فلاشبك
بچه كه بودم، اينجا سينما بود... با بابام ميومديم... من همش حواسم ميرفت به پشت سرم... به اون بالا... بيشتر دوس داشتم نوري رو كه از اون بالا ميومد تماشا كنم... بابام دستمو فشار ميداد و در گوشم ميگفت: حواست كجاس ؟!... انقدر وول نخور... پرده رو نگا كن... ميگفت: فيلم ديدن، شبيه خواب ديدنه!...
سيماي زني در دوردست- علي مصفا