ملودرامبازي با تاريخ
احسان زيورعالم
منتقد
«راپورتهاي شبانه دكتر مصدق» عنوان اثر اخير اصغر خليلي است كه دو سال پيش در همين ايام، به سراغ اوليورتوييست رفته بود و عليالظاهر از آن خوانشي نسبتا مدرن داشت؛ نمايشي كه همانند اثر اخيرش متشكل از دو گروه بازيگري مجزا بود. بخشي بازيگران چهره و اصلي كه بار دراماتيك ماجرا را به عهده داشتند و ديالوگها ميانشان تقسيم شده بود و بخشي ديگر، گروهي جوان در قامت شايد گروه همسرايان كه بار حركتي و پويايي اثر را به دوش ميكشيدند.
خليلي با همين رويه ساختاري به سراغ نمايش «راپورتهاي شبانه دكتر مصدق» رفته است با اين تفاوت كه ديگر خبري از يك متن ادبي قوي و استخواندار در پس درام نيست. همهچيز معطوف به يك رويداد تاريخي است كه ستونش يك شخصيت است. با ورود شخصيت تاريخي در يك درام، تمام اركان نمايش ناخودآگاه حول شخصيت ميچرخد. پس عجيب نيست پروتوگانيست داستان مصدقي است كه نامش چون نقل و نبات بر زبان دشمن و دوست جاري و ساري است. حتي روزولت در رداي آنتاگونيست هوشمند و پيروز، با وجود كهيرزدگي، مدام نام مصدق را به زبان ميآورد و در آن سو، مصدق نامش را شايد حتي نداند.
پس با چنين تعاريفي گويا ما با نوعي تراژدي امروزي مواجهيم؛ تراژدياي كه شكلگيري و پايانبندياش مستلزم وجود يكي از اين دو چيز است: هامارتيا يا هوبريس. البته گويا مصدق واجد هامارتياست، همانگونه كه روزولت بر فراز ميز، ايستاده در قامت مردي شكست خورده و آماده براي بازگشت، در حين تقسيم تجهيزات پوتيني بر زبان ميآورد. او به خوبي هامارتياي مصدق را درك ميكند و بر زبان ميراند؛ ولي سوال مهم اين است كه آيا خليلي و گروه اجرايش نيز به اين هامارتيا واقف هستند؟
جواب چيزي ميان آري و خير است. از يكرو جواب خير است؛ چون محصول نهايي ملودرامي است در حد چند مونولوگ عليالظاهر اشكساز از زبان دختر مصدق كه آه پدر بر زبانش جاري تا شايد عامل جنايت مرگش روزي گرفتارش شوند، يا سخنرانيهاي پوپوليستي مصدق است تا شايد مردم پشت سرش از او دفاع كنند همانند ايام 30 تير.
از يك سو جواب آري است؛ چرا كه به هر روي روزولت عيب كار مصدق را عيان ميكند و اين را نه از ناخودآگاه خليلي در قامت نويسنده كه در خوانش شخصيت و تاريخ دريافته است؛ ولي خليلي همهچيز را معلق نگه ميدارد. جواب چنين امري نيز ساده است. او نميتواند از سايه اسطورهسازي ايراني خارج شود. اسطوره غربي برايش دستنيافتني است. اسطورهاي چون اوليس كه چون مكر خدايان كرد، سرگردان شد يا آژاكس از نفرين سينه خود را ميدرد، يا اوديپي كه از بار گناه چشمانش را محروم از ديدن فردا ميكند. خليلي نميتواند براي مصدق چنين چيزي تصور كند. او براي مصدق قداست خلق ميكند؛ همانطور كه هزار سال چنين كردهايم. به زبان ساده بايد گفت، او در پي آن است از مصدق قديس بسازد؛ پس نتيجه يك ملودارم سطحي است در حد آثار سانتيمانتال تلويزيوني. چيزي شبيه حرف زدنهاي سريالهاي تاريخي كه نه شخصيت را پرداخت و نه كنشي به درام اضافه ميكند. نتيجه كار هم مشخص است، حرف، حرف، حرف.
«راپورتهاي شبانه دكتر مصدق» نمايشي است فاقد كنش؛ چون نميتواند تراژدي شود. قصهگو نيست؛ چون كنشي در آن وجود ندارد. چند كلكل ميان مخالفان و موافقان و در نهايت اشك ابتدا و انتهاي يك باغبان در نقش گوركن هملت. مطمئنا خليلي هملت را در ساحت يك تراژدي خوانده است؛ اما گوركن فيلسوف شكسپير كجا و گوركن اشكريز خليلي كجا.