حكايت آن درخت عروس
عباس جمالي
بازيگر
خودم با چشمان خودم ديدم بابا عروس را بغل كرده بود. هق هق ميكرد و تنه عروس خيس ميشد از اشكهايش. من نايستادم. دويد تا دم در خانه در باغ. آن شب تا صبح خيره بودم به سقف. صبحش مادرم جيغ نكشيده نشسته بودم سر سفره صبحانه. مادرم هميشه خدا ميگفت اين عروس چيه نه بار داره نه بر، اين آب زرد آلوها و سيبهاي بغلش رو هم حروم ميكنه. بابا ديگر هيچ چي نميگفت قندش را در چايياش نمناك ميكرد و در دهانش ميگذاشت، سرش را هم كمي تكان ميداد كه يعني باشد. مادر ولي ول نميكرد. هفتهاي يك بار هم بايد ميگفت اين عروس رو احمد بيار اره كنيم اين زرد آلوي چپش اين سيب راستش جون تازه بگيرن.
عروس برگهاي درشت داشت. زياد برگ داشت. قدش هم بلند نبود. شبيه دخترهاي تپل با نمك بود. شبيه عاطفه دخترخالهام. شبيه هاجر دختر آقاي كريمي بنگاهي محل. ولي هيچ كدام آنها شبيه عروس نبودن. عروس شبيه خودش بود. بوي خودش را داشت. پاييز هم كه ديگر حسابي دلبري ميكرد. موهايش را رنگ ميكرد، لباس نازك ميپوشيد انگار. پاييزها بابا ديگر هميشه ته باغ بود. از مغازه برنگشته ته باغ ايستاده بود با شلنگ. بهانهاش هم اين بود كه سيبها و زرد آلوها آب زياد ميخواهند. من هم بعد بابايم، بعد ناهار تكيه ميدادم به عروس، بو ميكشيدم فقط. اين كار را هم قاچاقي ميكردم، جرم بود انگار. مثل اينكه ته باغ تنگم بگيرد و نخواهم بيايم سرباغ مستراح. مينشستم. خيره به نقطهاي و بومي كشيدم بو ميكشيدم. حواسم هم بود كسي نيايد. كسي من را نبيند در اين وضع بو كشيدن.
خيلي شبها هم دعوا بود سر اينكه عروس را كي كاشته. پدرم ميگفت عروس را نعمت باغبان قديميمان كه مرد كاشته مادرم ميگفت آقا پرويز شوهر خاله منير كه ديوار به ديوار خانه ما بودن كاشته. آقا پرويز ميگفت به جدم يادم نميايد من كاشتهام يا نعمت آن روز. يك سال بعد از سرماي سخت شصت و دو و سه كه خيلي درختها را از ريشه سوزاند، كاشته بودن. آقا پرويز و نعمت باغبان دستشان خوب بود در كاشت درخت. هر درختي كه ميكاشتند ميگرفت. مادرم هم هميشه به شوخي و جدي ميگفت اي كاش دستت اون سال ميشكست پرويز. خودم هم ميشنيدم خاله منير شبهاي زيادي در آشپرخانه وقتي كه داشتند كتلتها را ميانداختند از اين دستشان به آن دستشان به مادرم پچ پچ ميكرد درخت كه ديگه حسودي ندارد خواهر، باز برو خدا رو شكر كن شوهرت دنبال درخته دنبال اكرم كوره نيست. اكرم كوره زن فالگيري بود كه ته محله خانه داشت. سبزه و چاق بود هميشه هم بوي سيگار و پياز داغ با هم ميداد. يك چشمش پلكش افتاده بود. چادرهاي گلدار با گلهاي درشت سر ميكرد. هر وقت هم مرا ميديد لپم را محكم ويشگون ميگرفت. دندان طلايش هم در خندههاي بلندش برق ميزد.
اسم بابا براي حج واجب در آمد. پدرم ميخواست نرود. ميگفت بدهم به يكي كه پير است و وسع مالي ندارد برود؛ مثل شوكت زن نعمت باغبان. مادرم ميگفت الا و بلا بايد خودت بروي. يك روز هم رفت بازار همه وسايل حجش را خريد. پدرم از مغازه كه برگشت چمدانش را بسته ديد. دل شوره داشت مينشست توي باغ نصف روز را قليان ميكشيد چند باري هم ريز ميگفت حالا من نروم حج امسال كه به هم نميخورد. مادرم هم براغ ميشد كه خجالت بكش ميخواي خدا قهرش بگيره. پدرم آن سال حجش را رفت.
از فردايش مادرم پيغام فرستاد براي آقاي نمازي باغبان كه با اره ات بيا. نمازي آمد و اره به دست نشد. آقا پرويز فهميده بود از سر ديوار به نمازي گفته بود نكن اين كار را عاقبت خوبي ندارد. نمازي هم ارهاش را گذاشته بود در خورجين موتورش و رفته بود. آقا پرويز سر مادرم داد ميكشيد نكن اين كار را نكن هر چه باغبان هم ميآمد منصرفش ميكرد. آن هفته مادرم سرخ شده بود. انگار از كلهاش بخار بلند ميشد. با هيچ كس حرف نميزد. يا شماره تازه باغباني را ميگرفت يا اين ورو آن ور دنبال باغباني بود با اره تيزش. آقا پرويز اين را سالها بعد گفت كه پدرت از مكه به خانه ما زنگ زد يك بار. زار ميزد پشت تلفن و هي ميگفت هر چه نماز و دعا ميخوانم اينجا دل شورهام نميرود پرويز. اتفاقي كه نيفتاده. آقا پرويز هم تيله بغض در گلويش گفته بود نه. نه احمد جان. ممد باغبان نبود. تازه سربازياش تمام شد بود. پسر عموي مادرم بود. مادرم گفته بود پنجاه تومن ميدم بهت كفترهايت را زياد كني. ممد هم قبول كرده بود. خودش از بازار اره خريده بود. مادرم قبل اينكه ممد بيايد رفت خانه خالهام سر شيد كرد كه پرويز ديگر حرفي نزند. ممد آمد. من چشمانم را بستم. گوش هايم را گرفتم. ديدم نميشود. از درباغ بيرون زدم. ميدويدم ميدويدم و هي صورتم خيستر ميشد.
پدر برگشت.
زرد آلوها و سيبهاي ته باغ خشك شدن. خانه باغ را فروخت. مغازه را فروخت. ماشين خريد. شبها تا صبح مسافر ميبرد از كاشان به قم. از قم به كاشان. صبحها هم ميآمد كمي ميخوابيد. دوباره ميرفت در جاده. راننده شد. راننده جادهها شد.