار پشت سرهم ديكته كرد.
ميگويد: «من در ذهنم خيلي مينويسم. » «ابدا به اينكه روي كاغذ بيارمشان، علاقهاي ندارم. » كاري كه او در مجموعه داستان «گمشده در شهر» با نيويورك سياهان انجام داد، مشابه كاري است كه جيمز جويس براي دوبلين در «دوبلينيها» كرد. او اين كار را در مجموعهداستان ديگرش «همه بچههاي خاله هاگار» نيز انجام داد. جاناتان ياردلي بعد از اين كتاب در واشنگتنپست نوشت: «جونز جزو نويسندگان تراز اول امريكاست.» ديويد اگرز، رماننويس در نيويوركتايمز گفت «دنياي آشنا» يكي از بهترين رمانهاي امريكايي در 20سال اخير به حساب ميآيد، «گسترهاش، انسانيتش، كمال بدون حشو و زوايدش» باعث شده شبيه «سنگنوشته» به نظر نيايد.
اين تصوير واشنگتن دي. سي بهشدت شخصي است، چرا كه زندگي آشفته جونز در سالهاي نخست بستري شد براي تقريبا تمام داستانهاي كوتاهش. همچنين بايد گفته شود او، شخصيتي دُنكيشوتوار است كه به نظر ميرسد از دنياي معركه داستاني خودش برخاسته است. او خود را متعهد كرده به نوشتن درباره سياهان جنوب كه در نيمه دوم قرن بيستم به واشنگتن مهاجرت كردند؛ دوستان و همسايههاي بچگياش: «مردمي كه كنارشان بزرگ شدم، تقريبا همهشان متولد و بزرگ شده جنوب بودند و ميداني آنها
هر روز به كليسا نميرفتند، اما طوري زندگي ميكردند كه انگار خدا تكتك كارهايشان را ميبيند.»
نويسندههايي هستند كه زندگي كودكيشان چندان ارتباطي با بدنه كارشان ندارد، جونز جزو اين گروه نيست. دنياي كودكياش همهچيز است. مادر عبوس اما دوستداشتنياش كه تقريبا در تكتك صفحات كارهايش حضور دارد و در تقديمنامچه هر سه كتابش مادرش و ياد خاطرهاش حضور دارد. او شبانهروز كار ميكرد تا فرزندانش راهي پرورشگاه نشوند. در كودكياش به قدري جابهجا شدند كه تقريبا تمام روابط دوستانهاش گسسته شد و اين تاثير عميقي در بزرگسالياش گذاشت. او در مقالهاي درباره سفر با دوچرخه در 13سالگي براي جستوجوي پسرهايي كه نزديكترين دوستانش بودند، نوشت «فقط نشانياي مبهم داشتم و قلبي كه شكسته بود. » هرگز پيدايشان نكرد. آنها طي 18سال، 18بار جابهجا شدند.
بعد از مجموعه داستان «گمشده در شهر» تا يك دهه چيزي ننوشت و عميقا در ذهنش مشغول «دنياي آشنا» بود، داستان برده-ارباب سياهپوستي در ويرجينيا، تقريبا تمام كتاب را پيش از نوشتن در ذهنش چيده بود. يك شوخي قديمي هست در مورد اينكه وقتي از يك جنوبي سوالي ميپرسي به جاي جواب، داستان تحويل ميگيري. با اين معيار، ادوارد پي جونز رسما يك جنوبي است و وارث يك جريان خودآگاه شفاهي سنتي است كه بقيه را با دهاني باز (از وحشت و هيبت) از اين منطقه جدا ميكند، اين مردم در واقع اينگونه به انگليسي سخن ميگويند.
از خلال داستانهاي جونز به خوبي ميتوان با دوران كودكياش آشنا شد، خودش در اين باره ميگويد: «شخصيتها خيالي هستند، اما مهم است كه آنها را در خانههاي واقعي جا داد. نميدانم چطوري است اما براي من خيلي بهتر است اين طور بگويم و آنجا زندگي كنم، آنجا يك مكان واقعي است.»
اين رويكرد ريشهداشتن در واقعيت وقتي مفهوم بهتري پيدا ميكند كه در نظر بگيريم رمان «دنياي آشنا» با منچستر كانتي خيالياش ابدا وجود خارجي ندارد. همهچيز ساخته او است، با همه واقعيت تكاندهندهاش: «فرن و شوهرش دوازده برده به نام خودشان داشتند. در 1855در منچستر كانتي، ويرجينيا، سيوچهار خانواده سياهپوست آزاد زندگي ميكردند، پدر و مادر و يك فرزند يا بيشتر، هشت خانواده از آن سيوچهار خانواده آزاد برده داشتند و هر هشت خانوار از كاروبار هم خبر داشتند. با شروع جنگ داخلي، تعداد خانوارهاي بردهدار به پنج رسيد، و يكي از آنها شامل مرد بسيار عبوسي بود كه، طبق سرشماري سال 1860 ايالات متحده، بهطور قانوني صاحب همسر، پنج بچه و سه نوه بود. بر اساس سرشماري سال 1860، 2670 برده در منچستر كانتي بوده، اما مامور سرشماري، مارشال خداترس امريكايي، روزي كه گزارشش را به واشنگتن دي. سي فرستاد با همسرش مشاجره داشت و تمام حسابش اشتباه شد چون يك نفر از قلم افتاد.»
هيچ رويداد مشخصي نيست تا توضيحدهنده شخصيت جونز و نتيجه جانبياش، تخيلش، كارش با ديگران باشد، كدام سيم به كجا وصل است. هيچ طرح كلي وجود ندارد. ميگويد جهانبيني كارش، ريشه در بيريشگي جوانياش دارد: «وقتي ظرف هجده سال، هجده بار جابهجا شوي، ياد ميگيري دنيا براي هميشه در حال تغيير است؛ نميتواني از هيچ چيز مطمئن باشي. اما اگر در خانه خودت، آپارتمان خودت باشي، كرايه پرداخت شده باشد و صاحبخانه هيچ دليلي نداشته باشد تا در خانهات را بزند آن وقت روبهراه هستي. اما وقتي آپارتمانت، خانهات را ترك ميكني، ديگر نميتواني چيزي را پيشبيني كني. دنياي تو نيست، نميتواني كنترلش كني.»
نميتوان گفت زندگياش چقدر تحتتاثير اين جابهجاييها قرار گرفته است. داستانهايش درباره عشق، احترام، شرم و فداكاري است. داستانها از ديدگاه داناي كل روايت ميشوند، يا دستكم كسي كه وقوف كاملي به همهچيز دارد، آنچه اتفاق افتاده و آنچه قرار است براي شخصيتها رخ بدهد. داستانهايش به طرز غريبي متراكم است، چيزي بين كارهاي ويليام فاكنر و جيمز جويس و توني موريسون و ادگار وايدمن [نويسنده امريكايي] دهها فلاشفُروارد و فلاشبك و ارجاع به چيزهايي كه هنوز رخ ندادهاند. «سالها بعد» از ابزار مورد علاقه جونز است كه آن را وسط جملهاي ميگذارد، تا نشان دهد چندين دهه بعد از اتفاقاتي كه دارد توضيح ميدهد چه چيزي رخ ميدهد: «تسي تا چند وقت ديگر
شش ساله ميشد و چون بچهاي بود مثل پدر و مادرش، گوش داد و ليلي نكرد. تسي تا نودوهفت سالگي عمر كرد و عروسكي كه پدرش برايش درست كرد تا آخرين لحظه عمرش با او بود. او و عروسك، مدتها بود آن موهاي كاكل ذرت-ابريشمي را كه پدرش الياس روي سرش گذاشته بود از دست داده بود؛ از دو بچهاش بيشتر عمر كردند و عروسك بيشتر از او. آن روز در راه بازگشت راهباريكه جيمي، پسر پريسيلا و موساي مباشر هم كنار تسي بود. پسر با شيطنت خم شد جلو. او چاقترين بچه برده در چهار شهر بود، هشت سال داشت و بهترين دوست تسي بود. جيمي هميشه ميگفت او و تسي روزي باهم عروسي ميكنند، اما هيچوقت نشد.»منبع:واشنگتنپست
٭ مترجم «دنياي آشنا» و «هديه بعد از روز مادر»