آدمهای چارباغ- 8
آقا رضا باربِر
علي خدايي
نويسنده
Positive
انگار نه انگار سوار چرخ است در این صبح دو سه روز مانده به مهر، این چرخ خودش میتابد، میچرخد تا آقا رضا با لبخند خوشیِ شب قبل از آمادگاه بپیچِد به چارباغ.
لب ایوان روی سکو نشسته بودند و موهایشان را کوتاه کرده بود. هوای خنک. غروب جمعه، آی چسبید. آی چسبید. یکی یکی نشستند اول پسرای احمدرضا و بعد تکپسر محمدرضا و آخر پسر غلامرضا که مدرسه نمیرفت و گفت؛ آقاجون آقاجون مووای من.
آقا رضا میخندید. میگفت؛ باباجون تو که مدرسه نیمیری.
بعد حجخانوم به نوهها یکی دو تومن داده بود و دختر حمیدرضا گفته بود؛ پس بهمن! پس بهمن! حجخانم هم گفته بود؛ الای ننه تو که موآتو نبریدی. نچیندی که. عروس گفته بود؛ کوتاه! به او هم یک دو تومنی داد و حالا آقا رضا کنار بانک بیمه یکهو میگوید؛ بسِس خانوم. پولام تموم شد! و همه خندیده بودند. بعد حجخانم برای همه پسرا و دخترا و زاد و رودشان اسفند دود کرد.
آقارضا خوشحال گفته بود؛ «اینم مراسم امسال.»
چارباغیا تقریبا همه مشتری آقا رضایند. راسته سینما نقشجهان میآیند پیش او اصلاح و از وقتی صندلی مشتری را چرم قرمز کرده به او میگویند آقا رضا قرمز. نه مادی را نگاه میکند و نه پاساژی که لب فرشادی میسازند. میرود جلوتر با همین خاطرات شب قبل تا بِچهآ را یکییکی از خانه بیرون میکند. سر پسرا را اصلاح نمیکند و میگوید؛ امشب خستمه.
دم مغازه شاگرد ایستاده تکیه داده به در مغازه. دوچرخه را میدهد دست او و مغازه را باز میکند.
«بسمالله» پا میگذارد.
: آب بذار. یه جارو جلدی، الان میاندا.
و روپوش سفید به تن منتظر میایستد.
آقای گلستانی تا ماشین را پارک میکند دوقلوها و زنگولهخان میآیند داخل. به شاگردش میگوید از خورجین دوچرخه، ماشین اصلاحها را بیاورد.
ماشینها را فوت میکند، جلو چراغ الکی ضدعفونی میکند، آبفشان را پر آب و روپوش اول.
: کی میاد اول؟
یکی از قلها میآید. میگوید؛ ماشالله بزرگ شدید. تخته نیمیخواد. نیار.
آقای گلستانی میگوید: «باربِر رضا من میرم اتوشویی لباس بِچهآ را بگیرم.»
آقا رضا میگوید: «باربر خوددی حجآقا.»
و برای بچهها تعریف میکند فردا مدرسهها باز بشن از همین مدرسه فارابی مِنآ صدا میکنن سر صف سر بچهها رو ماشین کنم. و نگاه میکند به خشکشویی روبرو، شهرزاد، هتل سیروس که پیچکها نردههای جلو را گرفتهاند.
: بچهآ. اتوشویی یا خشکشویی، شوما که با سوادین درسته؟
دومی را هم اصلاح میکند. آقای گلستانی میآید و میگوید؛ حالا اینجا را آبیقرمز میکردی یه علامت بود. میگفتن آقا رضا آبیوقرمز. مثل باربِرای خارجی میرفت بالا و شبام توشا روشن میکردی.
سومی میرود طرف در.
: نری بیرون باباجان.
آقای گلستانی میگوید: «از شیشه مارات میترسِد. اینا را آدم بزرگم بیبیند میترسِد.»
پشت گردن دومی را تمیز میکند و میپرسد؛ خُب شدسا. خب. بچای مدرسه ملی آلمانی کوتاه میکنن. بقیه ماشین. از ته. به صف!
برای سومی تخته را میآورد. روزنامه میگذارد کف صندلی، تخته قرمز را میگذارد روی آن و میگوید؛ آقابزرگ بفرمان!
بعد از بچههای گلستانی، آقای انصاری، آقای سپهریان و آقای محتشم میآیند. کمکم بوی غذا میآید.
آقا رضا میگوید: «شهرزاد داره پیازا را سرخ میکنِد.»
تلفن زنگ میزند.
شانه بهدست میگوید؛ ببخشید. چندبار ها ها ها میگوید و آخر میگوید نیمیدونم.
گوشی را میگذارد و به آقای محتشم میگوید؛ پِسِر که نیست مدرسه روم که نداره. نیمیدوند دم مدرسه پسرا ماشین میکونن!
و یادش میآید که شب قبل نوهها و میخندد و میگوید: «جا شوما خالی. دیشب پسرا و عروسا و نوهچیا اومدند...»
Negative
همه ایستادهاند در مغازه آقا رضا قرمز. آقای گلستانی که میآید میگوید؛ رضا باربِر.
آقارضا در را باز میکند و میگوید؛ باربَر خوددی. یکییکی بیاینآ. ساکت، شوخی نداریم. خنده نداریم.
آقای گلستانی میگوید: «رضا باربر یادت رفته که خیلی ساله موآمون بلند نیمیشه. خوددا نگیر.»
آقارضا به مشتریها که نشستهاند میگوید؛ اینا تازه گذاشتم و دوش و کاسه سرشور را نشان میدهد.
میگوید: «دیگه همینجا میشورن.»
چراغهای اتاق مهمانان هتل سیروس تکوتوک روشن است.