فروغش به همين بود كه
آدم بود
مهرداد احمدي شيخاني
پدرم سالهاست كه مرده (45 سال ميشود). چيز زيادي از او به ياد ندارم جز خشونتي افسارگسيخته و بيمهابا نسبت به اهل و عيال كه معمول اقشار فرودست آن زمان بود و بعضي خصوصيات، كه برخي مولود آن خشونت بود و بعضي مولد آن.
اما همين پدر - كه خاطراتش در پس ذهنم پر است از جاي سوزش كمربند و لگد و كشيده - در خاطرات مادرم، كه او هم تجربه خشونتهاي پدرم را بيشتر از ما چشيده بود، همه يا در بيشتر اوقات، رنگ احترام دارد و بعدِ اين همه سال، فقط اوست كه گاهي يادي از پدرم ميكند و تنها در همين خاطرات جسته و گريخته است كه زنده مانده است.
همه انسانها، هم زندگي مادي دارند، هم زندگي معنوي. آدمها وقتي ميميرند زندگي ماديشان بلافاصله به پايان ميرسد ولي زندگي معنويشان بسته به كارهايي كه در زمان حياتشان انجام دادهاند، زمان خواهد برد تا به انتها برسد.
گاهي حتي حيات معنوي يك فرد، پس از مرگش گستردهتر نيز ميشود و هم در زمان و هم مكان پيش ميرود، تا جايي كه حتي ممكن است لامكان و لازمان شود. گستره زندگي معنوي افراد عادي، پس از مرگ بسيار محدود است.
براي بعضي اين گستره تا اقوام و آشنايان و براي برخي تا محله و همكاران است، اما بيشتر از اين وقتي امكانپذير ميشود كه آنچه فرد انجام داده، با پذيرش افرادي كه حتي ممكن است او را نديده باشند روبهرو شود و گستره اين پذيرش طول مكان و عرض زمان را درنوردد.
در اين صورت، آنچه در مورد فرد مزبور ياد ميشود، حتي جامهاي از افسانه و اسطوره در بر خواهد كرد و روايات و حكايات پيرامونش، شاخ و برگ ميگيرد و با فاصله گرفتن از دوره حيات او، ديگر سره را از ناسره تشخيص دادن كاري ميشود شاق و گاهي حتي ناممكن و ذهن پرسشگر واميماند با انبوهي از غلو و افسانهپردازي.
در هر جامعهاي هم چه بخواهيم و چه نخواهيم، اين نقلها، رنگ خاستگاههاي فرهنگي آن جامعه را دارد و ناقلان، هرچقدر هم كه دست به عصا باشند، رواياتشان را در جامه و كسوت محيطي كه در آن رشد كردهاند، خواهند پيچيد و رنگ و بوي حكايات هماني خواهد شد كه در آن پروردهاند. براي همين است كه روايات در مورد يك ايراني با روايات در مورد يك يوناني، حتي در مورد يك فرد واحد، رنگ و بويي متفاوت پيدا ميكند.
مثلا در مورد اسكندر مقدوني، آنچه در اسكندرنامههاي ايراني آمده، كاملا رنگ و بوي ايراني دارد در حالي كه در حكايات اروپايي، داستان طور ديگري است و جالب اينكه در روايات اسكندرنامههاي ايراني، اسكندر شاهزادهاي ايراني است و از پشت دارا، كه به تصادف و اتفاقي در يونان پرورده شده است و واي از آن روزي كه اين داستانپردازيها از زبان علاقهمندان نقل شود كه ديگر هيچ. همه ميشود تعريف و تحسين و يك آدم عادي كه ممكن است در بعضي وجوه برتر از انسانهاي ديگر بوده، همه كارهاي كرده و ناكردهاش، خود داستاني ميشود اسطورهاي. از خورد و خواب و خشم و شهوتش هم داستانهايي حماسي نقل ميشود، انگار نه او هم آدمي بوده مثل ديگران، كه وقتي آب و غذا ميخورده، به ناچار چند ساعت بعد مجبور به دفع ميشده است.
يكي از ويژگيهاي جهان مدرن دوري جستن از اين داستانپردازيها در مورد زندگي مشاهير است. طوري كه حتي در جزئيترين رفتارهاي خصوصي فرد مشهور هم به دنبال يافتن نشانههايي از واقعيت شخصيتي او ميگردد و هيچ كنشي را در پنهانترين گوشههاي زندگي او، براي يافتن عوامل موثر در شخصيتش فرو نميگذارد.
چرا كه نگاه مدرن بر اين اعتقاد است كه يك فرد را نميتوان فقط بر اساس آنچه به ديگران نمايانده فهم كرد و چه بسا آنچه از ديدهها پنهان بوده، براي درك واقعيت آنچه انجام داده و شخصيتي كه بروز داده، مفيدتر باشد. مثلا شخصيت ابوعلي سينا را فقط با كتاب «قانون» يا «شفا» تحليل نميكند، بلكه دقت در آنچه بين او و شاگردش «بهمنيار» ميگذشته و اعتراضاتي كه شاگرد بر رفتارهاي شخصي استاد ميكرده هم براي شناختن شخصيت ابن سينا ضروري ميداند و اين نگاه براي فهم هر شخصيت تاريخي لازم است.
همه انسانها نمودي آشكار و وجوهي پنهان دارند. در جامعه ما وقتي آدمها ميميرند رسم بر اين است كه دستِ متوفي را از دنيا كوتاه بدانيم و بر خوبيهايش درود و بر بديهايش صلوات بفرستيم و تسليتي به بازماندگان بگوييم و تمام. اگر هم به درگذشته علاقهاي داشته باشيم، نكوييهايش را مدام به ياد خود و ديگران ميآوريم. همه ما همينطور هستيم و البته متوفي اگر شهرتي هم داشته باشد كه غلظت تعريف و تمجيدمان بالا ميرود.
سنتهايمان ما را اينطور پرورانده است و حتي مدعيان مدرنيتهمان هم چون در همين هوا نفس كشيدهاند، خيلي متفاوت از ديگران عمل نميكنند و كمي هم كه از مرگ آن شهره شهر بگذرد، به تاثير همان هوايي كه در آن نفس كشيدهايم، متوفاي مشهورمان را در هالهاي از تقدس ميپيچيم و تصويري اسطورهاي از او ميسازيم. ولي واي از آن روز كه يكي بيايد بگويد چند نامه دارم و چند مصاحبه، كه اين اسطوره، آن موقع كه زنده بود، انسان بود و مثل هر انساني پايش روي زمين بود و گيرم كه «شعر ميگفت چو آب روان» ولي عاشق هم ميشد و هنجاري هم ميشكست و اصلا اين بود كه آن شد و شايد فروغش به همين بود كه آدم بود.