ترس و زندگي
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود دست راستش را روي چانهاش فشار ميداد و صورتش را جمع كرده بود.
راننده نگاهي به مرد كرد و پرسيد: «دندونتون درد ميكنه؟» مرد گفت: «يه هفته است ديوانهام كرده.» راننده پرسيد: «چرا دكتر نميري؟» مرد گفت: «از دندانپزشكي ميترسم.» راننده گفت: «ترس نداره...، يه لحظه، يه آمپول ميزنه و تمام.» مرد گفت: «از همون يه لحظه ميترسم.» راننده به مرد نگاه كرد سري تكان داد و ديگر چيزي نگفت.