مهري كه رفت
عباس جمالي
بازيگر و نويسنده
نه برميگشت؛ نه حتي لحظهاي ميايستاد. راه خودش را ميرفت. از سر كوچه مهري تا سر امانپور. سر امانپور كه دو راهي ميشد. من سمت چپ ميرفتم. او سمت راست. هفتهاي يكي دوبار ميشد، تندتر ميرفتم تا صورت گردش را ببينم. باز هم سرش پايين بود.
مانتوي سرمهاي مدرسهاش هميشه تميز بود. مقنعه سفيدش يك لك كوچك هم نداشت. من بيشتر از خودش صورت كشيده مسخره باربي روي كيفش را ميديدم كه هميشه نيشش تا بناگوشش باز بود.
مامان كيفم را كه باز ميكرد داد و بيدادش شروع ميشد. پاكت هلو و آلوهاي له شده به هم را با نون و پنيري كه سبزيهايش بيرون ريخته بود از كيف بيرون ميآورد و ميگفت: چرا نميخوري ذليل مرده؟
من نميتوانستم جلويش را بگيرم. نايلون ميوه و نون و پنير روبه رويش را بگيرم. نميتوانستم به جاي اينكه چند متري آن ورتر كوچه بايستم مثلا بيايم سركوچه بايستم. مثلا جلويش را بگيرم. مثلا بگويم بيا. بيا اين هلو مال تو اين خيار مال من. نه نه، هلو و آلو له ميشد اين سيب مال تو اين خيار هم مال من. آلوها و هلوها را هم با خنده ميريختيم دور. نميتوانستم. از دور كه پيدايش ميشد. رويم را برميگرداندم. مثلا دارم مدادها و دفترهاي توي ويترين مغازه آقاي خاشعي را ميبينم.
هر روز مدرسه آن دو سال به خودم ميگفتم امروز ديگر جلويش را ميگيرم. امروز سيب و خيار را تا سر امانپور با هم گاز ميزنيم. من حواسم جمع باشد با آستينم دهانم را پاك نكنم. حتما اين با اين همه تميزي ناراحت ميشود. يك روز كه برگشتم مامان سر سفره گفت حواست توي مدرسه كجاست.
خندهام گرفت. خب معلوم است ديگر. سوال ندارد كه.
من هر روز آن دو سوالي را كه شهيد باهنر خواندم حواسم حسابي معلوم بود پيش كيست. روزهايي هم ميشد كه نميآمد. مخصوصا زمستانها. انگار زياد سرما ميخورد.
فردايي كه نميآمد ميديدم يا زياد فين فين ميكند يا سرفه زياد ميكرد.
آن روزها كه نميآمد من ميدويدم تا خانه. نصف بشقابم را به زور ميخوردم تا غروب هم ولو ميشدم. غروب هم نميرفتم توي كوچه. من آن دوسال را يك روز هم غايب نشدم. مامانم گيج شده بود. پدر و مادرم هميشه شبها كه با هم توي اتاقشان بلند بلند حرف ميزدند ميشنيدم كه پدر ميگفت: من گفتم به تو زن، اين مدرسه باهنر به درد اين توله ميخوره.
مدرسه باهنر آن قدر بينظم بود، آن قدر همه ما تجديدي ميآورديم، آن قدر دانشآموزهاي سنبالاي غيرقانوني داشت كه سال بعد آن دو سال منحل شد و از راهنمايي شد هنرستان باهنر.
تابستان فصل بدي بود.
من بايد تنهايي برميگشتم. معلوم بود يك ضرب قبول ميشود. يك بار هم امانپور را سمت راست نپيچيدم كه ببينم خانهشان كجاست. تا تابستان بروم محلهشان از دور بايستم نگاهش كنم. تابستان هم هميشه فصل بدي باقي ماند. زنم كه از ايران نرفته بود ميگفت با تو تابستانها نميشود حرف زد.
آن دو سال تمام شد. ما از آن خانه رفتيم. من هم يك بار برنگشتم آن محله ببينمش. حتي از دور بايستم ببينمش. خانه جديدمان يك ور ديگر شهر بود ولي من هميشه در برگشت دنبال يكي ميافتادم كه شبيه او بود. فردايش دنبال يكي ديگر.
سالها كارم همين شد. مهر كه ميآمد بيهوده راه ميافتادم در خيابان. بيهوده از دور راه ميافتادم دنبال يكي. ميرفتم. ميرفتم. سوار تاكسي ميشد. سوار اتوبوس ميشد. ميرسيد به خانهاش. كليد را ميانداخت به در يا زنگ را فشار ميداد. داخل ميرفت. من هم راهم را ميگرفتم و ميرفتم.