استقلال فكري
شرط فلسفهورزي
محسن آزموده
وضعيت آموزش فلسفه در ايران چندان مساعد نيست، اگر نگوييم افتضاح است. به همين خاطر پويايي و رشد فلسفه در ايران از دانشگاه بيرون رفته و بيرون از آكادميا بايد از آن سراغ گرفت. ريشههاي اين وضعيت را بايد در شيوه و ساختار آموزشي ايران به طور كلي و نحوه آموزش فلسفه طور خاص بازجست. فضاي رخوتناك و كسلكننده و قرون وسطايي گروههاي فلسفه دانشگاهي به هيچوجه پاسخگوي نياز گسترده و عظيم جواناني كه پرسشهاي فلسفي دارند نيست و اين امر از اقبال بالاي آثار فلسفي در بازار نشر هويداست. آنها هم كه به دانشگاهها ميرفتند، سرنوشتشان يكي از اين سه راه است: يا جذب بدنه فرتوت و بيربط اين نظام دانشگاهي ميشوند و دير يا زود به يكي از همين اساتيدي بدل ميشوند كه كارشان جزوه نوشتن و جزوه گفتن و نوشتن مقالههاي «علمي-پژوهشي» بيربط به جامعه درباره مقايسه عالم مثل افلاطون با هورقلياي سهرودي است؛ يا سرخورده ميشوند، به خصوص وقتي با مشكلاتي نظير بيكاري و رخوتناكي رشته و بيمهارتي مواجه ميشوند و سعي ميكنند تغيير رشته دهند و دست آخر اينكه اگر خيلي مبرز باشند و اميدوار، مهاجرت ميكنند تا در يكي از دپارتمانهاي فلسفه خارج از كشور تحصيل كنند و عموما هم بعد از فارغالتحصيلي همان جا ميمانند، چون نه بدنه آموزشي فلسفه در ايران پذيراي ايشان است، نه فضايي براي كار هست و نه رغبتي از هر دو سو. همه اين شواهد تاكنون بوده و بارها نيز بر آن تاكيد شده، اما كسي آنها را به چيزي نگرفته و چندان به آنها توجهي نشده است.
قضيه انتحال (سرقت) فكري چندين استاد فلسفه در دو سال پيش اما مساله را در سطحي جديتر رخ نمون كرد، اينكه از ميان اين چهرهها يك استاد خوش نام از تمام «فيلتر»هاي علمي و غيرعلمي هزارتوي نظام دانشگاهي ايران بگذرد و مراحل ترقي را در كهنترين نهاد آموزش رسمي فلسفه جديد در ايران ده پله يكي طي كند و هيچ كس هم نفهمد! به خصوص در ميان آن همه استاد و دانشجوي رشته فلسفه كه گفته ميشود شرط اوليه و اساسي ورود در آن شك كردن در همهچيز است! مشكل از كجاست؟ چرا محصول بيش از هشتاد سال آموزش دانشگاهي فلسفه در اصليترين و قديميترين نهاد رسمي آموزش فلسفه در ايران چنين ميشود؟ آيا بالاخره نبايد بپذيريم كه دست كم يك جاي كار ميلنگد، اگر نگوييم خانه از پاي بست ويران است و خشت اول كج بنا شده است؟ آيا بهتر نيست به خاستگاهها بازگرديم و ريشهها را واكاوي كنيم؟ البته منظور از اين بازگشت به خاستگاه (origin) بيترديد نوعي باستانشناسي خام دستانه و واپس گرايي زمان شناختي (chronologic) در تمناي «ريشه»هاي «تاريخي» نيست، تا با مثلا يافتن يكي دو علت بيروني و بيربط سعي كنيم همه مشكل امروز را به گذشتهاي موهوم احاله و فرافكني (project) كنيم. دعوت به تبارشناسي خاستگاهها، فراخواندن لحظه حال و اكنون است و كوششي است در پيجويي و وارسي بنيادها و دلايل (ground) . تا جايي كه به بحث فعلي يعني وضعيت اسفبار نظام آموزش فلسفه در ايران كه تاكنون شواهدش را بيان كرديم، مربوط ميشود، پرسش جدي تبارشناسانه اين است: چرا و به چه دليل فلسفه دانشگاهي در ايران چنين نگونبخت و بيسرانجام بوده است؟ آموزش فلسفه در ايران از چه نقيصه يا نقايصي رنج ميبرد؟ دانشآموزان در مدرسه و دانشجويان در دانشگاه چه چيز ياد ميگيرند و در واقع چه چيز ياد نميگيرند؟ چرا نتيجه آموزش دانشگاهي و به اصطلاح «آكادميك» فلسفه چنان رقت آور و دردناك است؟
شك نيست كه پاسخ به اين سوالها را با يك يادداشت نميتوان داد. پرسش اساسيتر از آن است كه بتوان به سادگي از كنارش گذاشت، مساله شايد همان يافتن علت انحطاط ايرانيان و فروبستگي فضاي انديشه و توصيف شرايط امتناع فكر باشد. اما باز اگر بخواهيم از اين تفصيل درگذريم و به پاسخي دم دستي و صد البته مبتني بر مشاهدات قناعت كنيم، يك علت را ميتوان در روش آموزش فلسفه در ايران جست. اينكه آموزش فلسفه در ايران از سويي در تداوم روشهاي كهن و سنتي آموزش حكمت در مدارس و حوزههاي قديم نيست و اساسا خود را در گسستي از آن تعريف ميكند و از سوي ديگر نيز به بنيادهاي آموزشي فلسفه جديد توجه ندارد. آنها كه در ايران آموزش رسمي فلسفه را تجربه كردهاند، ميدانند كه در كلاسهاي رسمي و دانشگاهها اساسيترين دستمايه براي فلسفهورزي يعني انديشيدن و تفكر آموخته نميشود. فراتر از آن اساسا به دانشآموز يا دانشجو مجال فكر كردن داده نميشود و هرگونه اظهارنظر او در گام نخست با تحقير مواجه ميشود. دانشجوي فلسفه از همان سال اول تا سال آخر دوره كارشناسي يكسري درس تاريخ فلسفه ميگذراند كه طي آن در هر كلاس به صورت سردستي و گذرا و سطحي با انديشههاي يك فيلسوف بزرگ از سقراط و افلاطون و ارسطو گرفته تا اسپينوزا و كانت و هگل آشنا ميشود و آموزههاي ايشان را حفظ ميكند، بدون اينكه درگير متون اصلي فيلسوفان شود، بدون آنكه روش انديشيدن ايشان دريابد، بدون اينكه از «من قال» در گذرد و با «ماقال» چالش كند و بدون اينكه اساسا از خود او خواسته شود كه درباره اين فيلسوفان (ولو يكي از ايشان) اظهارنظري جدي كند. سهل است، حتي دانشجو در برابر اساتيد هم مجال عرض اندام ندارد، چه برسد به فلاسفهاي كه نام هر يكيشان براي تحقير هر دانشجوي تازهواردي بسنده است. روشن است كه وقتي دانشجو نتواند بينديشد و اصولا جسارت فكر كردن نداشته باشد، كارش به شرح و توضيح آنچه ديگران گفتهاند، خلاصه ميشود و نتيجه تكرار مكررات است. حال آنكه فلسفهورزي اصولا يعني توان انديشيدن و مستقل انديشيدن.