كلبي نيمكت پارك
ليلي فرهادپور
روزنامهنگار
برايتان تعريف كردم كه روح درختي 50 سالهام در گوشه پاركينگ آپارتماني 66 واحدي و درختم آن موقع كه اينجا باغي بود كاشته شد و بعد كه گودبرداري كردند، ديدند كه ريشه دوانده تا آن زيرهاي زمين و گذاشتند بماند و درختم ماند و از سوراخي كه برايش درست كرده بودند سر بيرون آورد از حياط خلوت طبقه اول فاز دو و راه خودش را ميرفت تا بالاخره ميرسد به طبقه ششم و شاخههايش ميشود تكيهگاه درختچه پيچ امينالدولهاي كه از بالكن طبقه ششم رها شده در آسمان، كنار شعمدانيهاي خانم توتونچي و خانواده پر جمعيت و پر سر و صدايش كه هفتهاي يك بار ميآيند خانه مادرشان و مجتمع را ميگذارند رو سرشان. خانم توتونچي بالكنش رو به پارك كوچك محله است. برخي از شاخههايم ميرسد به گوشه پارك و تابستانها سايه ميشود براي رهگذران كه بر نيمكتي در اين گوشه لم ميدهند يا حتي شبي را تا صبح سر ميكنند. خانم توتونچي حواسش به ساكنين موقت نيمكت گوشه پارك است. صبحها كه نان ميگيرد يواشكي نصفه ناني كنار مردهاي جوان يا پير كلبيوشي كه شب را بر نيمكت صبح كردهاند ميگذارد. برخيشان يك هفتهاي هر روز يا هر شب ميآيند و تا شبگرد محله از آنجا نرانده باشدشان، هستند. اما تهديد نگهبان پارك و شبگرد معمولا كارساز است. ميروند و پشت سرشان را هم نگاه نميكنند. انگار زير آسمان شهر همه جا ميتواند شبي ماوايشان باشد. همانطور كه فرداي رفتن يكي، ديگري از راه ميرسد. پاييز نيمكت پر ميشود از برگهاي خزان زده من و برگهايم دشكي ميشود براي كلبييون بيخانمان پارك. شبها، شب به شب، سردتر ميشود. كلبييون كمتر و كمتر ميشوند. سر سياه زمستان كه برسد ديگر جز كلاغها كسي آنجا نيست و خانم توتونچي هم ديگر از بالكنش دولا نميشود تا زاغ سياه ساكنان موقت گوشه پارك را چوب بزند. آن روز سرد زمستاني اما لازم نبود كه چندان سركي بكشد. يك كپه سياهرنگ ميان برگهاي پوسيده از خزان به جا مانده در آن زمستان بيبرفي روي نيمكت چشم را ميزد. خانم توتونچي عينكش را بالا و پايين برد. بايد برود نمره عينكش را عوض كند. پالتويش را پوشيد. شال گردن كلفتي به دور گردن انداخت. چادرش را سرش كرد و رفت كه ببيند آن كپه سياه رنگ چيست.
تا ظهر طول كشيد تا پليس و آمبولانس پزشكي قانوني آمد. كلبياي كه شب آنجا يخ زده بود را كسي نميشناخت.