خانه دايي
آرش عباسي
نمايشنامهنويس
همينطور كه آدامس ميجوم و درگير قهرمان داستان شدهام، احساس ميكنم آدامس تبديل به سنگ شد. سريع كتاب را ميگذارم كنار و آدامس را بيرون ميآورم. همان ماجرايي كه براي نصف دندانهايم پيش آمده باز تكرار شده است. يك تكه ديگر از يكي از دندانهاي پايينيام از فرصت استفاده كرده، خودش را به آدامس چسبانده و درآمده است. اين دندانها براي من دندان نميشوند. از دكترها بارها شنيدهام كه جنس دندانهايم آهكي است و تا آخر عمر چارهاي ندارم جز اينكه خوب مراقبت كنم و خوب مدارا كنم. همين است كه هست. اما من نميتوانم خودم را قانع كنم كه فقط جنس بد باعث گرفتاريهاي هميشگي من با دندانهايم است. مطمئنم نباتهاي دايي حسن هم بيتاثير نبودهاند.
خانه دايي حسن، يك خانه درندشت بود كه در دو طرف شمال و جنوباش رديف اتاقهاي تو در تو بود. در طرف شمال كه آفتابگير و تر و تميز با در و پنجرههايي به رنگ آبي آسماني دايي حسن و زناش زندگي ميكردند و طرف جنوب كه نسار بود و رنگ آفتاب به خودش نميديد ما زندگي ميكرديم. ما مستاجر نبوديم خانواده پرجمعيتي بوديم كه دايي حسن آن طرف خانه درندشتاش را موقتي به ما داده بود. دايي حسن هم دايي واقعي ما نبود. فاميل مادرم بود كه ما دايي صدايش ميزديم. پيرمردي مهربان و با سواد با ريشي قرمز. البته سفيد كه به كمك حنا قرمز ميشد. وسط حياط خانه حوض بزرگي بود. يك طرف حوض درخت تنومند سيبي بود كه هميشه سيبهايش كرم داشت و سمت ديگرش درخت انار و بوتههاي بزرگ گل محمدي. دايي حسن آدم مردمدار و سرشناسي بود از در خانه كه بيرون ميآمد تا وقتي به مقصدش برسد با بيشتر مردم از زن و مرد و كوچك و بزرگ سلام و عليك داشت. هر وقت به خانه برميگشت كيسهاي نبات دستش بود. جيباش هميشه پر از نباتهاي كوچك بود. اعتقاد عجيبي به شيرينكام بودن و شيرينكام شدن خلقالله داشت. به هر آدمي، از خوشحال و ناراحت، بيدرد و پر درد، آشنا و غريبه نبات تعارف ميكرد. اما مطمئنم آن كسي كه بيشترين نبات را از دايي حسن گرفته است من بودم. همان نباتهايي كه حالا فكر ميكنم دليل اصلي به فنا رفتن دندانهايم بوده است.
همه زندگي دايي حسن و زنش در همان سمت آفتابگير ميگذشت الا قضاي حاجت كه مكاناش سمت نسار بود و دايي مجبور بود روزي چند بار اين فاصله را طي كند تا به توالت برسد. يادم نيست نخستين بار كه در مسير دايي حسن قرار گرفتم و با ديدنم دست در جيب عبايش كرد و تكه نباتي به دستم داد كي بود ولي يادم هست كه يكي از مهمترين دلمشغوليهايم از يك تاريخي به بعد اين بود كه از پشت شيشه كشيك بكشم و با خروج دايي از اتاقاش و حركتش به سمت توالت به هر طريقي خودم را در مسيرش قرار دهم تا به نبات برسم. كم كم با اين تفريح بزرگ بازي هم ميكردم و خلاقيت هم خرج ميكردم. بعضي وقتها نباتهاي چند روز را با هم جمع ميكردم تا خوردنش لذت بيشتري داشته باشد. اهل مكيدن و صبوري براي آب شدن در دهان هم نبودم. دندانها بايد مثل آسياب به جان نباتهاي سفت ميافتادند و در كسري از ثانيه همه را پودر ميكردند. اصلا فكر ميكردم اصول نبات خوردن يعني اين.
ياد گرفته بودم براي در مسير قرار گرفتن چه كارهايي بايد بكنم. يا همزمان توپي را پرتاب ميكردم به حياط و ميرفتم بياورم و جلوي پاي دايي سبز ميشدم و نبات را ميگرفتم يا از پشت درخت سيب مثل جن بيرون ميآمدم و جلويش سبز ميشدم. يا بساط بازيام را درِ توالت پهن ميكردم. خلاصه مراسم نباتگيري و نباتخوري مدتها كار اصليام در زندگي بود تا ناگهان ورق برگشت.
يكي دو سالي كه از انقلاب گذشته بود نميدانم به چه دليل اما دوباره سر و صداهايي به پا شده بود. سر ماجرا به تهران ميرسيد اين را بعدها فهميدم. اما آن روزها در شهر ما عدهاي از انقلابيون در پي رسوا كردن آنهايي بودند كه به هر دليلي تنشان به تن شاه خورده بود. چند سال قبلتر شاه به شهر ماه آمده و در پارك معروف شهر با عدهاي ديدار كرده بود؛ دايي حسن هم يكي از آن عده بوده كه با شاه دست داده و عكس گرفته بود. شاه هم به آنها چند سكه يادبود داده بود كه ارزش خاصي نداشت اما به هر حال از دست شاه گرفته شده بود. كم كم ترس سراسر خانه درندشت را فرا گرفت. نيمههاي شب همه ما با صداي ضربههاي بياماني كه به در حياط زده ميشد از خواب ميپريديم. همه ميريختند توي كوچه آقاي خوانساري و صديقه خانم كه خانه روبهرو بودند اول از همه ميآمدند بيرون. بعد آقاي رحمتي و زن و پسرهايش و بعد خانواده نقدي و پدرم كه چند روزي بود شمشير يادگار پدر دايي حسن را از گوشه انبار بيرون آورده بود و بالاي سرش ميگذاشت براي همين شبها. راستش هيچكس اين مزاحمتها را جدي نميگرفت چون آن آدمها جرات نداشتند خودشان را نشان دهند به جز دايي حسن كه ناگهان همهچيزش به هم ريخت. آن دو سكه كذايي را شبانه به مادرم سپرد تا جايي پنهانشان كند. كلي عكس و نامه را كنار حوض آتش زد. از خانه بيرون نميرفت حتي براي دكتر رفتن. آقاي خوانساري كه در داروخانه كار ميكرد عصر به عصر ميآمد يا قرص ميآورد يا سري به اوضاع و احوال عمومي دايي ميزد و ميرفت. دايي حسن با صداي در از اتاقش ميآمد سر بالكن و بلند ميپرسيد كيه؟ و تا جواب كامل نميشنيد و طرف خودش را معرفي نميكرد اجازه نميداد كسي در را باز كند. خانه درندشت كمكم داراي قوانين نانوشتهاي شده بود كه امنيت را بالا ميبرد. كمي بعد ديوارنويسيها شروع شد. با اسپري سياه روي ديوار مرگ بر شاه و شاه دوست مينوشتند. ديوار كاهگلي بود و صبح به صبح برادرانم كاهگل را ميتراشيدند. اينها هيچكدام براي من مهم نبود.
براي من نبات مهم بود كه حالا به طرز ناجوانمردانهاي از دستم رفته بود. يك عدهاي به هر دليلي با دايي حسن دشمني داشتند و من بايد چوبش را ميخوردم چون دايي انگار نه انگار كه عمري اعتقاد داشته كام بايد شيرين باشد. كامش تلخ شده بود و كام ديگران هم انگار برايش پشيزي ارزش نداشت. ديگر هيچ خيري در توالت رفتنش براي من نبود. اصلا من را نميديد كه به هر طريقي كه شده سعي ميكردم به چشمش بيايم. با آن سن و سال و هيكل بچه گانه حتي آفتابه مسي را از حوض پر ميكردم و كشان كشان تا در توالت ميبردم و برايش آماده ميكردم اما اين را هم نميديد. حواسش نبود. ترس و اضطراب حاكم بر خانه اجازه ديده شدن من را نميداد. بايد با نبود نبات كنار ميآمدم و اين كار سختي بود. لااقل به مدت يك سال وقت و بيوقت چيزي در دهانم خرچ خروچ ميكرد و حالا ديگر نبود. كمي بعد از آن خانه درندشت رفتيم و ديگر گذرم به آنجا نيفتاد تا كلاس اول راهنمايي كه شنيدم دايي حسن از دنيا رفته است...
بايد زودتر بروم اين دندان را درست كنم تا بيشتر از اين زبانم را زخم نكرده است.