آدمهای چارباغ-6
آقای طرباسیِ اسباببازیفروش
علي خدايي
نويسنده
Positive
چفت به چفت که نه، اما در به در ایستاده کنار هشتبهشت، مغازه اسباببازیفروشی آقای طرباسی است. زاویهدار که کنار در مغازه بنشیند دمِ غروب روبروی شیخ بهایی کرایههای صارمیه را هم میبیند. طرباسی از اینکه این روزها ماشینها در چارباغ زیاد شدهاند خوشحال است. با خودش میگوید: «ماشین که بخرن برای بچههاشان هم اسباببازی میخرند.» یکی از بعدازظهرها هم یک عروسک و یک ماشین دکوری را برداشت رفت آنطرف خیابان مغازه لوکسفروشی حاجآقا حجتی که سشوار دستی که تازه آمده و رادیو خارجی میفروخت و به پسر حاجآقا گفت؛ «اینارو بذار تو ویترین آ علامت بزن فروشی نیست. هرکسی خواست آدرس بده بیاد طرباسی، چفت به چفت هشتبهشت.» پسرحاجی خوشحال شد و ماشین را گرفت گذاشت کنار رادیو و عروسک را گذاشت کنار سشوار. طرباسی صبح به صبح که میآید اول ویترین حجتی را دید میزند و میرود آنطرف کنار مغازه خودش.
امروز طرباسی خوشحال است. دو خانواده مهم چارباغی آمدهاند برای سیسمونی دخترشان جنس جور کنند. دوتا میمون طبلی. دوتا عروسک اشکبریز. سهتا ماشین بنز و فیات و اتوبوس دوطبقه انگلیسی به آنها داده. و به آنها گفته: «انشاءالله سالمه. انشاءالله نقل مغز بادومیه.» و هی به آنها جنس قالب کرده. روی هرکدام هم دوتا مسلسل. هفتتیر با ترقه کاغذی، نقاب و شمشیر گذاشته. بعد پرسیده حجآقا انوری خوبند؟ حجآقا محدثی خوبند؟ ندیدیمشان تو چارباغ خیلیوقته و از آنها میشنود؛ دکتر فودهی دوای فَشار داده. و دیگری گفته بود دکتر گفته تلمبه نیمیکند خُب قلبشون. آقای طرباسی با آرامش میگوید: «خداوند شفا میدِد حجخانم. شالّا آرومآروم میاومدند اینجا و در همین حال میمون را کوک میکند که طبل میزند تپ تپ تپ تپ.
: «اینا دو مدلن یکی طبل زنس، آ اون یکی سنج میزنه. طبلیا آبی و سرخن. سنجیا سبز و قرمزن. هیکلاشون یکیه آ قیمتاشون.»
روز سهشنبه یک کارتن صدتایی میمون برایش رسیده بود و چیده بود توی ویترین. عصرها یکیدوبار کوکشان میکرد و میخندید. چندبار دستش رفت یکی را ببرد خانه. به زنش هم گفته بود که شنیده بود؛ «ویتریند پرشده از این داداردودورا. نیاریشا.» از سهشنبه تا حالا چهلتا فروخته بود. یاد نداشت چهلتا میمون برای چهلتا سیسمونی و تولد فروخته باشد. چندتا جعبه مثل پلکان گذاشته بود کنار هم و روی هر طبقه میمونها را گذاشته بود. یکروز احمد سیبی با گاری سیبش کنار مغازهاش ایستاد و گفت؛ «میمونادو را بنداز بیبینیم.» و طرباسی محل نگذاشته بود. احمد سیبی هم گفته بود؛ «عین خوددن. ماشالا نوه نتیجههاتن؟» طرباسی آمده بود چیزی بگوید که احمد سیبی گفته بود دیگه سیب خُب نیمیدمت و رفته بود.شبها وقتی طرباسی مغازه را میبندد با عروسکهای اشکبریز، میمونها، مسلسلها، هفتتیرها، با قیچیهای کوچکش و با عروسکهای پارچهایش خداحافظی میکند. یک چراغ کوچک روشن میگذارد و میگوید؛ خوب باشین تا فردا و کرکره را پایین میکشد. امشب او یکی از میمونها را به بهانه تعمیر میبرد خانه. یکی از سیبهای احمد سیبی افتاده کنار در هشتبهشت.
Negative
در هشتبهشت باز میشود. چراغهای چارباغ یکدفعه روشن میشود. از هشتبهشت احمد سیبی با کلی بچه که روی گاری او سوارند میآیند جلو مغازه طرباسی. صندلی چیدهاند و آنها روی صندلی مینشینند.
کرکره مغازه بالا میرود. تکچراغ چلچراغ میشود و میمونها مینوازند. احمد سیبی باز آنها را کوک میکند و آنها مینوازند تپ تپ تپ تپ و ترانههای کودکان را میخوانند. بچهها دست میزنند و احمد سیبی گاریاش را راه میاندازد و میرود.
پشت سر بچهها مادرها ایستادهاند. چراغها که خاموش میشود، مادرها دست بچههایشان را میگیرند و میروند.
بچهها میگویند: «تپ تپ تپ تپ.»
و همه میخوابند.