آدمهاي چارباغ- 11
آقاي دكتر
علي خدايي
نويسنده
Positive
در اين روزهاي پاييزي، در اين روزهايي كه چشمپزشكها زياد شدهاند، آقاي دكتر بيكار و كممريض شده، فقط صبحها، صبحهاي زود وقتي بچهها مدرسه ميروند او ميآيد كنار در چوبي زردرنگ بزرگي كه در لابلاي مغازهها و اين پاساژ بغلدست كه طلا ميفروشد ميايستد و چارباغ را تماشا ميكند. به فيروز وحدت ميگويد: «نميشناسمشان. مردهاند؟» و فيروز ميگويد؛ «كي آقاي دكتر؟»
درختها كمپشتتر شدهاند. ميگويد؛ «نميشناسمشان. »
در نيمهباز است و سگش بارون پوزه را از لاي در بيرون كرده است. به آنطرف خيابان نگاه ميكند و سرش را جلو عقب ميكند. بيهوا ميآيد وسط پيادهرو. باز سرش را جلو عقب ميكند. عينكش را برميدارد، ها ميكند با گوشه پيراهن پاك و دوباره عينك را به چشم ميگذارد.
: ناين. ناين. پير شدم.
بر ميگردد. بارون آمده توي پيادهرو. ميدود و او را ميگيرد. ساعت ده فيروز وحدت در ميزند. طول ميكشد تا دكتر بيايد كنار در. در را باز ميكند، يك رديف بليط اعانه ملي با شماره آخرهاي صفر تا نُه برايش آورده است. ميگيرد. در باز است يكي سرش را ميآورد تو ميگويد؛ دكتر مريض نميخواي!
از در باز، چارباغ پر از درختان است. بارون پارس ميكند و دكتر ميگويد؛ «سوس بارون. » فيروز برايش مجلههاي جارجي را هم آورده، بارون آنها را ميگيرد.
: جديده!
: ميدونم. تو راديو گفت.
مريض را ميآورد داخل. از راهرو باريك و تاريك ميگذرند. گوشه حياط درخت خرمالو است با خرمالوهاي سبزي كه دارند قرمز ميشوند. صندليهاي تاشو و بشكه نفت. مريض ميگويد: «دكتر برات ماست آوردم. »
: دوست دارم. محلي هست!
دكتر در اتاق معاينه جعبه عينكها را باز ميكند. مارهاي برميدارد و روي چشمش ميگذارد. ميبيند.
مريض ميگويد: «مريض منم دكتر»
دكتر ميگويد: «اين خرمالوها دارن قرمز ميشن. »
Negative
دكتر شبها چراغ راهرو را روشن ميگذارد. در را باز ميكند. با عينك تازهاش چارباغ روشن است. درختها پرپشتتر. بهاري و زمستاني و پاييزي و تابستاني همه با هم.
: «باز اين عينك جادو كرده، همه چي با هم. هر چي به ماريانه گفتم اين شماره را توي جعبه نگذار گوش نكرد. »
برميگردد توي حياط. صندلي تاشو را برميدارد و ميرود وسط چارباغ مينشيند. هيچكس نيست.
قنادي ماه بسته است و دكتر آ.ام ونيكوف تا صبح با عينك جادويياش و چراغ روشن بالاي در بزرگ باز چوبي خانهاش چارباغ را ميريزد توي خانه.