من سرهنگ نيستم، من فقط گمشدهام
احسان حسينينسب
روزنامهنگار
سرهنگ دست كشيد به نانِ سنگك خشخاشي و ريگها را از رويش رُفت. زمختي كنجدهاي برشته را زير دستهاي فرتوتش لمس كرد. ريگهاي آبستن شده در شكم خميري نان سنگك را برداشت و پرت كرد گوشه نانوايي. دو هزار توماني چروكيده را از پيرزن گرفت و هزار توماني لولهشدهاي را از توي كاسهاي برنجي بيرون كشيد و گذاشت روي نان. هر دو را هل داد سمت زن. بوي نان و بوي چروكيدگي اسكناس پيچيد توي نانوايي. پيرزن نان را برداشت و پيچيد در سياهي چادرش. به تركي گفت: «اللرون آقريماسون سرهنگ.الله امواتي رحمتالسين». پايش را از نانوايي گذاشت بيرون و رفت. سرهنگ هشتاد و سه ساله است. خال درشتي كنار بيني دارد. روي صورتش جويبار چروكها از پيشاني شروع ميشوند و پايين ميآيند و ميرسند به رودخانه گوشتهاي آويزان غبغب بلندش. سرهنگ لاغر است. دمپايي پلاستيكي جلو بسته ميپوشد و با كش، دمپاييهايش را مياندازد گل پا. يك پيراهن آبي آسماني رنگ و رو رفته تن ميزند و شلواري سرمهاي ميپوشد. جز اين پيراهن و شلوار هيچ پوشاك ديگري ندارد. هيچ. زندگانياش در طرف تاريك خيابان قديمي خانه مادربزرگ است. زنده است، تنهاست، فرزندانش در سرزمينهاي ديگري در دوردستها زندگي ميكنند و مختصري مقرري ماهيانه دارد كه از روزگار دور ميريزند به حسابش. سرهنگ جزو واپسين ژاندارمهايي است كه دوران انقلاب به جرگه مخالفان شاه پيوست.
اتيكت ميزند به لباسش. روي اتيكت نوشته است: «منوچهر بزرگزادگان». اتيكت تنها يادگاري اوست از روزهاي اقتدارش در شهرباني و ژاندارمري. حالا چه؟ صبحها ميايستد كنار دست اسماعيل شاطر و او نانها را از تنور پرت ميكند روي پيشخوان. سرهنگ ريگها را نانها ميروبد، پول را از مشتريها ميگيرد و باقي پولشان را برميگرداند. نوبتدهي و راهنمايي مشتريها به صفِ «يكي» و «چندتايي» به عهده سرهنگ است. پيرمرد با ديسيپلين يك فرمانده ميايستد در ميدانِ صبحگاه نانوايي. سربازهايش را به صف ميكند و نانهايشان را ميدهد و مرخصشان ميكند. ميبينيد؟ دنيا همينقدر براي او كوچك شده است.
با اينهمه، سرهنگ بساط تفريح بچهترها و پيرزنها و گاهي وقتها، مردها و زنهاي جوانتر هم هست. وقتهايي كه به پول خرده مشترياي گير ميدهد، يا وقتي پول پاره مشتري ديگري را برميگرداند و اسكناسي نوتر طلب ميكند، يا وقتي مشتريها نوبت را رعايت نميكنند، يا به كيفيت نان طبخ شده گير ميدهند. در اين مواقع سرهنگ ديدني است. عصباني ميشود، سرخ ميشود، چشمهايش قرمز ميشوند و خون ميدود زير پوستش. بعد شروع ميكند به فحش دادن به خودش؛ تسبيح دست ميگيرد و يكبهيك خانوادهاش را رج ميزند، از اجدادش شروع ميكند و به زنِ مرحومش ميرسد و بعد بچههاي در فرنگش را فحش ميدهد. فحش كه ميدهد، لبخند مينشيند روي لب آنها كه توي صف ايستادهاند. خوششان ميآيد انگاري. سرهنگ براي هيچكسي خطرناك نيست جز خودش. روزگاري آژان بزرگ محلهاي بوده است و سربازان زيادي زير دستش «بله قربان» ميگفتند. حالا اما «بازيچه كودكان كوي» است و عصباني كردنش، اسباب تفريح مردمي كه تفريح ندارند.
جمعه توي صف ايستاده بودم. نوبتم كه شد، سرهنگ پيش آمد، دست فرتوتش را گرفت پيشِ رويم تا پول نان را بگذارم كف دستش. سرم را جلو آوردم. فهميد ميخواهم درِ گوشش چيزي بگويم. گوش كشيد. صورت كه جلو آورد، بوي زهم پيري را از لاي چروكهاي گردنش شنيدم. درِ گوشش گفتم: «سرهنگ، به اين كهنه سرباز دو تا خاشخاشي برشته ميدي؟ بعد هم، خودم تنهايي، سربازتم.» لبخند شكفت روي لبش. دست كشيد به اتيكت آماس شده از پسِ سالها روي پيراهن آبي رنگ و رفتهاش. لبخند مانده بود همچنان روي لب من و روي لب سرهنگ.