از حادثهها گذشتيم
زينب كاظمخواه
روزنامهنگار
1
زديم به دل جاده. پاييز بود شايد تابستان، فصلش كه مهم نيست. هيچ چيزي از آن سفر سالهاي دور يادم نيست، جز خاطرات غبارگونهاي كه مانده ته ذهنم و تهنشين شده است؛ شب، سكوت، كوير پخش ميشد، آلبومي كه رضا دوست داشت. تازه ماشين خريده بودند، عشقشان تازهتر بود؛ الهه و رضا را ميگويم. شش نفري چپيديم توي پرايد كه برويم شمال. همه بيپول بوديم بدجوري، يك جايي در خانه معلم جا گرفتيم كه مفت برايمان درآمد، از آن شب هم چيزي يادم نمانده است، نميدانستم قرار است روزي از آن شب بنويسم. صبحش اما يك چيزي ته ذهنم خودش را به زور بالا ميكشد، نشسته روي زمين، انبوهي موي مجعد روي سرش و عينكي كه جا خوش كرده روي صورت، سيگاري دارد دود ميكند. اينكه بعدش چه شد را نميدانم. شب همان صبح، دوباره توي جاده بوديم. جايي نزديك نوشهر كنار دريا. توي اتاقي رو به دريا همه ما شش نفر روي تخت دو نفره جمع شدهايم. آن شب، خواب نبود صداي دريا تا صبح بود و خندههايمان و بعد دوباره جاده و جاده. هر چه داشتيم خرج كرديم، ته جيبمان شپش بازي ميكرد. زديم به دل جاده چالوس. الهه سر نترسي داشت، هنوز هم گمانم دارد، رضا با آنكه تنها مرد ما بود داشت ميگفت كه از اينجا نرويم الهه تازه گواهينامه... حرفش توي اول جاده چالوس گم شد. گرسنگي كمكم آمد، داشتيم ته جيبمان را روي هم ميگذاشتيم كه نان و تخممرغي بخريم. شانس آورديم؛ رسيديم به رستوران آبي. ظهر عاشورا بود. زرشك پلوي مبسوطي خورديم.
2
بعد از آن هميشه صداي رضا بود كه از پشت تلفن ميآمد. مصاحبهاي گزارشي يا چيزكي دستم باشد براي جام جم بنويسم. مينوشتم يا نمينوشتم. يكي از همان وقتها رفته بودم كرج براي مزايده وسايل شاملو. رضا زنگ زد كه براي ما هم بنويس. نوشتم از مزايدهاي كه تمام اموال شاملو و آيدا را پسرش با خود برد. آيدا هم هرچه كرد نتوانست حتي پادري خانهاش را براي خودش كند.
3
از حادثهها گذشته بودم، رسيده بودم به بيكاري. داشتم سختجاني را امتحان ميكردم. حالا رضا آمده بود خبرآنلاين. دوباره هرازگاهي مطلبي بود كه برايش مينوشتم. يك روز از همان روزهايي كه داشت بيكاري به يك سال ميرسيد زنگ زد و خواست كه بروم خبرآنلاين. قرارم نبود كه بروم، اما اصرار كرد؛ رفتم و ماندم. رفاقتمان از اينجا شكل ديگري گرفت. آن حجم بيهوده و كمرنگي كه اسمش را گذاشته بوديم رفاقت، يكباره رنگ گرفت. با هم درددل ميكرديم. وقت بيپوليهايم اگر هم نداشت، زير سنگ هم شده جور ميكرد. بيشتر از دو سال در فاصله يك مترياش مينشستم. غمگين كه بود، شاد يا بيتفاوت، بيخياليهايش را در روزهاي كش آمده ميديدم. پاييز، زمستان، تابستان و بهار همديگر را ديده بوديم. وقتي از او دلگير شدم گذاشتم رفتم، رفاقتمان ابري شد اما نشد كه دلگيريام دامنهدار باشد. نتوانستم كه كينه را با خودم بكشم تا ابد. يك روز پاييزي بالاخره ديدمش با الهه و اينبار مقاومتم براي حرف نزدن شكست؛ حرف زديم. اول سرد و بيروح بعد مثل هميشه از اين طرف و آن طرف گفتيم. هيچ چيز مثل قبل نبود، هيچ چيز مثل قبل نشد، آخرين بار يك ماه قبل يا كمي بيشتر ديدمش. رفته بوديم دوسش ملفي. ما يك طرف نشسته بوديم رضا و الهه طرف ديگر. وقت رفتن در تاريكي دستش را بلند كرد و اين بلندترين خداحافظي با آدمي بود كه بعدتر فهميدم آن روزها داشت با غمهايش يك گوشهاي زندگي ميكرد. تصويري كه در من مانده است، همان «رضا»يي است كه در تاريكي دست بلند كرده و لبخند كشداري روي صورتش ماسيده و ميگويد مواظب خودت باش.