جنايات نامحسوس با آثار محسوس
اسدالله امرايي
گييرمو مارتينس، نويسنده جوان آرژانتيني است كه رمان«جنايات نامحسوس» او با ترجمه ونداد جليلي در نشر چشمه منتشر شده است. جليلي از مترجمان جوان چند زبانه است و آثار خوبي را از امريكاي لاتين و اسپانيا ترجمه كرده كه كمتر ديده شده: «خودش گفت اگه اومدن و خواستن به هر بهانهاي يه طبقه ببرنش پايينتر هرجور شده نذاره. بالاخره دكتر اومد. دكتر فلاني نبود، دكتر بهماني مشاور بيمارستان بود. ايتاليايياش خيلي ضعيف بود و بعضي كتاباي بوتزاتيو را خونده بود. سرسري نتيجه آزمايشا و عكسهاي اشعه ايكسو نگاه كرد و تعجب كرد كه چرا همكار جوونش، دكتر فلاني، گفته موهاي بوتزاتيو بچينن.
دكتر بهماني گفت لابد ميخواسته جراحي پيشگيرانه بكنه، كه البته لازم نبود چون بوتزاتي كاملا سالم بود. دكتره عذرخواهي كرد و گفت ايشالا داد و فرياداي مرد طبقه پاييني زياد بوتزاتيو نترسونده باشه. گفت مرده تنها كسيه كه از يه تصادف اتومبيل باقي مونده. گفت گاهي طبقه سوم خيلي پرسروصداس، خيلي از پرستاراي اون طبقه گوشبند ميبندن. اما احتمالا خيلي زود مرد بينوا رو ميبرن طبقه دوم و دوباره آرامش برقرار ميشه.» از همين مترجم «صداي افتادن اشيا» نوشته خوآن گابريل واسكس نيز با ترجمه جليلي در نشر چشمه منتشر شده است. «تپانچهشان، بيتعارف و بيتشريفات مثل دستي فلزي، ما را نشانه گرفت و دو تير شليك شد. صداي شليك را شنيدم و لرزهيي آني در هوا احساس كردم. يادم هست قبل اينكه ناگهان وزن تمام بدنام را احساس كنم دستام را بالا بردم كه سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگهام نميداشت. لاورده بر زمين افتاد و من با او افتادم. دو بدن بيصدا بر زمين افتاد و مردم فرياد كشيدند و صداي زنگ و همهمه در گوشام بلند شد. مردي كنار بدن لاورده آمد بلكه او را بلند كند و يادم هست وقتي ديگري سراغ من آمد كه به من كمك كند غافلگير شدم. گفتم يا يادم ميآيد گفتم من خوبام! چيزيام نشده است! خوابيده بر زمين ديدم كسي ميان خيابان پريد، مثل كشتيشكستهها دست تكان داد و جلو وانتي سفيد كه به كنج خيابان ميپيچيد ايستاد. چندبار نام ريكاردو را به زبان آوردم. گرمايي در شكمام احساس كردم و به خودم گفتم نكند خودم را خيس كردهام، اما بيدرنگ فهميدم آنچه تكپوش خاكستريام را خيس كرده ادرار نيست.
كمي بعد بيهوش شدم اما آخرين تصويري كه بهروشني در ذهنام مانده است تصوير بدنام است كه به هوا بلند شد و تصوير مرداني كه جهدكنان من را، مثل سايهيي كنار سايه ديگر، كنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لكه خوني كف وانت ماند كه در آن ساعت، با آن نور كم، به سياهي آسمان شب بود.» ونداد جليلي «شبانه شيلي» را هم از روبرتو بولانيو نويسنده شيليايي ترجمه كرده اين كتاب هم در نشر خارپشت منتشر شده است: «شبي فهميدم نرودا مرده است. به فرول زنگ زدم و گفتم پالو مرد. فرول گفت سرطان كشتاش، سرطان. گفتم بله سرطان. برويم مراسم ختماش؟ فرول گفت من كه ميروم. گفتم من هم بات ميآيم. گوشي را كه گذاشتم انگار كل گفتوگو را خواب ديده بودم. روز بعد به گورستان رفتيم. فرول خيلي باسليقه و شيك لباس پوشيده بود. مثل ارواح شده بود اما شيك بود. تو گوشام زمزمه كرد ملكام را بهام پس ميدهند. جمعيت انبوهي آمده بودند و هنگام راهرفتنمان مردم بهمان ميپيوستند و بيشتر هم ميشديم.»