يك روايت عجيب از يك روز معمولي در شهر
قصه حبابها
صبا طاهريان
مرد جوان اتريشي، دستانش را به كمرش زده بود و از آقايان انتظامات پارك ملت به زبان انگليسي ميپرسيد: «چرا نه؟ مگه دارم چه كار ميكنم؟
مردم سوال هم ميكردند: «راست ميگه چرا نه؟ مگه داره چي كار ميكنه؟ لطفا اجازه بديد»
اما آقاي انتظامات به كف و آبهايي كه روي زمين ريخته بود اشاره كرد و گفت: «ببينيد، داره همه جا رو كثيف ميكنه.»
يكنفر از ميان جمعيت گفت: «اينكه چيزي نيست الان خشك ميشه».
آقاي انتظامات راضي نشد، جوابي پيدا كرد: « اين آقا اصلا مجوز نداره كه وسط پارك چنين كاري بكنه».
آنوسط زني ميانهداري كرد: «آقا خواهش ميكنم...خواهش ميكنم، اجازه بديد...بچه من دوست داره باهاش بازي كنه... آقا».
مرد جوان اروپايي صداي خواهشهاي زن را كه شنيد جرات كرد كه دست بهكارشود. دو دسته چوبي بلند كه با يك طناب به هم متصل بودند و يك سطل پلاستيكي با آب و كف ابزار كارش بود؛ چوبها را در سطل چرخاند. آقاي انتظامات اما، دستش را رو چوبها فشار داد و محكم گفت: « نه، اجازه نداري».
مردم دورشان جمع شده بودند. هركسي، ميپرسيد چرا؟ اما جوابي شنيده نميشد. دو، سه تا مادر با بچههايشان به جمع اضافه شدند. وقتي ازماجرا باخبرشدند، آنها هم از انتظامات خواستند تا فقط يك بار ديگر مرد جوان اروپايي حبابهاي بزرگي از آب و كف درست كند تا بچههايشان ذوق كنند. بچهها هيجانزده دستهايشان را به هم ميفشردند. صداي خواهش كه بلندتر شد، آقايان انتظاماتي با بيميلي كمي فاصله گرفتند. مرد جوان دست بهكارشد. حبابها در هوا شكل گرفتند، بچه هابا خوشحالي طرفشان ميدويدند تا با دستان كوچكشان حبابها را بگيرند. صداي خندهشان بلند شده بود. همه با دوربين موبايلهايشان اين اتفاق را ثبت ميكردند. زن جواني كه همراه مرد اتريشي و همتبارش بود، كلاه به دست دور ميچرخيد و هر كس اسكناسي داخل كلاه ميگذاشت. جهانگرد بودند و بعد از ايران ره به هندوستان داشتند. هزينه سفرشان را با همين كار تامين ميكنند؛ درست كردن حبابهايي از آب و كف و خوشحال كردن كودكان. بعضيها دست ميزدند و بعضيها دست به سينه نگاه ميكردند. يكي گفت: « اين خارجي با پهلووناي خودمون چه فرقي داره كه اينقدرذوق كردين؟! اينم مثل اونا اين وسط معركه گرفته داره پول درمياره». همين شد كه كاسه صبر انتظامات سر آمد و رفت طرف سطل پلاستيكي. يكي از ميان جمع به مرد جوان اروپايي گفت: «من از شما معذرت ميخواهم.»
بارو بنديلشان را جمع كردند، دستهايشان را به علامت خداحافطي درهوا تكان دادند و رفتند. مردم هم متفرق شدند.