شعلهها چشمك نميزنند
حسامالدين مقاميكيا
روزنامهنگار
[تمامي اسامي، مستعار و ساختگياند]
آن روزها - كه خيلي هم دور نيستند - بلندترين ساختمان خيابان نظامي محله تهراننو، آپارتمان چهارطبقهاي بود كه ما مستاجر طبقه سومش بوديم. از همان ايوان طبقه سوم، شعلههاي پالايشگاه جنوب تهران را شبها ميشد ديد كه چشمك ميزدند.
همسايههاي زيادي آمدند و رفتند. ما و صاحبخانه، خانم رأفت، پرقدمتترين ساكنان آپارتمان بوديم. خانم رافت، طبقه دوم مينشست؛ زير خانه ما. خانم رافت، همهجوره مراعات ما را ميكرد و سروصداي من و برادرم را- كه تا دوره دبيرستان، توي آپارتمان، گلكوچك ميزديم و ليگ واليبال راهميانداختيم و هزار جور جستوخيز ديگر ميكرديم - به رويمان نميآورد. خودش را ميزد به نشنيدن. هنوز هم كه ميبينيمش و اظهار شرمندگي ميكنيم، قبول نميكند كه دويدنهاي ما سقف و بلكه چهارستون خانهاش را ميلرزانده و خواب را بر چشمانش حرام ميكرده.
گفتم كه همسايههاي زيادي آمدند و رفتند. اين وسط، خانم سخايي و دو پسر و تك دخترش هم آمدند بالاي سر ما، طبقه چهارم و بعد از چند سالي رفتند. ولي خاطرهشان ماند؛ بيشتر از همه.
وقتي آمدند من و برادرم 10 ، 12 سالمان بيشتر نبود. خانم سخايي معلم بود. كيومرث و كيهان را داشت و مژگان را كه هرسهتا دم بخت بودند. خانم سخايي، انگار بچههايش را تربيت كرده بود كه هميشه روزگار، يك لبخند جاافتاده عميق، روي صورتشان باشد. مژگان هم معلم بود؛ مثل مادرش. و من با خودم فكر ميكردم: خوش به حال شاگردهاي مژگان!
كيومرث و كيهان، يك مينيبوس بنز قرمزرنگ داشتند كه واسطه روزيشان بود. دونفري با مينيبوس كار ميكردند. يكي راننده ميشد، يكي كمكراننده. دم غروب هم كه ميشد، دستي به سروگوش مينيبوس ميكشيدند و آمادهاش ميكردند براي فردا. پدرم خيلي آرزوي داماد شدن اين دوتا برادر را داشت، دايم ميپرسيد: «خبري نشده؟ اقدامي نكرديد؟»
توي آن آپارتمان جمعوجور، عجيب بود كه نميشد صداي پاي خانواده سخايي را از توي راهپله شنيد. نميشد فهميد كي ميروند و كي ميآيند. خيلي ملاحظهكار بودند. برعكس من و برادرم كه در مقابل حرص و جوشهاي مادر، مهرباني صاحبخانه را بهانه ميكرديم كه بازهم فوتبال آپارتماني و واليبال آپارتماني و دهها ورزش آپارتماني ديگر را در نهايت هيجان اجرا كنيم.
خانواده سخايي، من و برادرم را كه ميديدند، اندازه يك آدم بزرگ احتراممان ميكردند. گاهي با خانم رافت، گاهي هم خودمان خانوادگي، ميرفتيم خانه سخاييها. گاهي هم آنها ميآمدند؛ بزرگترها گپ ميزدند و من و برادرم هم به خوشي آنها خوش بوديم.
يك شب، سقف خانه ما لرزيد. همه به هم نگاه كرديم؛ وحشتزده و متعجب. سقف، همچنان ميلرزيد. من و برادرم فكر كرديم شايد كيومرث و كيهان هم هوس فوتبال آپارتماني كرده باشند. ولي پدرم، پلهها را دوتايكي دويد بالا، زنگ خانه سخاييها را زد و رفت تو. نميدانم صداي گريه كيومرث بود يا كيهان، ولي حالا اگر از من بپرسند، ميگويم هركه بود، به خجالت از روي پدرم بود كه بغضش تركيد.
از آن شب، مدت زيادي نگذشت كه خانواده سخايي خانهدار شدند و از پيش ما رفتند. خودشان شدند صاحبخانه. تا مدتها بعد از آن شب، هربار كه ميرفتيم خانه سخاييها و ياد دوران خوش همسايگي ميكرديم، مژگان گريزي ميزد كه: «كيومرث و كيهان اين آخر سري، سروصدايي راه انداختند كه شرمندگي همسايگي برايمان ماند.»
هنوز هم سخاييها را ميبينيم. مژگان، شوهر كرده و كيومرث و كيهان، دوتا خواهر را به همسري گرفتهاند. بيست سالي هست كه ماهم زندگيمان را جاي ديگري از تهران بساط كردهايم. باز هم طبقه سوم، ولي ديگر از طبقه سوم هيچ ساختماني، دوتا كوچه آنطرفتر را هم نميشود ديد، چه رسد به شعلههاي پالايشگاه تهران. همسايه بالاي سر ما هم سه سالي هست كه به اين محل آمده و چند ماهي ميشود كه من فهميدهام مردي كه مو و سبيل حنايي دارد و من او را دركوچه ميبينم و به او سلام ميكنم، همسايه بالايي ما نيست! سقف خانه ما اينجا، در ماه چند بار ميلرزد. صداي جيغ، شيون و ناله و نفرين، هر چند روز يك بار از توي كوچه، از پنجرههاي روبهرو، از پاركينگ خانهاي كه توي تراكم آپارتمانهاي كوچه گم است و از هرجاي پيشبينيناپذيري، ممكن است به آسمان برود. و گاهي صاحبان اين فريادها انگار كه تا مرز بريدن سر همديگر پيش ميروند. ما سعي ميكنيم مهمانهاي رنگپريدهمان را – آنها را كه هنوز با شرايط اين روزها غريبهاند - دلداري بدهيم كه: اين يك اتفاق عادي است و هيچ نيازي به ميانجيگري كسي نيست و ميشود اميدوار بود كه خوني ريخته نميشود و ما براي مهمانهايمان، توصيفاتي ميكنيم و ذهنياتي ميسازيم تا بپذيرند كه اين ميتواند فقط يك كشتي كج آپارتماني ساده، يا يك باچوخه محلي معمولي باشد! اينطوري تحملش هم راحتتر است.