واي از آن و داد از اين
مهرداد احمدي شيخاني
دوستي دارم اهل نظر. نكتهدان است و ريزبين. خوب مينويسد و سنجيده و مستدل ميگويد. اينكه ميگويم مستدل نه اينكه سخنش حتما درست است، كه ممكن است سنجيده و درست هم نوشت ولي اشتباه نوشت. بلكه منظورم شيوه نوشتن و بيان نظراتش است. اينكه سعي بر آن دارد كه متين بنويسد و مستند و معقول. خيلي وقتها هستند كساني كه ممكن است درست بگويند ولي نامعقول بگويند. همه حرف من در اينجا بر روش گفتن است و نه درست و نادرستي آنچه گفته ميشود. همان قصه قديمي «بفرما و بنشين و بتمرگ» كه هر سه يكي است ولي به سه حال. اما همين دوستم كه گفتم معقول ميگويد و معقول مينويسد، يكبار چنان از موضوعي آشفته شد كه به قول نويسندگان قرن پنجم «عنان كلام رها كرد و گفت آنچه گفت» و چنان تلخ و تند گفت كه بعضي حيرت كردند كه چنين بيتابي از دوستمان نديده بودند. ولي جالب آنكه چنين تلخگويي دوستمان، خيلي بيشتر از وقتي كه آرام و سنجيده ميگفت و مينوشت به چشم آمد و نظر بعد نظر بود كه درباره نوشتهاش به زبان ميآمد. بعد آن بود كه به شوخي گفتم يك عمر آرام و سنجيده گفتي و هيچ اثر نداشت و كسي توجه نكرد، يا توجه كرد ولي نه در حد انتظار، و حالا ببين كه تند گفتي و اين همه خواهان داشت. واقع هم همين است. درست مثل آنچه در كوچه و خيابان ميگذرد. يكي كه آهسته ميرود و معقول، به چشم نميآيد و توجهي جلب نميكند ولي كافي است در ميانه خيابان تصادفي بشود و رانندگان گريبان هم بگيرند و با قفل فرمان به جان هم بيفتند و اموات و انصاب همديگر را وسط خيابان به «ليچار» ببندند، تا همه رهگذران متوجهشان بشوند و جماعتي دورهشان كنند كه چي ميشود. انگار رونق بازار به داد است و فرياد و نمايش و هوار كشيدن، و آنكه صداي بلندتري دارد و «بيراه» غليظتر ميگويد و انصاب آن يكي را بيشتر و بهتر مخاطب قرار ميدهد، در ميانه دعوا، محبوبتر. داستان انگار داستان بازار مسگرهاست كه بايد بكوبي. و هر چه بلندتر بكوبي تا صداي چكشت را رهگذران بشنوند، دكانت پُر رونقتر. يك جور كاسبي است. ديگ را بر دهانه دكان ميگذاري و دنگ و دنگ ميكوبي تا در گذر و نظر عابرين، به چشم بيايي و شايد ديگ و ديگچهاي به خلقالله بيندازي و ناني به روغن بزني و سفرهاي براي اهل و عيال پهن كني. رسم است ديگر. به اين فحش بدهي، به آن تهمت بزني، اين را قلم بهمزد بخواني، آن يكي را مزدور خطاب كني و ديگري را كاسهليس بخواني. وقتي هم كه يكي پيدا شود و بگويد اين همه فحش و ناسزا را از كجا آوردهاي و به ما هم دليل بگو كه بدانيم و بفهميم و همراهت شويم در اين فحاشي، جواب بشنوي كه برو خودت بگرد تا پيدا كني. دوستي داشتم شاهبيت سخنش اين بود كه «صداي بلند نشانه افكار بلند نيست.» اما در بازار مسگرها چه؟ در آنجا كه داد است و هوار و صداي كوفتن چكش است و مس، آنكه داد نزند به كجا راه ميبرد؟ وقتي يكي فرياد يا اصفا ميكند و اين و آن را به فحش و ناسزا ميگيرد، كار آن ديگري كه سخن به آهستگي و شمردگي به زبان ميآورد، تا كجا پيش ميرود. در بازاري كه دادِ تهمت است و دكان نفرت، فروشنده عطر و عطوفت چه خريدار دارد؟ عطر را كه جار نميزنند. بازار كه بشود چكش و سندان و كوبيدن بر ديگ و خرد كردن فنجان، عطرفروشان را رغبتي براي عرضه گلاب نميماند و چاره نميشود جز بستن دكان و خالي كردن بازار. نميشود كه لباست را و روحت را لجنمال كنند و صبح و شامت بشود شستن و بر آفتاب پهن كردنِ جانت از اين همه آلودگي، و بعد وقت بماند براي عرضه مطاع در راسته فحشفروشان حرفهاي. ميگذاري و ميروي پي كارت. آنكه ميماند هم يا بايد پوستكلفتي كند و يك گوش را در بكند و يك گوش را دروازه و به صبر و صبوري گلاب بفروشد، يا چشم ببندد و دهان باز كند و او هم بر ديگ بكوبد و فحش بدهد و فحش بشنود و بازار فحاشي را گرمتر از گرم كند و اره بدهد و تيشه بگيرد. دست به يقه شوند و بر سر هم بكوبند و خون بريزند و خون بخواهند و كار بالا بگيرد و بشود همان دعواي خياباني بين رانندگان عصباني كه با قفل فرمان به جان هم ميافتند. و خب وسط دعوا كه حلوا خيرات نميكنند. در خاطره جامعه ما هم كم نيست از اين داستانها كه خواستهايم فحش به فحش بشوئيم و مشت به مشت و لجن به لجن و آخرش هم خون به خون. و اين وسط هم انگار نه انگار كه مولانا در گوشمان مدام ميخواند «خون به خون شستن محال است و محال». وقتي هم نخواهيم هيزم در اين آتش بريزيم و نفت بر آن بپاشيم، كم نيستند كساني كه به ترس و بيارادگيمان متهم كنند كه «فلاني مرد اين ميدان نبود و جا زد» و حالا مرد ميخواهد كه هم زخم فحشِ غير تحمل كند و هم نيش زبان مدعيان دوستي كه ناخن به جانت ميكشند و تحقيرت ميكنند و واي از آن و داد از اين.