اعترافهاي اشكان، قاتل سپهر به بازپرس پرونده، سجاد منافي آذر
سپهر شبيه بچگيهاي خودم بود
«در خانه مشغول استراحت بودم كه صدايي را شنيدم كه ميگفت اشكان عجله كن چاقو را از آشپزخانه بردار و به كوچه برو، چاقو را برداشتم و به كوچه رفتم. پسربچهاي را ديدم كه او را پيش از اين در روياهايم ديده بودم. او شبيه بچگيهاي خودم بود. ديگر چيزي نفهميدم و فقط يادم ميآيد شب در پارك خوابيدم و بعد مردي در خيابان مرا صدا زد و وقتي برگشتم به دستانم دستبند زد. من و خانوادهام 12 سال پيش از يكي از استانهاي غربي به تهران آمديم و همراه مادرم كه اكنون 90 سال دارد در خيابان وحدت اسلامي ساكن شديم. سال 82 با مدرك ديپلم در يك بانك استخدام شدم، اما بعد از پنج سال وقتي برادرم مرا به كراك معتاد كرد، از كار اخراج شدم و از آن زمان خانه بودم.
برادر و خواهرانم همه تحصيلكرده و مدير هستند، اما به مادرم سر نميزدند. من بچه آخر خانواده هستم، اما برادرزادههايم از من بزرگتر هستند. اعتياد به مرفين دارم و آن را از ناصرخسرو ميخرم و تزريق ميكنم. در اين چند سال دو رگ دستم بر اثر تزريق زياد خشك شده است. پنج بار به اتهام مواد مخدر و نزاع با خانوادهام دستگير شدهام. يك بار40 سانت شيشه از من كشف شد كه مال دوستم بود. بيشتر مواقع خانه نيستم و كارتنخوابم. كارتنخوابي ژنتيك در خون ما است. برادرم هم كه چند بچه بزرگ دارد چند سالي است به تهران آمده و كارتنخواب شده است. چند روز قبل برادرم به خانهمان آمد و مدام از چاقوي آشپزخانه حرف ميزد. آن روز صداي پيرمرد خوش سيمايي را شنيدم كه گفت عجله كن و چاقو را بردار و به خيابان برو! چاقو را از خانه برداشتم و در كوچه پسري را ديدم كه شبيه بچگيهاي خودم بود. من ديگر چيزي يادم نميآيد و نميدانم خون از كجا روي لباسم ريخته است. چاقو را به فردي فروختم و با پولش مرفين خريدم. به بيمارستان رفتم تا آن را تزريق كنم كه باز هم پيرمرد آنجا بود و سرنگ خود را به من داد تا مرفين را تزريق كنم. تنها چيزي كه يادم ميآيد يك شب در پارك خوابيدم و بعد از آن در خيابان دستگير شدم. پول موادم را هم مادرم ميداد و برخي اوقات با فروش كفش و وسايلم پول مواد را به دست ميآوردم. آقاي قاضي من را اعدام كنيد تا راحت شوم. پشيمان هستم و آن موقع در حال خودم نبودم. من دروغ نميگويم و بچه را نميشناختم. عمدي در كشتن سپهر نداشتم و اگر خانواده او من را ببخشند حاضرم تا آخر عمر نوكريشان را كنم. من دو بار با زدن رگم خودكشي كردم و اي كاش آن موقع ميمردم. در اين دو روز دلتنگ مادرم هستم و اي كاش او را ميديدم. نميدانم چرا اين كار را كردم. باور كنيد هيچ چيز از آن روز يادم نميآيد. من ذهنم بيمار است و تحت درمان هستم.
من چند وقت است كه خانوادهام را نديدهام. سال قبل به خانه برادرم رفتم كه من را راه نداد و از خانهاش بيرونم كرد. سه برادر و دو خواهر دارم. خواهرم مدير يك بيمارستان در غرب كشور است. دلم براي مادرم تنگ شده، او تمام زندگيام است. به تنهايي از او نگهداري ميكردم. حالا او هم بيكس و تنها ميماند.»