دارالمجانين - 8
جازموري
علي شروقي
روزنامهنگار
هيچ جاي تعجب نيست اگر كسي- مخصوصا از همنسلان من- او را به جا نياورد.
از آنهايي است كه كلا به چشم نميآيند اما اگر در موقعيتي نامتعارف قرار بگيرند يكباره ممكن است كاري ازشان سر بزند كه همه را انگشت بهدهان بگذارند.
البته بعيد نيست ديوانگي غيرقابل پيشبينيشان هم خيلي زود به فراموشي سپرده شود. بله، آقاي جازموري- معلم مدرسه داستان «در خلوت جازموري» جواد مجابي- اين جور آدمي است. شخصيتي كه كسي زياد جدياش نميگيرد، چنانكه در تاريخ صدواند ساله داستاننويسي ايران نيز دفن شده است و الان دارد توي مجموعه داستان «از دل به كاغذ» (1) جواد مجابي كه سالها است تجديد چاپ نشده خاك ميخورد در انتظار كسي كه تصادفا در دستدومفروشيهاي انقلاب كشفش كند.
اما اگر قلابِ كرم كتاب رند و اهل ذوقي به او گير كند بعيد است به اين راحتي دست از سرش بردارد.
راستش بين تمام معلمهايي كه در صفحات داستانها و رمانها جولان دادهاند و من با آنها برخورد كردهام- دستكم تا آنجا كه حافظهام ياري ميكند- كسي را مناسبتر از جازموري براي عضويت در اين دارالمجانين خصوصي نيافتم.
معلم هندسهاي كه دختر مدرسهايها در كلاس مسخرهاش ميكنند و دستش مياندازند و او، در خيال، خودش را با تيمور لنگ يكي ميپندارد و زندگينامهاش را از روي سرگذشت تيمور مينويسد استحقاق آن را دارد كه عضو دارالمجانين باشد.
با اين توصيفي كه از او به دست دادم يحتمل دلتان به حالش سوخته است. خيال كردهايد دست بالايش اين است كه با آدمي شيرينعقل و مفلوك و بيدفاع طرف هستيد كه سر كلاس از جانب دانشآموزان دختر تحقير ميشود و در خيال خود را جهانگشايي خونخوار ميپندارد و عمرش همينطور بين خيالبافي دنكيشوتوار و تحقير شدن در كلاس درس سپري ميشود تا روزي بيفتد و بميرد.
نخير، همهچيز آنچنان كه پنداشتهايد به صلح و صفا ختم نميشود.
بين اين دانشآموزان دختر كه آقاي جازموري را دست مياندازند دختري هم هست به نام رعنا. يك روز رعنا ناپديد ميشود. شايعه ميشود كه او را كشتهاند.
اينجاست كه پاي جازموري به ميان ميآيد. به دلايلي به او مشكوك شدهاند. بله، تيمور لنگ ساكت و بيآزار در درون معلم مفلوك هندسه جاخوش نكرده است تا فقط گهگاهي احضار شود و در خيالات جازموري جولان بدهد و در خاطرات مكتوب او گرد و خاك كند. جازموري گرچه نميتواند مثل تيمور كشورگشايي كند اما در حريم كوچكتر خصوصياش ميتواند تيموري جمع و جورتر اما به همان ميزان خشن را احضار و به كف با كفايت او آدمي را از هستي ساقط كند.
اول قصه جازموري دارد بابت گم شدن رعنا كه عكسش در روزنامه چاپ شده بازجويي پس ميدهد و ميگويد محال است رعنا را كشته باشد. آخر قصه اين تيمور است كه فاتحانه سخن ميگويد اما يكمرتبه تپق ميزند و به تتهپته ميافتد: «از رعنا ميپرسيديد، بله من هم متاسفم. هيچ اطلاعي از او ندارم. عكسش را كه در روزنامه چاپ شده، دختر مفقودالاثر، بله جسدش پيدا نشد، اينجا در چمدان، ببخشيد اينجا در بغلم هميشه در كيف بغلي...»
بيچاره جازموري... بعد از اين حرفها چند جمله ديگر درباره مهرش به شاگردها و درس هندسه و گريه و دودي كه ظاهرا اتاق را پر كرده ميگويد، اجازه مرخصي ميخواهد و بعد در صفحات مجموعه «از دل به كاغذ» گم و از صفحه روزگار محو ميشود. تا جايي كه من ديدهام به وجودش فقط دو نفر اشاره كردهاند: يكي هوشنگ گلشيري كه در مصاحبهاي گفته است قصه «در خلوت جازموري» مجابي را دوست دارد. گلشيري اگر اشتباه نكنم به همين جمله بسنده كرده است. اما رضا براهني مفصلتر درباره «در خلوت جازموري» و معلم اين قصه حرف زده و در جلسه نقد و بررسي آثاري از جواد مجابي وجوهي از شخصيت جازموري را شكافته است. (2) شايد ديگراني هم از او حرف زده باشند و من خبر ندارم. اما از وقتي اين قصه را خواندهام (سال 1380 به گمانم) تا امروز وقت و بيوقت يادش افتادهام و حالا كه داشتم به معلمي در يك داستان فكر ميكردم كه بشود ويزاي ورود به دارالمجانين را به ضرس قاطع و با دل و جان تقديمش كرد، هيچكس را بهتر از جازموري داستان كوتاه مجموعه «از دل به كاغذ» جواد مجابي نيافتم. البته او هيچ شباهتي به شمايل كليشهاي و جاافتاده از معلم ندارد. اما «دارالمجانين» حسابش از جهان «واقعي» جداست و قراردادها و قوانين مخصوص به خودش را دارد.
1- اين مجموعه داستان در سال 1369 در نشر قطره چاپ شده است.
2- متن مكتوب اين جلسه در جلد دوم كتاب آينهها (نقد و بررسي ادبيات امروز ايران)، به كوشش الهام مهويزاني، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ اول: 1376، چاپ شده است.