چرا ميگويند رمان مرده است؟
هر هفته در بخش بوكاندز روزنامه نيويوركتايمز دو نويسنده درباره دنياي ادبيات بحث ميكنند. اين هفته ليزل شيلينگر و بنجامين موزر درباره اينكه چرا مرتبا مرگ رمان پيش كشيده ميشود، بحث ميكنند.
ليزل شيلينگر
ليزل شيلينگر، منتقد روزنامه نيويوركتايمز و مترجم است. همچنين شيلينگر براي نشريه والاستريت ژورنال، نيويوركر، ووگ، فارن پاليسي و نشريات ديگر مينويسد.
دهه 1980، زماني كه دانشجوي رشته ادبيات تطبيقي بودم هيچ چارهاي نداشتم جز اينكه جلسات كلاس نقد ادبي را بگذرانم. استادي حراف از خودراضي كه نقد ادبي را به ما درس ميداد به ما ميگفت، ويژگي معين يك واژه مكتوب ناتواني آن در بيان معني است. عمل خواندن يك رمان كه پيشتر آن را روندي طبيعي همانند نفس كشيدن اساسي ميدانستم، در واقع مبارزهاي بود كه خوانندهها را در آن غرق ميكرد، حواس را از ما ميگيرد و معناي متن را از هم ميپاشد. او جمله نيچه را به ما تحويل ميداد كه: «حقيقت ارتشي سيار از تشبيهات، كنايهها و جانبخشيها... بدون فرمانده است.» استاد خودش بر اين باور بود كه او فرمانده (اين ارتش) است.
كساني كه ميگويند رمان مرده است من را ياد همين استاد مياندازند. آنها ادعا ميكنند كه به تنهايي مالك دانشِ مقصود نوشتن هستند؛ نوشتن چه معنايي دارد و چطور ديگران آن را درك ميكنند. آنها ميخواهند «تصميمگيرنده» باشند. عقيده آنها از انگيزهاي خودسرانه نشات ميگيرد كه لزوما غرضي بيمارگونه نيست. معتقدم اين اظهارنظرها صداقتي در خود دارند كه اغلب دو شالوده مجزا دارند. اولي نوستالژي است: اين منتقدان در ادبيات معاصر مشتاقانه در پي شنيدن طنيني كه نخستينبار در كتابهايي كه ادراك آنها را شكل داده، هستند. ديگري جاهطلبي است: آنها خود قصد نوشتن رماني را دارند تا بدين طريق به ديگران بگويند نوشتار مناسب چيست.
زماني كه نوستالژي اين داوران را برميانگيزاند، حدس ميزنم دلتنگي را انعكاس ميدهد كه براي كتابي قديمي نيست و براي دورهاي قديمي است كه در آن روابط انساني بافتي محكمتر از اين روزها داشت. اين داوران احساس ميكنند زندگي نسبت به گذشته رضايتبخش نيست و در نتيجه ارزشي براي رمان شدن ندارد. مانند «مينيور چيوي» كه در شعري به همين نام از ادوين آرلينگتون رابينسون ماتم گرفته است كه «رمان در شهر ساكن است/ و هنر سرگردان.» اما برخلاف رنجش نويسنده از حسرت، چرخهواري و سرشاري زندگي هنوز در خيابانها و روي صفحات كتابها جريان دارد.
زماني كه جاهطلبي داوران را برميانگيزاند، بخشي از ادعاي آنها در مورد مرگ رمان براي اين است كه عزمشان را براي تاثيرگذاري بر احياي رمان تشويق كنند. آنها در درك دنياهاي داستاني غني كه اطرافشان شكل گرفته شكست خوردهاند؛ يا اگر اين دنياها را ببينند آنها را بيارزش ميشمارند. در سال 1992 رمانهاي مايكل آنداتيه، نيكلسون بيكر، كورمك مككارتي، توني موريسون، ايان مكايوان، پي. دي جيمز، ريچارد پرايس، سوزان سانتاگ، پل استر و گونتر گراس منتشر شدند. آثار اين نويسندگان پس از گذشت 20 سال هنوز هم خوانده ميشوند.
حقيقت است كه برتري ادبي، اگر آن را به عنوان درصدي از كل دستاورد ادبي بدانيم، رقم بالايي به دست نميآوريم. اما تا به حال اين رقم بالا بوده است؟ ميتوان با تحسين آثار برجسته از دلسردياي كه از ارزيابي مجموع آفرينشهاي ادبي معاصر برميآيد اجتناب كرد. خوزه ارتگا يي گاست، محبوبترين مقالهنويس من، سال 1925 در مقاله «يادداشتهايي در باب رمان» به اين نكته اشاره كرده است: «امروز، در دوره ركود اين قالب، رمانهاي خوب و رمانهاي بد بسيار با يكديگر فرق دارند.» حين اينكه «انسانهاي معمولي» بيشتر و بيشتر ميشوند، «آثار رده بالا» بيشتر ديده ميشوند. گاست ميگويد رمان «يكي از چند حوزهاي است كه هنوز هم ميوههاي پرباري خواهد داشت، بهترين ميوههايي كه از دروي فصل پيشين براي هميشه در انبار ذخيره ميشوند.»
از نظر من، ادبيات بهتر از آنچه ارتگا پيشبيني ميكرد، رونق يافته و تنوعهاي تركيبي تازهِ رمان آن را تقويت كرده است. ادبيات ميدان جنگ نيست بلكه يك باغ است و شاخههاي درختانش به خاطر ميوههاي فراوان سر فرود آوردهاند.
بنجامين موزر
بنجامين موزر، نويسنده «چرا اين دنيا: زندگينامه كلاريس ليسپكتور»، نامزد فهرست نهايي جايزه حلقه منتقدان كتاب ملي است. موزر پيش از اين در مجله «هارپر» براي ستون «كتابهاي تازه» مينوشت.
سيليويا پلاث ميگويد: «مرگ يك هنر است و من آن را به بهترين شكل انجام ميدهم. » رمان هم در حال مرگ است و مدتهاست كه مرگ جزو جداييناپذير اين مجموعه است. ساختگي بودن اين مرگ به هيچوجه از كارايي آن كم نميكند.
در دنياي هنر علاوه بر بحث «مرگ رمان»، شاهد مرگ اپرا نيز هستيم. در دنياي واقعيت اين انتظار را نداريم كه رمانها از مطبوعات حذف شوند و همچنين اين انتظار را نداريم كه خواننده اپرا را با تابوتي از روي صحنه ببرند. يك رمان كتاب است، «رمان» مباحثه است، مرگ رمان موتيفي مبالغهآميز است كه هيچ جسدي در آن وجود ندارد.
از زمان رمبو نارضايتي و تحقير ادبيات، ويژگي ادبيات شده است. همانطور كه آيندهنگرها، سوررئاليستها و داداييستها اين تحقير را محبوب جلوه دادند، اين ايده از آنجا ميآيد كه رمان قالبي قرن نوزدهمي است، قرن نوزدهمي يعني «بورژوازي» و بورژوازي يعني هر چيز كسلكننده و كهنهشده.
بورژاوزي در ماركسيسم چنين مفهومي را به خود گرفته و در اساس اين مباحثه ايدهاي از پيشرفت است. خواندن كتاب «شاهزاده خانم كليو» اثر مادامدو لا فايت كه در سال 1678 منتشر شد، يعني ديدن شخصيتهايي كه سبكوار و ثابت روي گچبريهاي تاريخي ايستادهاند. همچنين خواندن رمان «ديزي ميلر» اثر هنري جيمز كه سال 1878 يعني ديدن شخصيتهايي كه همه نوع حركتي انجام ميدهند و «زندگي واقعي» را پيش چشم خواننده تصوير ميكنند.
ايده اينكه رمان زندگي را در خود انعكاس ميدهد از رويكرد علمي به تاريخ هنر گرفته شده است؛ رويكردي كه در آن پيكرههاي كليساهاي سنگي و محرابهاي طلايي جاي خود را به گوشت و بدن انساني قابل باور دادند. اين تحول حقيقي است، رماننويسهاي قهرمان قرن نوزدهم مانند بالزاك، ديكنز و داستايوسكي، پرترههايي خلق كردند كه از افراد خاص نبود و شامل تمامي اعضاي جامعه ميشدند.
در قرن بيستم، اين پيشرفت متوقف شد. نويسندگان اجتماعي تغييرات اساسي يا فروپاشي را تصوير كردند. حتي اگر شومترين رويدادهاي قرن نوزدهم تابع قوانين قالبهاي ادبي بودند، سنگرها و اتاقهاي گاز قرن بيستم عامدانه از تلاش براي زيباسازي دوري ميكردند؛ حتي از خود زبان هم اجتناب ميكردند.
بنابراين رمان قديمي مرد. اما اين نوع قالب (همان) «رمان» بود. رمانها تا قرن بيستم منعطف بودند و اين واژه معناي خود را به كل از دست داده است. كتاب سه هزار صفحهاي «در جستوجوي زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست چه رابطهاي با كتاب 80 صفحهاي «جريان زندگي» اثر كلاريس ليسپكتور دارد؟ هر دو رمانهاي بزرگ دوره مدرنيسم هستند و همين جا شباهتهاي اين دو رمان تمام ميشود.
يك رمان، مانند رمان پروست، پيرنگ و شخصيتهايي دارد يا مانند رمان ليسپكتور ميتواند هيچكدام از اينها را نداشته باشد. اين انعطافپذيري در قرن بيستم ابداع نشد. اين كتابها به اين خاطر مدرن هستند چرا كه پديدآوردگان آن بزرگ بودند و آنها اثبات كردند قراردادهاي ثابت، رمان را نميسازند بلكه خود رماننويس است كه رمان را ميسازد؛ شخصي كه مانند هر آدم ديگري با گذر زمان تغيير ميكند و در نهايت ميميرد.
تا زماني كه نقاشها در دنياي ما حضور دارند، نقاشي هم وجود دارد؛ تا زماني كه موزيسين داشته باشيم، موسيقي داريم. نقاشياي كه ما ميبينيم و موسيقياي كه گوش ميدهيم آن هنري نيست كه مادام دو لا فايت درك ميكرد. همينطور رماني كه ميخوانيم را او درك نميكند. اما اين بدينمعني نيست كه اين قالبهاي هنري از دوره موسيقي يا نقاشي موتزارت و رامبرانت رشد كردهاند.
رمان انعكاسي از زندگي نيست؛ بلكه خود زندگي است. ايدئولوژيها از جمله ايدئولوژي پيشرفت و تعاريف «رمان» ميميرند. حين اينكه اين ايدئولوژيها و تعاريف فرو ميپاشند، آنچه باقي ميماند كيفيت زندگي درون يك كتاب و زيبايي آن است. هرچند پديدآورندگان آن به اندازه دورههايي كه در آن اثر خود را خلق كردهاند، مرده به شمار ميآيند. «شاهزاده خانم كليو» داستان زيبايي دارد، «جريان زندگي» و «مابي ديك» هم خواندني هستند و زيبايي و خواندنيبودن آنها سبب بقايشان ميشود.