درباره يك عكس
خيابانها براي او يكطرفهاند
زينب كاظمخواه
روزنامهنگار
ساعت كه 5 بار نواخت بيدار شد، هر روز همين ساعتها كمي پيشتر يا پستر خودش را از پلهها پايين ميكشد، فرقي نميكند، آسمان گرگ و ميش كه باشد و خورشيد هنوز خودش را بالا نكشيده از خانه ميزند بيرون. قبلترش اما توي آينه حتما نگاهي به سر و صورتش كرده، به چشمهايش خيره شده. شايد با خودش توي آينه حرف هم زده باشد، مثل همه. شايد از زمين و زمان ناليده باشد و بعدتر از پلهها، راه آمده را رفته بالا، توي اتاقي كه شبهايش را آنجا به صبح ميرساند، لباسش را تن كرده و جلوي آينه دم در شال قرمزش را مرتب كرده و شايد هم چيزكي به صورتش ماليده كه تا دو ساعت بعدترش كه ميبينياش چيزي از آن باقي نمانده است. شايد هم در اين برانداز كردن خودش دستي به آن زخم سالكي كه روي گونهاش دارد كشيده و فحشي هم نثارش كرده باشد. شايد فكر كرده كه هنوز 20 سالش نشده و نصف عمرش را توي خيابانهاي شلوغ شهر گذرانده است و از فردايش خبر ندارد كه چند سال ديگر بايد در اين خيابانها سگ دو بزند. حتما به خيلي چيزهاي ديگر هم فكر كرده، به پدر و مادري كه دارد، يا ندارد، به شوهر و بچهاي كه دارد يا ندارد.
شايد در صبح نمناك پاييزي قبل از بيرون زدن از خانهاي كه دارد يا ندارد هزار چيز از ذهنش گذشته باشد، شايد وقتي كه در آينه خيره شده با لاقيدي همه اين فكرها را به كناري زده و در اين روزهايي كه هوا كم كم سوزدار ميشود، فقط مثل يك روبات و از سر عادت، سر و صورتش را آبي زده و شال قرمزش را سر كرده و زده به دل خيابانهايي كه شدهاند خانه دومش. خيابانهاي دراز، خيابانهاي يكطرفه. خيابانهاي شلوغ. خلوت، تاريك. . . . خيابانهايي كه هميشه برايش يكطرفهاند. خيابانهايي كه در آنها هر روز هزار جور حرف شنيده و ميشنود. خيابانهايي كه از او آدمي ساخته سختجان. خيابانهايي كه با قدمهايش انس گرفتهاند، وقتهايي كه ناي راه رفتن ندارد، كفشهاي نيمدار قهوهاياش را در ميآورد، روي زمين داغ، سرد و خيس خيابان ميگذارد. چشمهايش روي هم ميروند، در آن لحظه به چه فكر ميكند؟ به آن كه در خانه منتظرش است؟ يا نه به تنهايي هميشگياش در كنج چهارديواري كه اسمش را گذاشته خانه. اصلا به نگاههاي هر روز شايد فكر كند. هزار جور نگاه آدمهايي كه از روي صورتش رد ميشود. نگاههاي حريص، دلسوزانه، نفرتانگيز، بيتفاوت و هزار جور نگاه ديگر، اما هيچ نگاهي نيست كه به نگاهش گره بخورد.