چگونه آموختم نگران نباشم و به بمب اتم عشق بورزم*
محسن آزموده
يك روز گرگور سامسا از خواب بيدار شد و ديد كه به سوسك بزرگي بدل شده است... نه اجازه بدهيد مثال ديگري بزنيم، باز از كافكا: يك روز آقاي كا از خواب بيدار شد و ديد بازداشت شده است... نه، اينها شايد خيلي تكراري باشد، بگذاريد سراغ مثالي كلاسيكتر برويم، كلاسيكتر از كافكا، شايد اين طوري تكراري بودنش قابل بخشايش باشد: هملت شاهپور دانمارك با شنيدن خبر مرگ پدرش از آلمان بازگشت، ناراحت بود، پدرش را خيلي دوست داشت، اما خوشحال بود، چون عموي عزيزش جانشين پدر شده بود و ازدواج او با مادرش، تسكيني بر رنجهايش بود. همهچيز اما به همين جا ختم به خير نشد، اتفاقا قصه از همينجا آغاز شد، وقتي دو تن از پيشكارهاي پدرش به او نهيب زدند كه شبح پدرش از اعماق درياها و اقيانوسها، شباهنگام بر آنها ظاهر ميشود و ميخواهد كه پسر خام و ساده دلش را ببيند. هملت شبانه پرهيب معذب و در رنج پدر را ميبيند و حقيقت(؟) بر او آشكار ميشود: پدرش به مرگ طبيعي نمرده است، توطئهاي در كار بوده. عمويش با همدستي مادر او را از ميان برداشتهاند تا بر جاه و مقامش تكيه بزنند. هملت حالا دچار شك و ترديد شده است. كاخ باورهايش فروريخته است و نزديكترين افرادش به او دروغ گفتهاند. راستي چه كسي به او دروغ ميگويد؟ آيا بايد حرف عمو و مادرش را بپذيرد يا كابوسي هولناك را مبناي قضاوتش قرار دهد؟ چرا تا حالا متوجه نشده است؟ شايد هم لازم است آزمايشي ترتيب ببيند تا به واسطه آن حقيقت را كشف كند، اما چگونه آزمايشي؟ آيا برپا كردن نمايشي مشابه آنچه از صحنه جنايت در ذهن دارد كارساز است؟ آيا ميتواند و حق دارد بدون مدرك و دليلي، صرفا بر پايه واكنشهاي پدر و مادرش از تماشاي آن صحنهپردازي، به مجرم بودن ايشان حكم كند؟ السدير مك اينتاير، فيلسوف اسكاتلندي معاصر (متولد 1929) در مقاله درخشاني به نام «بحران معرفت شناختي؛ روايت دراماتيك و فلسفه علم» كه خوشبختانه اخيرا به فارسي با ترجمه خوبي منتشر شده است (توسط دكتر عليرضا بهشتي) از مثال هملت به زيباترين وجهي براي صورتبندي آنچه بحران شناختي مينامد، استفاده ميكند. او توضيح ميدهد كه چرا و چگونه نمونه هملت ميتواند به خوبي نشان دهد كه انسانها چگونه دچار شك و ترديدهايي عميق ميشوند و چطور ميكوشند بر اين وضعيت دشوار غلبه كنند. مثال ملموستر مك اينتاير را شايد همه ما تجربه كرده باشيم: يك روز صبح سر كار ميرويم و به ما حكم اخراج مان را ميدهند. يكه ميخوريم. اصلا انتظارش را نداشتيم تا پيش از آن (دقيقا قبل از خواندن متن حكم) احساس ميكرديم كه همهچيز بر وفق مراد است، كارفرما از ما رضايت دارد، ما در انجام وظايف محوله موفق بودهايم و... يك دفعه انگار حقيقتي نو مثل پتك استخوانبندي باورهاي پيشين ما را درهم ميريزد. با بحراني مواجه شدهايم، شروع ميكنيم به فكر كردن. چه شده كه اين طور شده؟ آيا خطايي از ما سر زده؟ آيا كسي به اصطلاح «زيراب» ما را زده است؟ قضيه از كي و كجا شروع شده؟ آيا رييس مان ديروز كه ميرفتيم اين حكم را نوشته بود؟ آيا ساير همكاران از اين ماجرا خبر داشتند؟ چرا من نفهميدم؟ و...
اين سلسله پرسشها همه قابل مقايسه است با وضعيتي كه گرگور سامسا و آقاي كا و هملت با آن مواجه بودند. كارمند قصه كه ما باشيم، انگار در وضعيتي تازه با مشاهداتي نو مواجه شدهايم كه با دستگاه باورهاي پيشين مان سازگاري ندارد يا دست كم بهتر است بگوييم با آن دستگاه مفهومي نميتوانيم اين وضعيت را پيشبيني كنيم. ما ماندهايم و يك دنيا پرسشهاي بيجواب و البته درد و رنجي كه پس از كرختي نشئه ناك اوليه به مرور خودنمايي ميكند و هر چه زودتر بايد برايش راهحلي پيدا كنيم. به راهحل هملت اشاره كرديم، مثال ژوزف كا و گرگور سامسا را هم بهتر است در رمانهاي كافكا (محاكمه و مسخ) بخوانيد. در نمونه مربوط به خودمان هم لابد راهحل يافتن شغلي جديد است، منتها با نگرشي نو و از قضا همهچيز به همين نگرش نو مربوط ميشود. اينكه حالا فهميدهايم كه چندان هم بر زمين سفتي نايستادهايم، هر آينه ممكن است زير پايمان خالي شود و تمام كاخ باورها و ايدههايمان بر نظامهاي باور مشروطي استوار است. فيلسوف يا كسي كه فلسفي ميانديشد و زندگي ميكند، اما فراموش نميكند. او ميداند كه اعتماد نامشروط شرط عقل نيست، هر لحظه ممكن است حقيقتي كوبنده تمام بنيادهاي فكري او را در هم آميزد.
*عنوان از دكتر استرنج لاو (1964) شاهكار سينمايي استنلي كوبريك